لیلی رو برده بودم مدرسه طبیعت (باغ گیاهشناسی)، بارانی میبارید بیامان...
وسط اون همه گل و لای و اردک و خرگوش و سگ، لیلی با دستهای یخ، لپهای یخ دست من را میکشید که این ور و اون ور بریم و شالاپ شلوپ می پرید تو گودالهای آب و میخندید...
و من فکر کردم از کی ما به این نتیجه رسیدیم که روزهای بارونی بچهها رو نبریم بیرون؟ که اگه ببریم و لپهاشون سرد بشه سرما میخورن؟ از کی این همه از سرماخوردگی بچهها ترسیدیم که نفهمیدیم بچهها تو خانههای بازی که هزار تا ویروس تو هوای گرفتهاس روی هم چپیده شده سرما میخورن نه وقتی از سرما لپهاشون گل انداخته و از ته دل میخندن...