قاطعیت

گفت: ببین جراتمندی در پاسخ به یه درخواست، وقتی مخالفی، یعنی هی دلیل و توضیح و بهانه نیاری که چرا نه، در ضمن مسوولیت نه گفتن رو بپذیری و فرد یا عامل دیگری رو مقصر ندونی!

مثلا اگه تو مهمونی بهت شیرینی تعارف کردند و نمی خواهی بخوری، بگو ممنونم من شیرینی نمی خواهم، توضیح نمی‌خواد، همین!

گفتم: به نظرم کمی بی ادبانه است :-/

گفت: ببین مثلا فرض کنیم میگی شیرینی نمی‌خواهم چون سفته، طرف میگه بذار برم یه نرم تر برات بیارم یا واااا این که سفت نیست :-/ بعد تو میگی بی‌خیال مسئله سفتی و نرمی نیست، اصلا دندونم خراب میشه، بعد مخاطب یه چیز دیگه میگه...

نه این که بگم مثال شیرینی خوردن یا نخوردن خیلی مهمه، نه... برای تعریف جراتمندی و قاطعیت گفتم :-)

قاطعیت در طرح درخواست هم همین طور، مثلا وقتی میگن والدین باید قاطع باشن یعنی یک درخواست سوالی مطرح نشه، مثلا میایی غذا بخوری؟ خب جوابش میگه نه! دوم هی دلیل و توضیح نیاری، اگه غذا نخوری ضعیف می مونی، بزرگ نمیشی... خب بچه میگه میخوام کوچیک بمونم :-/ بعد چی میخواهی جوابش رو بدهی؟


و من به همه موقعیت هایی فکر کردم که هی توضیح دادم، هی دلیل آوردم که چی؟ آخرش عادت شد برام و جاهایی که مخاطب دلیل نمی‌خواهد هم می‌تونم مچ خودم رو در حال توضیح دادن بگیرم :-| 

۷ حبه چیده شد. ۱۷

شکست مثلث :-)

با توجه به این‌که در این چند روز شاید به مثلث های زندگی‌تون فکر کرده باشید، فرمولی که برای شکست این حلقه یاد گرفتم رو براتون میگم. 

نام سه گوشه مثلث را یکبار مرور کنیم: ناجی، قربانی، آزارگر

ممکن هست از گوشه ناجی یا قربانی وارد مثلث شده باشید یا موقع آزارگری مچ خودتون را گرفته باشید، ولی به جای این سه گوشه، می‌خواهیم سه تا نقش دیگه جایگزین شوند: مربی، خلاق، پرسشگر


ناجی ----> مربی

فرق بارز مربی با ناجی اینه که به جای مخاطب هیچ کاری انجام نمیده، مثلاً یه مربی فوتبال میره جای بازیکن تو زمین گل بزنه؟ هرگز! فقط یادش میده که چی کار بکنه. پس انجام ندهید، آموزش بدهید، راهکار بدهید، ولی دست به کار نزنید. البته در نظر داشته باشید که ناجی ناخودآگاه عمل می‌کنه و یه غر پنهان درونش داره، یعنی همکار محترم طبق معمول انجام task رو پشت گوش انداخته و تو کاسه صبرت لبریز شده و داری کار رو به جایش انجام میدی ولی درونت "من خوب هستم، تو خوب نیستی*" داری! و این همان نکته‌ای است که از شمای ناجی بالفعل، یک آزارگر بالقوه می‌سازه! پس اگر در وضعیت آخر به سر می‌برید و به قولی فی سبیل الله کار می‌کنید و حالتان هم خیلی خوبه، شاید اصلاً مثلث برای شما شکل نگرفته...


