یک هفته لیلی را بردم playgroup ولی چک نکردم. رفتیم کلاس ورزشی، همهی بعد از ظهرها خوابیدیم و من چک نکردم. برای صابر تولد گرفتیم، گل خریدیم و کیک، ولی چک نکردم. هر شب قبل ساعت ده خوابیدم و چک نکردم.
چک نکردم، نه اینکه اولویتم نبود، نه اینکه وقت نشد، فقط برای اینکه آنقدر خسته بودم و ضعیف که میدانستم رویارویی با واقعیت را تاب نمیآورم، پس در خیالم بافتم که همه چیز خوب است و چک نکردم.
یک هفته را در غار تنهایی گذراندم، به خانم کریستین خبر ندادم که برگشتم، در کلاس زبان نزدیک به هیچ حرف زدم و سعی کردم هر بعد از ظهر بخوابم، بخوابم تا انرژی ذخیره کنم.
امروز عصر دوباره خوابیدم، آخرین سلول انرژی پر شد و بعد هارد را زدم به کامپیوتر. یک مجموعهی پاره پاره و در هم از فایلهای من و صابر. یک ملغمه روان پریش کننده برای من با اون چارچوب منظم و طبقهبندی دقیق فایلها و فولدرها. گشتم دنبال فایل خاطرات، فایلها هستند ولی باز نمیشود، فایل خاطرات سال ۹۵ و انتظار برای جگرگوشه... گشتم دنبال عکسها، از هر ده تا یکی بازیابی شده، نصفه. پروژهها؟ چک نکردم، باتریهایم خالی شده...