دیشب داشتم با یه مامانی که نینی تو دلی دارن صحبت میکردم، درگیر دلآشوبه و سنگینی سر دل و ... میخندید که "مامانم گفتن تازه الان راحتیاش است، بعد میاد بیرون داستانهایش شروع میشه". حالا در نظر بگیرید همزمان لیلی هم سوار ماشین اسباببازی و ممتد بوق میزد و صدا به صدا نمیرسید :-| یه چشمکی هم زد که "اینطوری که میبینم داستانش هیچ وقت تموم هم نمیشه" :دی
پ.ن. شنبه بود به گمانم که فهمیدم بعد یک هفته آزگار میشه داخل وبلاگ شد، یه دو روز صبر کردم مطمئن بشم کار میکنه و رسیدیم به دوشنبه :)