قربانی ----> خلاق

حالا پیش آمد و در مرحله ناجی مچ خودتون رو نگرفتید و با سر افتادین تو چاه ویل قربانی... غرهای پنهان، کم کم از زیر خاک اومده بیرون و احساس قربانی بودن داره شما رو خفه می‌کنه، چاره چیه؟ غر نزنید، خلاق باشید! من این خلاق بودن خوب برایم جا نیافتاد و دوباره از خانم دکتر پرسیدم، بهم گفت که راهکار خودش اینه که به جای کاری که برای طرف انجام داده، ازش بخواد که یه کار دیگه‌ای انجام بده و این در ترمیم حس قربانی بودن تاثیر بسزایی داره. مثلاً اگه به جای همسر محترم ظرف‌ها رو شستید، ازش بخواهید که اون لباس‌ها رو اتو بزنه، نه این که همه کارها رو خودتون انجام بدهید و منفجر بشید!


آزارگر ----> پرسشگر

به جای آزارگری می‌توان سوال پرسید، مثلاً اگر طرف شش ماه هست که پول شما رو پس نداده، به جای بی محلی، پرخاشگری یا هر کار آزاردهنده‌ای، بالغانه سئوال بپرسید که چرا؟ چرا نداده؟ چطوری می‌‌تونه بده و کی؟ در چه بازه‌ای بهش یادآوری کنید امکان پاسخگویی بیشتر خواهد شد و چه مشکلی داره در بازپرداخت که این همه عقب افتاده... و از این دست پرسش‌ها :-)


* اگر با تحلیل رفتار متقابل آشنا نیستید، کتاب‌های وضعیت آخر و ماندن در وضعیت آخر را بخوانید.

۷ حبه چیده شد. ۱۰

مثلث

نمی‌دونم تا حالا اسم مثلث کارپمن به گوشتان خورده یا نه، و این طور خلاصه کنم که من خودم هم زیاد بلد نیستم :دی ولی چند تا نکته داره که یاد گرفتم و انجام میدم و دوست دارم باهاتون به اشتراک بگذارم :-)


سئوال: اصلا چی هست این مثلث؟

از تاریخچه و ریشه یابی و تحلیل رفتار متقابل و اریک برن و .. که بگذریم (اگه دوست داشتین سرچ کنید یه عالمه مطلب تخصصی هست برای خیل علاقمندان :-)) می‌خواهم براتون یه مثال ساده بزنم، تا حالا شده بگین فلانی قدر من رو نمی دونه یا بشکنه این دست که نمک نداره یا شاید ناراحتید که اطرافتان پر شده از یک سری آدم قدر نشناس بی چشم و رو؟ خب یه لحظه مکث کنید، نکنه مسئله به بقیه ربط نداشته باشه؟! نکنه شما باید یه چیزی رو تغییر بدهید؟


مثلث کارپمن، سه گوشه داره (چشم بسته غیب گفتم :دی سه گوش سه بر برابر) که بهشان میگیم: ناجی، قربانی، آزارگر (یا هر ترجمه‌ای که به دلتون بچسبه)

شما وارد این مثلث میشی یکی از نقش‌ها رو می‌پذیری و توی نقش‌های مثلث حرکت می‌کنی، مثال:

شما شروع می‌کنی به جای همکار محترم کارهایش رو انجام دادن، فکر می‌کنی چقدر خفن و شیرمرد/شیرزن هستی ‌و اون چقدر باید ممنون باشه! (ناجی)

اون بعد یه مدت سر و کله‌اش پیدا میشه و نه تنها ممنون نیست، بلکه طلبکار هم هست که چرا بقیه‌ش رو انجام ندادی و شما دچار یاس فلسفی می شید و کنج عزلت می‌گزینید (قربانی)

دفعه بعدی اگه باشه، یا سر یه موضوع بی ربط دیگه با خودش یا هر کس دیگه‌ای ممکنه پرخاش الکی کنید یا خودتون رو سرزنش کنید (آزارگر) 


نکته کلیدی: هر ناجی‌گری محکوم به آزارگری است :-|


یعنی هر بار که تو دام شروع این مثلث افتادین گوش خودتون رو بگیرین و بگین: عزیزم :-) حواست رو جمع کن :-)


