کتاب کودک :)

از اول قرار نبود امسال بروم نمایشگاه کتاب... هم این که فکر می‌کردم مثل سال‌های اخیر، مکان برگزاری شهر آفتاب باشد (به علت دوری و بدمسیری و خاطره درخشان سال ۹۴ کلاْ وارد open issueهای مغزم هم نشده بود) و هم این که جمعه مهمانی دعوت بودیم.

بعدتر مهمانی جمعه کنسل شد و این وسط وجدان کرده بودم که نمایشگاه مصلی است و وسوسه که حالا که نزدیک هست برویم/بروم :) و ناگهان نمایشگاه رفتن از open issueی نداشته تبدیل شد به یک مساله با بالاترین اولویت :-|

خلاصه که دیدم امکان دیدن توکا، فائلا و آقاگل (تا حالا ندیده بودمشان) و دیدار مجدد جولیک، پری، صبا، خورشید، نیوشا و حریر هم برقرار، اشارتی به صابر نمودیم و عنایتی فرمود و گفت: برو :)

نکته مهم این که تا به حال به عنوان یک مادر در غرفه‌های کودک نگشته و با ناشران گپ نزده بودم و تجربه جدیدی بود :)

چیزی که خیلی به نظرم آمد این که در اکثر غرفه‌هایی که خرید کردم یکی از فروشنده‌های خانم چادری بود (همیشه غرفه‌های کودک این طوری بودند؟ نمی‌دونم) و حجم زیادی کتاب داستان مذهبی بی کیفیت روی پیشخوان بود که به طرز اغراق آمیز و گل درشتی مفاهیم رو منتقل می‌کرد. من منظورم مخالفت متعصبانه یا حمایت کورکورانه از چاپ کتاب های این دست نیست، بلکه می‌خواهم بگویم که با این مدل تولید کتاب بی هویت، بچه‌ها به دین علاقمند نمی‌شوند، مفاهیم انسانی باید زیر پوستی منتقل شود...


خلاصه در فاصله اتمام خریدهای من از غرفه‌های کودک و نهار رفتن بچه‌های دورهمی، فرصتی شد که با توکا تماس بگیرم و بروم دیدنشان. نکته دیدن دوستان چه بود؟ 

۱) تعدادی از دخترهای مهربان با دیدن من جیغ و هورا کشیدند و گفتند واییییی پریسا :) که من نمی‌شناختمشان و گفتند خواننده خاموش هستیم :)

۲) این وسط یکی از خوانندگان آمد پیش من و گفت: "من تو را نمی‌شناسم و بیا خودت را معرفی کن" :)‌ و هر چه جولیک گفت: پریسا! مامان لیلی! که شرکتشون رفته بومهن! :)))))‌ گفت: "ببین فلانی من اصلا تو را نمی‌شناسم و از صفر خودت را معرفی کن" و من بعدا خیلی به نحوه معرفی خودم فکر کردم*.

۳) یک "گلبول سفید" مهربان قد بلند خواننده خاموش هم بود که برایم چندبار سرچ کرد که کتاب "وقتی خدا می نوازد" و "شادترین کودک محله" را کجا می‌توانم بیابم :) و از دور برای من و توکا به عنوان ستاره قطبی عمل می‌کرد که راه را گم نکنیم.

۴) توکا شبیه عکسش بود، فائلا نبود :) هر دو به همان اندازه وبلاگ صمیمی، دوست داشتنی و خواستنی بودند :)

۵) جولیک خیلی دقیق برایم توضیح داد که راهرو ۱۱/۱ هیچ ربطی به راهرو ۱۱ ندارد و چطوری می‌توانم در سریع ترین زمان ممکن به آن برسم :)

۶) دیدار با آقاگل هم مثل توکا و فائلا از مواردی بود که برآورده شد :)

۷) دیدار بقیه در حد نوشیدن جرعه‌ای خنک بود در روز تابستان، همان قدر شیرین، همان قدر کوتاه...


