مهلا جانم چشم میگذاشت و میشمارد، در اواسط شمارش میگفت: لیلی! قایم شدی؟ و لیلی کجا بود؟ همان کنار مهلا چشم گذاشته بود، لیلیِ عاشق قایم باشک محو چشم گذاشتن شده بود :-)
مهلا چشمانش را باز کرد، لیلی را دید همان کنار و با بی تابی گفت: اااا چرا قایم نشدی پس؟ مگه نمیخواهی بازی کنی؟ و من برای مهلا از بازی تقلید گفتم، این که لیلی دوست دارد همان کاری را بکند که تو می کنی و بازی دو نقشی برایش سخت است و ...
مهلا چه کرد؟ نگاهش را از من برگرداند، رو به لیلی: آها لیلی فهمیدم، بیا دو تایی چشم بذاریم :)
کودکی دنیای بی ریای دوستی ها :-)
پنجشنبه ۶ دی ۹۷