این دفعه وسط کارگاه مادر و کودک لیلی بغض کردم...
اول مهر بود، هوای بعد از ظهر به طرز غریبی بوی پاییز میداد و من هیچ کدوم از مامانهای این دوره رو نمیشناختم و اونها همهشون همدیگر رو میشناختند (یعنی مرگ من لحظه ورود به جمعی است که همه از قبل همدیگر رو میشناسند و من تازه وارد هستم)، بعد نمیدونم چرا مربی کارگاه تصمیم گرفت برای یه سری فسقل بچه زیر دو سال آهنگ آقای حکایتی رو بذاره*
و من یاد چه خاطرهای افتادم که دلم خواست بزنم زیر گریه؟ نمیدونم... فقط میدونم ترکیب بوی پاییز و حس غربت و آقای حکایتی من رو پرت کرد به یه خاطره خیلی دور غمگین که یادم نمیاد :-(
* البته میدونم هفتاد درصد مخاطبین اینجا هم با مجموعه آقای حکایتی و آهنگ اولش و عباس و ... هیچ خاطرهای ندارند، ولی اگر خاطره دارید بگین که دلم شاد بشه :-)