* مدل معرفی خودم از رشته‌ی تحصیلی‌ام شروع شد، بعد رسیدم به کارهایی که کردم در این سال‌ها تا رسیدم به شغل فعلی‌ام :-| آن آخر اضافه کردم یه دختر ده ماهه هم دارم به اسم لیلی :-) البته سنم را قبلتر سر کلی که جولیک با مینا انداخته بودم گفته بودم. ولی... خیلی به این فکر کردم که چرا مثلا هیچی از علائقم نگفتم؟ از خوشنویسی، تذهیب، ساز؟ از کتاب‌هایی که دوست دارم؟ از کارگردان مورد علاقه یا کوهنوردی مثلا؟ یعنی همه تعریف من از خودم ترکیبی است از شغلم و لیلی جان :-) دیشب به صابر گفتم که خودش را معرفی کند و تعریفش پر بود از من و لیلی :-) باشد که اصلاح شویم :-|



۱۴
۲۱ ارديبهشت ۱۷:۱۳ ابوالفضل ...
منم توی اون دورهمی بودم اما کوتاه. دپرس شدم ندیدمتون...

اتفاقا می خواستم درباره اش ازتون بپرسم، فرصت نشد :) الان می پرسم :)

۲۰ ارديبهشت ۲۲:۲۶ نیوشا یعقوبی
فدای شما :) :*

عزیزمی :*

ایشالله ^_^

:):*

۲۰ ارديبهشت ۲۱:۲۲ قاسم صفایی نژاد
یه جورایی بله. مردونه معرفی کردید. ولی شرایط اجتماعی جدید هم هست دیگه. خانما هم موقعیت شغلی براشون مهم شده

:) دیدگاه جالبی بود، ممنونم

۲۰ ارديبهشت ۲۱:۱۱ دامن گلدار
به نظرم چون باهاش درگیری و سر و کله‌ میزنی، این مدت خیلی روتین نبوده هر روز یک مشکل شاید داشتی. معمولا آدم وقتی نگرانه دلش میخواد که بقیه تایید کنند یا میخواد که توجیه کنه درستی و اهمیت کارهایی که کرده رو، غافل از اینکه بقیه اون اشکالاتی که ما از خودمون میگیریم رو نمیگیرن از ما! پس معنیش این نیست که اولویته بلکه اینه که خسته شدی پریسا گلم. باید از شلغم :) فاصله بگیری و بایستی کنار و اون موقع تصویر غیرمحدبتری از خویش خواهی دید :)) :* خدا من رو هم به راه راست هدایت کنه!

 راست میگی مونا :)‌ موافقم باهات، الان که بیشتر بهش فکر می کنم شاید دقیقا همینه که میگی، یعنی چون درگیرش هستم عامل معرفی ام هم همونه :) دقیقا دقیقا...

۲۰ ارديبهشت ۱۳:۰۵ قاسم صفایی نژاد
انسان ناخودآگاه جوری خودش رو معرفی می‌کنه که هویتش رو از اون می‌دونه. بخاطر همین مردها بیشتر از شغلشون میگن و خانم‌ها بیشتر از ارتباطاتشون.

یعنی الان مدل مردونه خودم رو معرفی کردم؟ :)

پریسا پریسا!
چقدر دلم میخاد ببینمت...
این سری که آمدم تهران کاشکی بشه و قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم آبجی بزرگه:)

یک سوالی :) شما ثمین گل گلی بلاگفا هستی آبجی کوچیکه؟ یا ثمین دندانپزشک مامان پریا؟


یه بار اشتباه شد دیگه قبلش می پرسم :))))

سلام
گشتن بین کتاب های کودک لذت خودشو داره!
پس چرا من فقط چند مورد اندک خانم چادری دیدم؟!!
من به شخصه اصلا سراغ این کتاب های مذهبی کودک نمی رم. فقط یه سری از کتابای نشر جماله که تصویرگری جذابی داره و با کمی سانسور به نظرم خیلی کتابای خوبیه.
دارم به قسمت تعریف خودم فکر می کنم

سلام عزیزم
من هر انتشاراتی رفتم یه نفر چادری داشت به نظرم :)
نشر جماله رو چک می کنم ممنون بابت معرفی :)

۱۹ ارديبهشت ۱۰:۵۴ گلبول سفید
جالبیش اینه که سرچ کتاب‌ها برای شما واقعاً طلسم شده بود. :دی تا لحظه‌ای که از من نپرسیده بودین نت وصل بود و فوری میاورد همین که پرسیدین از کار افتاد... آخرشم که یکی از کتاب‌ها کلاً توی دیتابیس سایت نبود. شرمنده شدم، ببخشید دیگه! :)

