بوی اتاقهای نمدار آزمایشگاه کنترل خطی دانشگاه توی فضا پیچیده بود، بوی نم پناهگاه مدرسه. نگاهم افتاد به مسئول آزمایشگاه که چادر عربی لخت براقی به سر داشت و آنقدر چادر به تنش زار میزد که انگار پارچهای دوخته باشند روی تن لخت مترسکی تنها. دستش را گذاشت روی میز و نگاهم افتاد به لاک سرخ ناخنهایش، به مدارک نیمنگاهی انداخت و با نوک تیز ناخنها روی میز ضرب گرفت و مدارک را هل داد طرفم و گفت: "نه، نمیشه" و رفت. صدایش کردم که برگردد، زل زد توی چشمهایم و تکرار کرد: "نه". دستم را گذاشتم روی شانهاش و بعد به امتداد دستم که از روی شانهاش سر خورد نگاه کردم و افتادم روی زانو به التماس: "تو رو خدا، تو رو خدا، خواهش میکنم کار رو بهم بدین." دستهایم روی کفشهایش متوقف شده بود و امتداد صدای ضجههایم در طبقه منهای دو خفه میشد. برگشت، زانو زد و ناخنهایش را فرو کرد توی پشت دستهایم و گفت: "نه، نمی فهمی؟" تیزی ناخنها از لای رگ و پی دستانم میگذشت، همه جا رنگ خون شد، صدایم از شدت درد در بین نفسهای حبس شدهام گم شد... چشمانم را باز کردم و هق هق کنان نشستم روی تخت.