حالا دارم گام به گام و عملی یاد میگیرم و تمرین میکنم که یک اتفاق، شامل سلسلهی به هم پیوستهای از رویدادهای متوالی است (مشاهده)، که سر هر کدام یک عالمه فکر میاد تو ذهنم و من بنا به هر گذشته و حالی که دارم انتخاب میکنم کدوم فکر برایم بمونه و به دنبالش چه احساسی داشته باشم، همون تئوری انتخاب ویلیام گلاسر که میگفت شما افسرده نمیشی، افسردگی میکنی، شما هستی که اون احساس را انتخاب میکنی :)
و رویدادها شبیه مهرههای یک دومینو پشت سر هم میریزند و اونجایی که من کنترل دارم، تنها نقطه کنترل من، انتخاب فکرِ مرتبط با رویداد، در نتیجه احساس متناسب و برداشتن مهره دومینو است.
من در هر لحظه و هر حال میتوانم اون کسی باشم که وقتی نوبت برمیگرده سمت من مهره را بردارم :)
به زبان گفتن ساده، به عمل درآوردن سخت، خیلی خیلی سخت...