این روزها کاملا خالی شدهام، دیروز به صابر میگفتم انگار در آستانه یک تغییر بزرگ هستیم (تغییر شهر، خانه، دوری از دوستان اینجا مثل کریستین، شروع مدرسه لیلی، دوری او از دوستان اینجا، تجهیز خانه جدید...) ولی پیش از آغاز تمام شدهایم، آنقدر که این شش ماه زیر فشار بودیم و دلتنگ و تنها و خسته و تباه و باتریها خالی شده، سولفاته شده و دیگر نا ندارد.
تعطیلی تابستانی مدارس از یک طرف، نزدیکی به تاریخ جابجایی به شهر جدید از طرف دیگه، تابستان سرد امسال هم مزید علت. امروز از آسمان سیل میبارید. یعنی جمع بزنید حذف دو سه ساعت تنهایی هر روز، فشار روانی و فیزیکی کارهای قبل جابجایی با ماندن اجباری در خانه :-|