گفتم: در کارگاه فرزندپروری همنوا که والدین اشاره میکردند یادآوری بعضی از خاطرات کودکی برایشان بسیار آزاردهنده بوده و انگار وسط یک بیابان برهوت رها شده باشند و راهکار چیست؟ تسهیلگر دوره گفت که باید حضور داشته باشی و همین :-/
گفت: یعنی چی باهاش باشی؟ من مراجع دارم که از کودکی خاطره abuse دارد، آن هم از جانب یکی از نزدیکان درجه اول، نمیشود که بگویی برو و با این خاطره باش :-/ یک تکنیکی هست به اسم بازسازی خاطره، که تو به مخاطب کمک میکنی تا با بازسازی، از تلخی جانکاه خاطره کم کند. مثلا درمانگر گاهی وارد شده نمیگذارد اتفاق بیفتد، گاهی مداخله میکند، گاهی خود الانت که بزرگ هستی میروی کمک کودکیهایت یا یک نفر آنجا کمک میکند مثل مادر یا ...
بعد به من که با چشمان گرد شده زل زده بودم بهش و رفته بودم تو فکر هیپنوتیزم و اینا گفت: همین الان یه خاطره تلخ از کودکیات تعریف کردی، میخواهی با هم بازسازی کنیم؟ چقدر جزئیاتش را به خاطر داری؟
گفتم: خیلی زیاد، به طور خاص این خاطره را بسیار شفاف به یاد میآورم و نمیدانم چرا...
گفت: شاید به خاطر این بوده که یکی از تلهها (طرحوارهها) همان موقع شکل گرفته... آمادهای؟
و ما وارد خاطره من شدیم و او به من یاد داد که چطور از کودک بی دفاع بچگیهایم دفاع کنم و وقتی کودک خاطرات کودکیام در آغوش مادرم پناه گرفت، من به پهنای صورت اشک میریختم و کودکی درونم آرام گرفت...
تجربه غریبی بود...
روان آدمی دنیای غریبی است...
* برای صابر که تعریف کردم، گفت یاد فیلم مرگجویان افتادم، آنجا که میخواستند به خاطره روز شروع فوبیای سگ یکی از بچهها برگردند...