نه واقعا شما عالی بودی :) اون "وقتی خدا می نوازد" رو اگه کمک نمی کردی که عمرا پیدا نمی کردم، چند سال دنبالش بودم و واقعا باورم نمی شد پیدا بشه، حالا هر چند از تصوراتم دور بود ولی همین که پیدا کردم عالی بود،‌ تازه با ۵۰ درصد تخفیف :)


و اون یکی "شادترین کودک محله" واقعا نایاب بود، حالا انگار بعد نمایشگاه ملت شاکی شدند و این ها تجدید چاپ کردند و من از شهر کتاب آنلاین خریدمش

در هر حال خیلی ممنونم ازتون :)

۱۹ ارديبهشت ۰۹:۰۶ مهدی صالح پور
سخت ترین بخش زندگی همین معرفیِ خود ه. وافعا سخت‌ه.

موافقم :) مخصوصا اگه در عمل انجام شده گیر بیفتی و در کمتر از چند دقیقه مجبور باشی معرفی کنی،‌بدون این که بهش فکر کرده باشی

پریسا جان... می دونی که من هنوز ذوق دارم از دیدنت؟ 
کلا باورم نمیشه اینهمه آدم هیجان انگیز رو یه جا دیدم... و وقتی توکا گفت که تو داری میای نزدیک بود وسط نشر افق جیغ بلند بکشم :| تو راهرو یه جیغ کوچولو کشیدم ولی :دی 
آخرش دلم میخواست بغلت کنم و نذارم بری حتی. فکر لیلی واسطه شد :)) مرسی مرسی که خودتو رسوندی بهمون ^_^ 

+ینی خیلی با تصوراتت فرق داشتم؟ :دی

با تصوراتم که مو نمی زدی :) به نظرم آدم ها شبیه تفکراتشان هستند و نوشته های آدم ها چون شبیه تفکراتشان هست،‌ پس وقتی نوشته های یک نفر رو دوست داری، حتما خودش را هم دوست داری :)


ولی من یک عکس قاچاقی از تو دیده بودم (پری از دورهمی سینمایی گذاشته بود توی اینستا و بعد پاکش کرد) و اصلا شبیه نبودی به اون عکس

یعنی وقتی دیدمت به نظرم شبیه تصوراتم بودی ولی شبیه عکسی که ازت دیده بودم نه :)))

باید یه دورهمی دیگه برویم و هی بیشتر حرف بزنیم این خیلی کم بود :)

۱۸ ارديبهشت ۲۲:۳۱ دامن گلدار
دلم مبخواد یک روز کامل به معرفی خودم فکر کنم :) البته ناگفته نماند یکی از خرده‌هایی که من همیشه به مامان باباها میگیرم اینه که چرا مرکز زندگی رو بچه‌هاتون قرار میدین..چرا دنبال علاقه‌های شخصی و هدفهای دیگه نمیرین؟ الان که ما بزرگ شدیم خب! بعد هم میگن مادر میشی میفهمی.. خلاصه گیری کردم هم میفهمم هم نمیفهمم هم میترسم هم غر میزنم :/ 

+ تشبیه شماره 7 :)

خیلی سخت هست یک هو در موقعیتش قرار بگیری و بدون این که وقت داشته باشی فکر کنی جواب بدهی :)

سعی کن در این موقعیت جواب بدهی، شاید مثل من از جواب خودت غافلگیر شدی :)

بخش شغل خیلی بیشتر تحت تاثیر قرار داد من رو، چرا اون همه در معرفی از شغل و مهارت های کاری ام گفتم،‌ یعنی این قدر اولویت دارد برایم؟

۱۸ ارديبهشت ۲۰:۰۸ ام اسی خوشبخت
جای ما خالی :)

بسیار خالی، بسیار :*

نمیدونم چرا یاد اون داستان مجنون افتادم که مریض شده بود، بردنش دکتر ، دکترم گفت باید حجامت کنی که خوب شی. مجنونم نمیذاشت بهش تیغ بزنن و ازش خون بگیرن. میگفت: لیک از لیلی وجود من پر است
حالا ما هم پر از ادمایی هستیم که دوستشون داریم. هرچی هم بیشتر دوسشون داشته باشیم بیشتر ازشون پر میشیم و میشن جزوی از هویت و شخصیتمون. 
میشه بپرسم چه کتابایی خریدین؟ من دارم یه لیست اماده میکنم از کتابایی که باید بخرم:)