حالا یه سری راهکار برون رفت از مثلث وجود داره ولی فعلا یکی دو روز به این مثلث در زندگی‌تان فکر کنید تا برسیم به راهکاری که من بلدم :-)

۱۲ حبه چیده شد. ۹

هر چی بیشتر،‌ بهتر :-|

بگذارید باهاتون رو راست باشم :) 

"هر چی بیشتر،‌ بهتر" یا همه‌ی عبارات "...تر، بهتر‌"  مشابه که در موقعیت‌های مختلف به کار می‌روند،‌ فریبی بیش نیست‌:دی

یک باور بنیادین غلط از باورهای طرحواره معیارهای سختگیرانه* :) 


مثال: 

چقدر خانه را تمیز کنم؟ هر چی تمیزتر، بهتر!

چند ساعته این Task رو انجام بدهم؟ هر چی کمتر، بهتر!

امروز چند ساعت کتاب بخونم؟ هر چی بیشتر، بهتر!


نتیجه:

در حالت پیشرفته از اونجا که کمال (شما بخونید کلمه "تمیزتر،‌ کمتر، بیشتر، ...") در ذهن شما تعریف نشده است،‌ به اون بهتر نمی‌رسید :-( و دو حالت اتفاق می‌افتد:

الف)‌ از اونجا که بسته به درجه کمال‌گرایی‌تون خیلی سخت و دیر از خودتون راضی می‌شوید،‌ پس هنگام اتمام یک فعالیت یک جای چرخه زندگی‌تون** می‌لنگه، یعنی هفت ساعت خونه را برق می‌اندازید ولی تفریح نمی‌کنید یا با کودکتون بازی نمی‌کنید، در واقع دچار رشد بی‌قواره خواهید شد، مثل آدمی که فقط دست‌هایش دراز بشه یا فقط کله‌اش بزرگ بشه :دی یا خودتون رو به کشتن می‌دهید و همه کار‌ها را انجام می‌دهید ولی چرخ فیزیولوژیک ماشین*** بدنتون پنچر است،‌ یعنی آن قدر خسته و فرسوده شدید که دیگه نمی‌کشید که بخواهید از این اوج تلاش لذت ببرید.

ب) دچار اهمال‌کاری خواهید شد،‌ یعنی ذهنتون میگه: "اوه! باید خونه خیلی برق بیفته تا راضی بشم" و هی به ساعت نگاه می‌کنید و هی به خودتون و هی زمان‌هاتون رو خاکستری می‌کنید، ولی حتی بلند نمی‌شوید یک جای خونه را دستمال بکشید، چون به نظرتون حتی هفت ساعت برای برق انداختن خونه کافی نیست و کی میره این همه راه رو، پس چرا شروع کنم اصلا؟! 

ٔپ) از اونجا که هی زمان‌هاتون را خاکستری کردید،‌ منطقاْ به خودتون اجازه لذت بردن از زمان تفریح و استراحت را نمی‌دهید و همه زندگی کوفت آدم میشه، چه زمان کار، چه زمان تفریح :دی


راه درمان؟

باید به این عبارت توی ذهنتون حساس بشین :دی 

۱- به افکارتون دقت کنید و مچ خودتون رو بگیرید! 

۲- برای خودتون حد و مرز تعیین کنید و متعهدانه به مرزهاتون وفادار باشید. هر چی تمیزتر یعنی چی؟ یعنی هال جاروبرقی بشه،‌ ظرف‌ها شسته، ... ؟ باید قشنگ تعریف کنید یعنی چی و برای انجامش زمان تعیین کنید، مثلاْ دو ساعت.

۳- به هیچ عنوان از زمان تعیین شده فراتر نروید! این دام اصلی است و هشدار می‌دهم که اگر توجه نکنید اهمال کاری در روزهای بعدی در انتظار شماست:دی یعنی اگر قرار هست امروز چهار ساعت کار کنید، گوش خودتون را بکشید از سر کار بلند بشوید! دقیقاْ سر چهار ساعت.

