اولین بار که یکی از مداد شمعیهایش شکست، پرت شدم به همه روزهایی که کاری رو کرده بودم که نباید، با دهن باز، ماتِ مداد شمعی مونده بودم... "شکست؟" نگاهم کرد و از شنیدن کلمه شکست خندهاش گرفت، "بذار برم چسب بیارم" رفتم چسب آوردم و در حالیکه تلاش میکردم با چسبِ مایع کمر شکسته مداد شمعی رو صاف کنم، دیدم یک کمر شکسته دیگه رو گرفته سمتم و میگه: "چفس" یعنی چسب :دی
این بهتزدگی موند باهام، سر اولین ماژیکی که یه شب تا صبح درش باز مونده بود و از فردایش خشک شد و دیگه ننوشت، سر قلموی آبرنگ که شکسته و کمرش صاف نشده، سر خمیربازیها که اونقدر همه رو به هم فشار داده فقط به درد ساختن المر و پتوی چهل تیکه میخوره :دی
ولی امروز عصر از همون پتوی چهل تیکه یه گردالو ساخت و زد سر یکی از مدادهای نوک شکستهاش (که بیشتر از خود مداد به تراشیدنش علاقه داره) و گرفت سمتم و گفت: مامان! بستنی :)
یعنی کی گفته که باید در همه ماژیکها رو بست و مداد شمعیها رو نشکست و خمیربازیها رو قاطی نکرد؟ "ول کن جهان را، قهوهات یخ کرد" :)