اول این طور بود که تصمیم گرفتم فیلد کاریام رو عوض کنم، فریلنسری شروع کردم به پر کردن رزومه و تولید نمونه کار که بزرگترین مزیتش برایم جسارت بود :)
یک عالمه درخواست استخدام داشتم و یک عالمه رفتم مصاحبه، بعد یک روزی وسط آن همه رهایی رسیدم به این که انگار "این کار" همونی هست که میخواهم... که میخواستم... چی شد؟ چسبیدم بهش :-|
چسبیدم و برایم مهم شد، یکی از مهمترین دلایلش این که خیلی نزدیک بود به خانه... بعد هی تلاش کردم که نگهش دارم، با همه ویژگیهای آقای فرفر که گاهی مسئله ساز بود، با همه اختلاف نظرمان درباره حقوق/زمان مورد نیاز برای انجام هر تسک با آقای سین سین، چسبیده بودم بهش، بعد که باردار بودم، و حتی وقتی لیلی به دنیا آمد، شده بود بخشی از تعریف خودم.
چند وقت قبل به خودم گفتم مگه فیلد رو عوض نکردی که حالت بهتر بشه؟ و با آقای سین سین وارد پروسه پیچیدهای شدیم، در روزهایی که خوب نبود، نه برای من، نه برای او... در نهایت همه اینها می دانید مشکل چطور حل شد؟
یک روز خبر رسید که جای شرکت را عوض کردند، بی خبر... از دو تا ایستگاه اتوبوس بالای خانه رفته اند بومهن، یا نمیدونم رودهن... بعد یک هو تابو شکست، بند پاره شد، آن چیزی که این همه مدت برای نگه داشتنش تلاش میکردم کلاْ از بین رفت :)
و نکته مهم این که حالم خوب شد :) آن همه انرژی که صرف نگه داشتن کار میکردم، تبدیل شد به این که دیگه برای من چه فرقی میکنه این ها که این قدر دورند! و از روزی که حسم عوض شد و نگاهم به صورت مسئله تغییر کرد انگار تازه وارد دنیای واقعی شدم :)
دنیایی که با رها کردن وابستگیها شروع میشه، وابستگیهایی که خودمان تعریف کردهایم در حالی که ادعا میکنیم مستقل و رها هستیم.