۴- به کم قانع باشید! چه اشکالی داره که فقط برسید مبل‌ها را تمیز کنید؟ چه اشکالی داره که فقط یک باگ خیلی کوچیک از برنامه را رفع کنید؟ چه اشکالی داره که فقط پنج خط کتاب بخونید؟



امضا: یک کارآموز رهایی از طرحواره معیارهای سخت گیرانه :)


* طرحواره یعنی مجموعه باورهای بنیادین مشابهی که در آدم‌های مختلف دیده شده و نتیجه‌اش اینه که رفتار بیرونی شما مصداق کمال‌گرایی منفی خواهد شد!


** برای ترسیم چرخه زندگی،‌ یک دایره بکشید و آن را به ۸ قسمت مساوی تقسیم کنید، تو هر کدام از هشت قسمت این عبارات را بنویسید:

خانواده

کار

ازدواج (عشق/ رابطه عاطفی با همسر/فرزندان)

دوستان

تفریح

سلامتی

معنویت

رشد و پیشرفت فردی


حالا بسته به میزان انرژی‌ای که برای هر کدام می گذارید یک نقطه داخل هر قاچ بگذارید، از ۰ تا ۱۰ (۰ مرکز دایره و ۱۰ روی محیط) 

در نهایت نقاط را به هم وصل کنید، آیا دایره شما تقریبا کامل هست؟ تبریک میگم! چرخ زندگی‌تون خوب می‌چرخه :)))


*** فرض کنید ماشین شما چهار چرخ داره،‌ دو چرخ جلو احساس و افکار و دو چرخ عقب فیزیولوژیک (سلامتی و بدن) و هیجانات شماست. در معیار‌های سخت‌گیرانه هنگامی که با جدیت تمام همه کار‌ها را انجام می‌دهید حالتون خوبه و راضی هستید،‌ ولی یکی از چرخ‌های عقب ماشین پنجر است،‌ متاسفانه بدن شما دیگر یاری نمی‌کند :-|

۱۶ حبه چیده شد. ۱۲

جراتمندی...

می‌گفت: یک خط را در نظر بگیر، یک سر خط خشم گرم است، یعنی داد، فریاد، پرخاش که در اوج داغی میرسه به کتک کاری و زد و خورد و اون سرش که سرد شده میشه قهر، تحقیر، بی محلی...

راه درست چیه؟ جراتمندی، ما از داد و بیداد و قهر و بی‌محلی دنبال چی هستیم؟ که نیازمان برآورده بشه (به دوست داشته شدن، به مهربانی، به حمایت...) که در نهایت با این روش‌ها برآورده نمیشه :-| باید تمرین کنیم که بدون قضاوت کردن کل شخصیت مخاطب، احساس و نیازمان رو در آرامش بیان کنیم. با خودمان دو دو تا چهار تا کنیم که واقعا چی می‌خواستم که در نهایت قهر کردم، که داد کشیدم سرش؟


در همین راستا یک کتاب جالب پیدا کردم به نام "موهبت شگفت انگیز خشم"، نوشته مارشال روزنبرگ (نویسنده کتاب ارتباط بدون خشونت)، باشد که رستگار شویم :-)

۷ حبه چیده شد. ۱۱

عملیات نجات کودک درون :)

گفتم: یک نکته‌ای که هنوز آزاردهنده است برایم، این که یک نفری حرفی می‌زند که خوشم نمی‌آید (ولی در کل بحث بی اهمیتی است) بعد همین بحث بی اهمیت روی اعصاب، نه تنها من را درگیر خود می‌کند، بلکه یک هو به خودم می‌آیم و می‌بینم که دارم درباره همان موضوع با صابر یا مامانم صحبت می‌کنم، شاید نیم ساعت، یک ساعت :-| یعنی فرصت یک گپ و گفت لذت بخش را از خودم دریغ می‌کنم و آخرش هم نمی‌دانم چرا...

