دکتر از پشت عینک پنسی اش نگاهم کرد و گفت: این آزمایش میگه که همه چی خوبه و مشکلی نیست و ... دختر هم هست که :-)
لبخند زدم به پهنای صورت، توی دلم گفتم: لیلی، اسمش لیلی است...
یک سونوگرافی تشخیصی نوشت بر مبنای شرح حالم، دوان دوان رفتم سونو...
قلب جوجه می زد تند تند مثل گنجشک... همه المان های لیلی خوب، المان های مادر لیلی باید دوباره چک شود :-|
دوباره وقت دکتر، سونو، استراحت... می گویند ناشکری نکن، شاید هم استراحت مطلق :-(
پ.ن. این یک پست خارج برنامه است :-) سرم می کوبد :-( دلم نیامد شادی این عشق را با شما قسمت نکنم به بهانه سردرد، همیشه وقت هست که سردرد خوب شود :-)
یک سری افراد هم هستند این وسط که می آیند و می گویند که بچه ی یکی از نزدیکان ما از دست رفت، ماه اول، دوم یا پنجم و ششم چه فرقی می کند؟
پاره جگر بوده و رفته، حکمت خدا...
حالا می پرسی که خب چه شد، چرا؟ قاعدتاْ پیامی که در باب اطلاع رسانی است، باید تمام و کمال بیان شود...
بعد همین سری افراد یک هو می روند و در افق محو می شوند، نه خانی آمده، نه خانی رفته :-| انگار یکی زده روی شانه شان و گفته: آخ آخ، این طرف باردار بود، چرا گفتی؟
ای دل غافل :-| وقتی یک چیزی را شروع می کنید به تعریف، بمانید و تا انتها بگویید، هیچ اتفاقی نمی افتد، یا تقصیر عوامل محیطی است یا عوامل ژنتیکی، اگر عوامل محیطی است و ما حق انتخاب داریم، خب آدم حواسش را بیشتر جمع می کند، اگر ژنتیکی است که دیگر کاری از دست ما بر نمی آید، این همه کارآگاه بازی برای چه؟
بیایید خوب باشیم :-)
پ.ن. راستی حال من اندکی بهتر است، نمی دانم تا کی قرار است کش بیاید ولی همین که کمی هم بهتر شده خوب است :) برای انتخاب اسم، روی اسم دختر تقریباْ به توافق رسیده ایم و لیلی با احتمال بالای ۹۵ درصد برگزیده ماست :) ولی اسم پسر هم چنان چالش برانگیز است، از بین ۱۳۰ اسم پیشنهادی، پدر سخت گیر :))))) فقط ۵ اسم را انتخاب کرد که از بین آن ها فقط یکی مورد نظر من هم بود :-| فعلاْ می توانید روی اردشیر حساب کنید تا مرحله بعد :)
به سادگی از روی این که در آگهی ها، پیام ها، اعلان ها و ... افراد مختلف نام آقای هاشمی با عنوان حجت الاسلام والمسلمین یا حتی حجت الاسلام خالی ذکر شده یا با عناوین پر و پیمان تری مثل آیت الله و سردار سازندگی و امیرکبیر زمانه (حتی می تونید رو آیت الله العظمی هم حساب کنید!)، می توانید به گرایش سیاسی فرد و میزان رفاقت و اختلافات ریشه ای بینشان پی ببرید :-|
به طرز فراگیری هم، همه شان سعی در رعایت اصل فوق دارند...
شنیدن خبر رحلت آقای هاشمی من را در چنان شوکی فرو برد که صبح روز اعلام نتایج انتخابات ۸۸ :-(
دو مدل نگرانی داریم:
یکی از اونهایی که آرام آرام نفوذ میکنند، از اونهایی که هی تو بی خیالش میشوی ولی هست، انگار زیر پوستت جریان داره، مثل یک مار خزنده، مثل یک هیولا*. که هی منتظری انگار که یه اتفاقی بیفته، انگار همه ثانیه های عمرت را داری فدای انتظار برای رخ دادن چیزی می کنی که آخرش هیچ وقت پیش نمیاد...
دومی از اونهایی که یک هو خراب میشه روی سرت، مثلاً یک خبر ناگوار غافلگیرانه میشنوی که اصلاً انتظارش را نداشتی، خوشحال و خندان داشتی زندگی می کردی و هی برای آینده درخشانت برنامه می ریختی که یکی میزنه روی شونه ات و میگه: فلانی خوبی؟ یه هو پس نیفتی ها، ولی سرطان داری :-( و نگرانی مثل یک بمب درونت منفجر میشه!