از نمایشگاه، کتاب کودک خریدم فقط یگانه جانم،‌ از انتشارات چیستا، کانون پرورش فکری کودکان، قطره، چکه، پنجره .... ولی چیستا و کانون عالی بودن :)


برای خودم دنبال این دو کتاب بودم که سخت گیر می آید: 
وقتی خدا می نوازد: به نظرم خیلی داستان عامیانه ای هست :) خیلی تعریفش رو شنیده بودم و خیلی دنبالش بودم و خیلی نایاب بود. با این حال با شروع داستانش خیلی ارتباط برقرار نکردم
شادترین کودک محله: توی نمایشگاه پیدایش نکردم، پریروز از شهرکتاب آنلاین خریدم. اصول تربیتی کودکان نوپا هست از ۹ ماه تا ۴ سال، عالیه به معنای واقعی کلمه

و خارج نمایشگاه سایت سی بوک ۴۰ درصد تخفیف گذاشته بود، این ها رو خریدم:
طریق بسمل شدن: محمود دولت آبادی
خاطرات کاملا واقعی یک سرخ پوست پاره وقت: پیشنهاد دکتر میم بود
راهنمای کهکشان ها برای اتواستپ زن ها: پیشهاد جولیک بود
دوستش داشتم: آناگاوالدا (از نوشته های آناگاوالدا خوشم می آید هر چند داستان کوتاه زیاد دوست ندارم)

پیشنهادهای من به تو:
هنر شفاف اندیشیدن: رالف دوبلی (در مورد خطاهای شناختی هنگام تصمیم گیری های ماست)
جز از کل: استیو تولتز (خودم هنوز کامل نخوندم)

۱۸ ارديبهشت ۱۱:۰۴ هولدن کالفیلد
از من هیچی نگفتی :|

گفتم از یک زاویه دیگه به داستان نگاه کنم :)


آخه نمی خواستم بیایم دورهمی، بیشتر بهانه شروع دیدار توکا بود :دی بعد دیگه سر خوردم وسط ددونک شما :))) شرمنده اخلاق ورزشکاری

۱۸ ارديبهشت ۰۸:۰۹ ام شهرآشوب
پریسا خیلی شخصیتت رو تحسین میکنم.
تو خیلی محکم و عاقلی
و دقیقا میدونی از خودت و اطرافیانت چی میخوای.
خیلی خوشحالم ازینکه باهات دوستم :)

ای عزیز جانم :* چقدر قشنگ تعریف کردی، دلم خواست محکم بغلت کنم و ببوسمت :* به جای من علی جان جان رو ببوسی :*

جای من خالی ...
.
من اگه بخوام خودمو معرفی کنم میگم خانومی هستم ، همینه که هست :)))

جایت خالی خانوم :* بعد ماه رمضون به نظرم یه دورهمی بذاریم :)


بهترین معرفی :*

۱۸ ارديبهشت ۰۷:۱۲ خانم فـــــ
چقدر عالی:)
کی رفتین منو نبردین:/
یه پست تابلو طور میذاشتین برای وبلاگی ها که منم ببینم منم بیام:(

من نرفته بودم دورهمی، اگه می خواستم برم دورهمی می گفتم بهت :*‌ من رفتم نمایشگاه کتاب، اون وسط دیدم توکا و فائلا هم هستن، توکا گفت دوست داره من رو ببینه، من هم به همین بهانه بعد غرفه های کودک رفتم پیششون، بعد دیدم دیگه حالا که رفتم بمونم تا نهارشون که همه بیان :دی

۱۸ ارديبهشت ۰۶:۳۵ کروکدیل بانو
اونجا یکی از دوستان از من پرسید این خانوم کیه این همه ذوق کردین؟میگم پریسا مامان لیلی
میپرسه لیلی هم بلاگره؟
فعلن نه...۱۷ ۱۸ سال دیگه شاید :)))))))

این همونی نبود که هی می گفت من شما را نمی شناسم خودت رو معرفی کن؟ :)))) کشت من رو :دی

سلام
چقدر خوب تبلیغات ناکارامد مذهبیذ رو توصیف کردید در صورتی که میتونست خیلی موثرتر باشه
ضمنا من به عنوان یک آقا اصلا رو پوشش خانمی حساب باز نمیکنم
دانشجویی داشتم در یک اداره قضایی و امنیتی کار میکرد و میگفت مجبوره اونجا با چادر بره ولی سر کلاس من مثل عروس شب حجله میومد!
دیدار بلاگر تجربه قشنگیه که متاسفانه هنوز تجربش نکردم چه خوب که این تجربه رو داشتید و راضی بودید

