چشمهایم را بستم و سعی کردم بخوابم. خواب نیامد. از ساعت چهار صبح بیدار شده بودم. سه ساعت با قطار رفته بودیم تا شهر مقصد، کار اداری انجام شده بود، دو ساعت با لیلی زیر نم نم باران گشته بودیم، کف فروشگاهها را متر کرده بودیم، کنار ایستگاه قطار ساندویچ یخ کردهمان را به نیش کشیده بودیم و دوباره سه ساعت برگشت. لیلی با تکانهای اتوبوس آخر، در راه خانه، چشمانش را بست و سه ساعت خوابید، و من بیدار، هنوز هم از شدت خستگی خوابم نمیبرد.
پنجشنبه ۶ خرداد ۰۰