من در هفته گذشته تجربه ارزشمندی داشتم، بعد از حدود پنج هفته حالت تهوع مداوم (که به هیچ تهوع واقعی ختم نشد) دو روز خوب بودم، خیلی خیلی خوب :-O و هی تقویم را نگاه کردم که الان در چه هفته ای هستم و سطح هورمون بتا HCG چقدر برگشته پایین یعنی و واقعاً خوب شدم؟ و دیگه تمام شد؟ و ... و هی ناباورانه دو روز مذکور را طی نمودم :-|
و پنجشنبه روزی همه چی برگشت به حال سابق، خیلی خیلی بدتر، به قول یکی از دوستان: "بازگشت اژدها" :-))))
و دیگه نمیتونستم تحمل کنم، تمام پنجشنبه، جمعه و شنبه گذشته در انکار گذشت، نمیتونستم قبول کنم که دوباره در حالت مسمومیت دائمی باشم، عملاً فلج شده بودم، روی مبل افتاده بودم و لحظه به لحظه بدتر شدن حالم را نظاره می کردم...
مثل موقعی که قبل از مرحله آخر، یک غولی توی بازی پیدا بشه و بزنه منفجرت کنه، تمام، Game Over :-| انگار دنیا تمام شده...
که یک تلنگری اتفاق افتاد این وسط، یک نوشته ای خوندم، یاد یک مقالهای افتادم، یک داستانی، حکایتی، و به این فکر کردم که یعنی چی؟ تمام شد یعنی چی؟ پا شدم خاطرات روزهای قبلم را خواندم، دیدم این ناتوانی، این فلج شدگی باعث شده این قدر حس بدی داشته باشم، بهتره پا بشم و دوباره یک کاری بکنم، یک چایی زنجبیلی، یک کاسه سیرابی، یک کمی یوگا، یک کمی برگشت به زندگی...
غول مرحله آخر یعنی چی؟ باید پا بشم و نگذارم بازی، این طوری، در این وضعیت اسفبار تموم بشه :-)
پست مادرانگی حاصل یک renovation بود :) حاصل مقابله با درماندگی آموخته شده :-)
* به داروهایی که باعث نقص ژنتیکی یا ناهنجاری مادرزادی در جنین می شوند، می گویند تراتوژن، یعنی هیولا :-| و به انواع سندرمهای شناخته شدهای که در آزمایشهای غربالگری تشخیص داده میشوند، میگویند تریزومی، یعنی حضور یک کروموزوم اضافی، مثلاً تریزومی 13، 18 و 21 به ترتیب میشوند: سندرم پاتاو، سندرم ادوارد و سندرم داون...
نتیجه گیری: تراتوژن ها می توانند سبب افزایش بروز تریزومی شوند :-| :-)))) (علاوه بر ارث (سابقه خانوادگی) و عوامل محیطی (مثل پارازیت، ملاقات با اشعه X و آلودگی هوا))
صرفاً جهت افزایش اطلاعات عمومی شما :-| و کاهش استرس من قبل از آزمایش غربالگری :-)
پ.ن. داغترین عکس یافت شده از هکلچه در آبان 1404، مرسی لافکادیو :)
مامان هیچ وقت مثل این مامان مهربونای توی فیلمها نبود...
از اون مادرهایی که هی در غربت و تنهایی درد می کشند و به روی تو نمی آورند، از اون مادرهایی که هر بلایی سرشان بیاوری، باز هم به رویت می خندند و می گویند که هیچی نیست، از اون هایی که وقتی کمک می خواهند نمی گویند...
در عوض وقتی خورد زمین و دیسک کمر گرفت، وقتی مینسک زانویش را در آورد، وقتی هزار تا عمل جراحی کوچیک و بزرگ انجام داد و هیچ جای کاملاً سالمی روی تنش نماند، ما را صدا زد و گفت که باید کمکش کنیم... گفت که دیگه نمی تونه تنهایی خونه را تمیز کنه، شاید نتوانیم مسافرت های عجیب و غریب برویم و به کمک و همکاری ما نیاز داره :)
همیشه حسم این بود که مادر من، مادر مقتدری است، از اون مادرهایی که پشت نگاه مهربانش هیچ وقت بین من و حامد (برادر بزرگترم) فرق نگذاشت، که هر چه من از خیاطی و گلدوزی و گوبلن بلد هستم، حامد هم بلد هست، و آن قدر پشت من ایستاد و آنقدر من را حمایت کرد، که هیچ وقت نفهمیدم وسط این مسیر بلند، چطور افسرده شد، هیچ وقت نفهمیدم وقتی همه چیز خوب پیش می رفت، وقتی تمام آرزوهایش که نمی دانم از کی آرزوهای من بود را برآورده کردم، چرا یک هو دیگر خوب نبود :(