عروس شب حجله خیلی خوب بود :دیییییییییییی


دورهمی وبلاگی عالیه،‌ آدم همه را می شناسه هر چند هیچ وقت ندیده باشه شون

۱۸ ارديبهشت ۰۳:۴۶ علی ابن الرضا
فکر کنم بهترین تعریف همون مامان لیلی هستش...
همه چیزا دیگه رو خودش میرسونه

بله مامان لیلی بودن خیلی تعریف پشتش هست :)

۱۸ ارديبهشت ۰۰:۵۷ خورشید ‌‌‌
ما هم از دور که دیدیم اومدی٬ جیغ و داد کردیم پریسا.. و دوان دوان آمدیم وسط کلامت با توکا. 
اون آخرش که موقع خداحافظی نازم کردی٬ من خجالت کشیدم. ^_^ خیلی مزه داد.

آره عزیز دلم، خورشید جانم دیدم که با چه ذوقی اومدید، چقدر توی دلم قند آب شد :)


می خواستم اون بخش خداحافظی رو بنویسم، چون گفتم جوجو (به لیلی هم میگم،‌ به هر دوست نازی که خیلی دوستش داشته باشم میگم) و نفهمیدم که خوشت آمد یا نه... دیگه اشاره نکردم به اش

الان که گفتی مزه داد،‌ گفتم کاش نوشته بودمش :)

۱۷ ارديبهشت ۲۲:۱۹ بهارنارنج :)
اقا صابر:پریسا و لیلی
پریسا:شلغم(!😁😁) و لیلی
:)))
:|


پریسا خوبی؟لیلی گلمون خوبه؟چرا عکس نمیزاری ازش؟

واییییییی سمیرا :) شلغم عالی بود :دیییییییی


ممنونم عزیزم، میذارم خیلی این چند هفته شلوغ بود برنامه ام، میذارم حتما

۱۷ ارديبهشت ۲۲:۱۴ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
چه پست دلنشینی بود ☺️

مرسی :)

اینبارم متاسفانه قسمت نشد شما رو از نزدیک ببینم :|
ایشالا برای یک بارم شده این اتفاق بیافته و بشه من هم شما رو ببینم هم لیلی گیان رو .


البته واقعا جمعه تو شمال 
 یکی از آرزوهای بچگیم بعد از سالها برآورده شد :)
ولی خدایی خیلی دوست داشتم شما و حریر و نیوشا و پری و جولیک رو هم میدیدم :)
ایشالا دفعات بعد .

تهرانی واران؟ هفته بعد بیا خانه ما :* می آیی؟

۱۷ ارديبهشت ۲۲:۰۵ جولیک ‌‌‌‌‌
چقدر این مکان یابی آقایون از پشت دردسر بوده ها. تک تک کسایی که پست گذاشتن از گلبول بابت قد بلندش سپاسگزاری کردن :))
من از طرف اکیپ خودمون و از همین تریبون از سلوچ سپاسگزارم که چارخونه رنگی پوشیده بود و ما اینجوری پیداش می کردیم :))

ما هم به همراه شما تشکر می کنیم :‌) مرسی سلوچ :) 

توی همون پست مواردی که لینک کردین گفته بودم که دل به دل راه داره و وبلاگ به وبلاگ :)  حتی دوست داشتم صابر و لیلی هم می‌بودن که خب طبیعتاً آوردن یه طفل معصوم چند ماهه به همچون فضایی زیاد کار صحیحی نبود. :))
.
منم اعتراف می‌کنم خرید کتاب کودک از خرید کتاب برای خودمون خیلی سخت‌تر بود. :|

آره یادم هست اون کامنتتون رو :) چون قبل از این که این پست رو بنویسم رفتم همه کامنت های اون پست رو خوندم :دی


چه خوب بود دورهمی وبلاگی :)

۱۷ ارديبهشت ۲۰:۵۹ نیوشا یعقوبی
نگفتین چون الان یک مادر و پدر هستین که درگیر مشغله های کاری و عشق به لیلی و هم دیگه شدین علایق دیگه تون تو ذهن تون کمرنگ شده و باید به حالش یه فکری بکنین

این خیلی تفسیر قشنگی بود نیوشا :) من رو کلی به فکر فرو برد، ممنونم ازت :*

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان