اولین بار هست که بعد از ۱۳ ماه جگرگوشه را گذاشتم خانه مامان و برگشتم خانه که کار کنم. پیش مامانی زیاد مانده ولی این که بعدش برگردم خانه اولین بار است.
این چند وقت که لیلی جان راه افتاده، مدام میاد کنار صندلی من و میگه من را بغل کن که بنشینم روی میز، فکر کنم دلش میخواد مثل من بزنه روی کیبرد لپ تاب :دی برای همین شاید روزی ۱-۲ ساعت کار کرده باشم، خانه پر.
صبح ها که حوالی ۶ بیدار میشه (دختر سحر خیز مامان:*) و چقدر زودتر از او میتونم بیدار بشم مگه؟ و شبها که میخوابه انگار یه تریلی از رویم رد شده و دیگه توانایی کار کردن ندارم :-| در نهایت همون یکی دو ساعتی که در طول روز بخوابه.
ولی حالا که نیست، دست و دلم به کار کردن نمیره :-\ نشستم توی هال، همهاش فکر میکنم که توی اتاق، توی تختش خوابیده و بروم نگاهش کنم :( حس میکنم صدای نفسهایش میاد، دلم برایش تنگ شده...
پ.ن. یادتون هست یک سری چیزهای لیلی گم شده بود؟
قاشق سبز رنگ پیدا شد :) کجا بود؟ در فاصله بین در فر و لبه بالایی اجاق گاز که وقتی در فر بسته است عمراْ که به نظر آدم برسه میشه در آن لبه باریک چیزی رو جا کنه :دی