و من، ما خیلی دیر فهمیدیم که خوب نیست، که همه کمک ها تمیز کردن خانه و شستن نوبتی ظرف ها نیست، که افسردگی یک مار مرموز موذی است که آن قدر آرام و بی صدا می آید که تو نمی فهمی چرا یک روز صبح که بیدار شدی دیگر نمی خواهی از جایت بلند شوی، چرا فقط دلت می خواهد بمیری :( که شاید دلش می خواست حالش خوب بود و همه کارها را خودش تنهایی انجام می داد و شاید همه کمک های افتخار آمیز ما را با درماندگی می پذیرفته که ای کاش می گفت :(
همه کسانی که از یک تاریخی به بعد با مامان آشنا شدند، نفهمیدند که او همه ی زندگی من است، همه ی همه ی همه اش :) که او تمام روزهای خوش کودکی من است، و دوست روزهای سرکشی نوجوانی و تنها حامی روزهای جوانی.. وقتی پدر آن قدر بین من و حامد فرق می گذاشت که من دریافته بودم قطعاً یک فرقی وجود دارد :-|
ولی من ایستادم و به مامان کمک کردم... هزار تا کتاب روانشناسی خواندم، یک عالمه فایل گوش کردم، یک روز به زور بردمش و اسمش را نوشتم کتابخانه محل، بردمش مسافرت، هر هفته سینما، رستوران، مشاوره گرفتم و مجبورش کردم که برود پیش مشاور روانشناس، روانپزشک و هر کوفتی که باعث می شود افسردگی خوب شود، که یادش بیاید کی بود، که چقدر آدم محکمی است، که چقدر برای من مهم است :-(
و وقتی در اوج افسردگی (وقتی من نمی دانستم نشانه های افسردگی ممکن است در قالب پرخاشگری هم بروز کند) نگذاشت که برای ادامه تحصیل بروم خارج، همه تافل و GRE و هر مسخره ای که در آن دوران برایش وقت گذاشته بودم را ریختم دور و کنارش ماندم، کنارش ماندم برای همه روزهای که به او نیاز داشتم و کنارم مانده بود :)
کنارش ماندم و آن قدر برایش حرف زدم، آن قدر ترغیبش کردم که جلسات مشاوره را ادامه دهد و آن قدر مشاوره گرفتم برای کمک به او که خوب شد :) که یک روز آمد پیش من و گفت که پریسا من حالم خیلی بد بود، و تو خیلی کمک کردی دختر جان، ممنونم :)
و وقتی گفت ممنونم و وقتی گفت ایشالا عاقبت به خیر بشی و هر آرزوی خوبی که مادرها برای دخترهایشان می کنند، فکر کردم راهی که رفته ام درست بوده، فهمیدم که باید کنارش می ماندم، باید بمانم، به حرف هایش گوش کنم و کمکش کنم که خوب بماند :)
این روزها اما حال مامان خوب است و نگران من است که خوب باشم، و نگران حامد، سمانه، صابر و مهلای جان :) و دوست دارد که دوستش داشته باشیم، حالش را بپرسیم، کمکش کنیم و نگذاریم تنها بماند :) تنها کاری که از دستم بر می آید، هر چند کار مهمی نیست در ازای آن همه مادرانگی بی دریغ او...
پ.ن. برای تولد جولیک :) (در یکشنبه روزی که کمی بهترم و نمی خواهم ریسک کنم تا فردا، که شاید خوب نباشم :-|)
"این جشنواره از اون جشنواره هایی نیست که وقتی واردش میشی تفاوتش رو با جشنواره های دیگه حس نکنید" :-|
سئوال: این سخن گهربار درباره کدوم جشنواره فیلم بیان شده؟
پ.ن. حالم خوش نیست، هذیان نوشتم، بهتر بودم یک پست درباره مادرم می نوشتم، از اون بهتر، کامنت ها را جواب می دادم و درباره اسم بچه نظر می دادم :-(
گفت: وقتی دعا می کنی خدا را مکلف نکن که همونی که تو می خواهی بشه، که هی تکرار کن که فلان طور و بهمان طور...
بگو هر چی حکمتش هست همان بشه، فقط به دل تو آرامش بده :)
پ.ن. همه اسم های پیشنهادی پست قبل علاوه بر اسم های پیشنهادی خودمان را کردم تو یک فایل اکسل :) دارم مرتبشان می کنم که تصمیم بگیریم :)
یک دوستی داشتم خیلی قدیم، می گفت شوهرم همیشه میگه چهار تا پسر بیاریم اسم هاشون رو بگذاریم: هَکَل، هاکال، هیکیل، هَکَلچه :-)
حالا حکایت ماست، هر شب یک ساعت قبل از این که بخوابیم (که با توجه به روزگار اسفبار من، صابر ساعتی بلکه ساعت هایی، زودتر خوابش می برد) اسم بچه پیشنهاد می دهیم.
به ما بپیوندید :-) از اسامی پیشنهادی دختر-پسر استقبال می شود ؛-)