دست لیلی را گرفتم که برویم پلیگروپ. بادی که میوزد برای من خیلی سرد و تند است. بهش میگم «کلاه نمیذاری؟» سرش را تکان میده و میگه «نه.» نوک دماغش به نظرم کمی سرخ شده. میگم «بهتره کلاه بذاری.» لبخند میزنه و سر تکان میده که نه. رسیدیم جلوی فروشگاه کنار خانه. روی پای راستش میپرد و میگه «فلامینگو.» اتوبوس از کنارمان رد میشه و میره قبل ایستگاه توقف میکنه. دستم را میکشه و میگه «بدو بدو اتوبوس رسید.» کمی سرعتم را زیاد میکنم و بهش میگم «قبل ایستگاه ایستاده، بیا آرامتر بریم میرسیم بهش.» هنوز پنج دقیقه وقت داریم (بعد با زحمت ساعتم را از توی آستین میکشم بیرون و میبینم همان پنج دقیقه مانده). از کنار اتوبوس رد میشیم. درهای اتوبوس بازه و راننده روی پلههای در جلو ایستاده و داره سیگار میکشه. به نظرم با ذوق و هیجان میگه «دوست داشتم آقای راننده ایستاده بود اونجا.» انگار درست نمیشنوم میپرسم: «دوست نداشتی؟» میگه «نه نه! گفتم دوست داشتم، خوب بود، اونجا ایستاده بود.» رسیدیم به ایستگاه اتوبوس. روی شیشه ایستگاه ها میکنه و با انگشت رویش چیزی میکشه. نگاهم میکنه. به شیشه بخار گرفته عینکم اشاره میکنه و میگه: «بده برایت پاکش کنم.» عینک را در میارم و میخواد با دست بکشه رویش. بهش میگم «با دستمال» میگه «با دست.» میگم «با دستمال.» نگاهم میکنه و به نظرم با بیمیلی میگه «باشه.» و تلاش میکنه با دستمال بخار شیشه را پاک کنه. عینک را میده به من و دوباره روی شیشه ایستگاه اتوبوس ها میکنه و پاک میکنه. اتوبوس راه میافته که وارد ایستگاه بشه. بهش میگم: «بدو بدو اتوبوس اومد.» یه نیم نگاهی میاندازه و مشغول پاک کردن بخارهای شیشه ایستگاه اتوبوس میشه. وقتی اتوبوس میرسه تو ایستگاه، دست میکشه روی شیشه که به نظرم همه بخارها را پاک کنه و میاد دست من را میگیره که بریم داخل.