گفت: کودک را ببین :) خودش را می‌کشد بالا و می‌گوید: ببین! من را ببین که چقدر طفلکی‌ام... ببین که چقدر گناه دارم که فلانکی یه چی گفت که خوشم نیومد... ببین چقدر خوبم... اگر ببینی‌اش، نوازشش کنی، دوستش داشته باشی... آرام می‌شود،‌ درونت آرام می‌شود...

گفتم: من هنوز ذهنم درگیر بازسازی خاطره جلسه قبل است،‌ آخر آن اتفاق که افتاده بود، چرا تصویرسازی این قدر در کم کردن زهر داستان موثر بود؟ هر بار که بعد از آن روز خاطره را همان طور بازسازی کردم، حس خوب آن روز تکرار شد،‌ انگار نه انگار که سال‌ها قبل آن قدر رنجیده شده بودم...

گفت: نکته مهم این است که کودک درون فقط دنبال ارضاء نیازهای عاطفی برآورده نشده‌اش هست. اگر نادیده بگیری‌اش، سرزنشش کنی،‌ تنبیه‌اش کنی، هی بکن و نکن در آوری سرش، هی بگویی چرا این طور؟ چرا آن طور؟ می‌شود کودک لجباز، کودک شلخته، اهمال کاری می‌کند، خرابکاری می‌کند، از درون آزارت می‌دهد، هر چی بیشتر سرزنشش کنی و سرکوب شود، بیشتر لجبازی می‌کند و سرکشی. باید مثل دختر خودت که دوستش داری، دوستش داشته باشی :) برایش یک والد کارآمد باشی، والد کارآمدی که ندارد با یک عالمه نیازهای عاطفی برآورده نشده. تو وقتی نیازش را برآورده کنی، اصلاْ مهم نیست که در واقعیت چی اتفاق افتاده بوده، آرام می‌شود، حال تو خوب می‌شود :)))) در واقع مهمترین نکته در بازسازی خاطره این است که خود الانت بروی کمک کودک بی پناه خاطره‌ها و او را در آغوش بگیری، ازش دفاع کنی و دوستش داشته باشی...


خیلی از راهکارهای مشاورم لذت می‌برم،‌ اول تشخیص می‌دهد که کدام طرحواره‌ها درونت فعال است (تله‌های شخصیتی جفری یانگ)، بعد با روش رفتار درمانی-شناخت درمانی (CBT) به تو کمک می‌کند که ببینی پشت احساسات ناخوشایندت چه افکار منفی‌ای خوابیده و چگونه کودک لجباز-والد سرزنشگر پشت افکار را ببینی و با جدول خطاهای شناختی پی ببری که چه افکار مقابله‌ای وجود دارد که به تو حس بهتری می‌دهد (بالا آمدن بالغ) و در این میان گریزی می‌زند به خاطرات دوران کودکی‌ات (آن‌هایی که احتمالاْ در تشکیل طرحواره‌ها نقش موثری داشتند) و با بازسازی آن‌ها کمک می‌کند که والد درونت به یاری کودک بی پناه درون شتافته و او را آرام کند: والد کارآمد، کودک آرام، بالغ حاکم :) حال خوب :)

۱۰ حبه چیده شد. ۱۶

مرگ‌جویان*

گفتم: در کارگاه فرزندپروری همنوا که والدین اشاره می‌کردند یادآوری بعضی از خاطرات کودکی برایشان بسیار آزاردهنده بوده و انگار وسط یک بیابان برهوت رها شده باشند و راهکار چیست؟ تسهیلگر دوره گفت که باید حضور داشته باشی و همین :-/

گفت: یعنی چی باهاش باشی؟ من مراجع دارم که از کودکی خاطره abuse دارد، آن هم از جانب یکی از نزدیکان درجه اول، نمی‌شود که بگویی برو و با این خاطره باش :-/ یک تکنیکی هست به اسم بازسازی خاطره، که تو به مخاطب کمک می‌کنی تا با بازسازی، از تلخی جانکاه خاطره کم کند. مثلا درمانگر گاهی وارد شده نمی‌گذارد اتفاق بیفتد، گاهی مداخله می‌کند، گاهی خود الانت که بزرگ هستی می‌روی کمک کودکی‌هایت یا یک نفر آنجا کمک می‌کند مثل مادر یا ...

