رفتم دم سالن واکسیناسیون که اشارهای کرد به لیلی که "نمیشه با شما بیاد داخل، بمونه همین جا." به لیلی گفتم: "میمونی مامان؟" سر تکان داد و گفت: باشه. و دیگر نماندم که درون چشمانم تردید را بخواند، که هر دقیقه هزار بار ساعت نگاه کردم، که سر صف تزریق چنان آماده ایستاده بودم که وقتی نشستم روی صندلی، صدایی داد و مسئول تزریق واکسن غر زد که چه خبره و صندلی شکست و اینها :-| و بعد در جلسه کنکور واکسن با مراقب سر و کله زدم که دخترم بیرون مانده و میروم همان جا منتظر میمانم...