بعد به من که با چشمان گرد شده زل زده بودم بهش و رفته بودم تو فکر هیپنوتیزم و اینا گفت: همین الان یه خاطره تلخ از کودکی‌ات تعریف کردی، می‌خواهی با هم بازسازی کنیم؟ چقدر جزئیاتش را به خاطر داری؟

گفتم: خیلی زیاد، به طور خاص این خاطره را بسیار شفاف به یاد می‌آورم و نمی‌دانم چرا...

گفت: شاید به خاطر این بوده که یکی از تله‌ها (طرحواره‌ها) همان موقع شکل گرفته... آماده‌ای؟


و ما وارد خاطره من شدیم و او به من یاد داد که چطور از کودک بی دفاع بچگی‌هایم دفاع کنم و وقتی کودک خاطرات کودکی‌ام در آغوش مادرم پناه گرفت، من به پهنای صورت اشک می‌ریختم و کودکی درونم آرام گرفت...

تجربه غریبی بود...


روان آدمی دنیای غریبی است...


* برای صابر که تعریف کردم، گفت یاد فیلم مرگ‌جویان افتادم، آنجا که می‌خواستند به خاطره روز شروع فوبیای سگ یکی از بچه‌ها برگردند...

۱۱ حبه چیده شد. ۱۵

بازی

گفت: منظور من از بازی یک فعالیت با لذت فراوان و هدف کم هست، چیزی که کودک از شادی قهقهه بزند ولی لزوما هدف خاصی دنبال نشود :-)

یاد تفاوت  game و play افتادم و آن همه مطلب که خواندم درباره  gamification... به خودم نگاه کردم و لیلی و اسباب بازی‌هایش و کتاب‌هایش :-| 

فردای آن روز برای اولین بار با لیلی، دوتایی رفتیم پارک، در حالی‌که فکر می‌کردم دست تنها خیلی سخت باشد ولی واقعا خوش گذشت :-)


۷ حبه چیده شد. ۱۶

مادر خوب، سختگیر، جدی!

اپیزود اول: مادر خوب


گفت: به نظرت مادر خوبی هستی؟

گفتم: نه!

گفت: چرا؟

گفتم: چون به اندازه کافی با دخترم بازی نمی کنم.

گفت: به اندازه کافی یعنی چقدر؟

گفتم: دوستان میگن روزی ۵ ساعت :-|

گفت: خب شما اصلا نمی خواد مادر خوبی باشی، با این معیارهای سختگیرانه ای که داری، همین که یه مادر معمولی باشی خوبه :) بعد هم از اون دوستات که میگن روزی ۵ ساعت دیگه سوال نپرس :دی


دروغ چرا، از وقتی که گفت مادر معمولی هم کافیه، کلاْ خیالم راحت شد، یک مادر معمولی بودن خیلی راحت تره :)


اپیزود دوم: سختگیر

گفت: ببین این برنامه روزانه ای که تو میگی تویش پر است از معیارهای سخت گیرانه، دیکتاتوری بایدها، همه چی باید این طوری باشه، باید اون طوری باشه، بذار یه داستان برایت بگم،‌ یه روز یه شهری بود که یه حاکم سخت گیر داشت. این حاکم سخت گیر دم در شهر یه تخت گذاشته بود به اندازه قد خودش و شرط ورود هر نفری به شهر این بود که اول می خوابوندنش روی تخت، اگر قدش اندازه بود که هیچی، اگه کوتاه تر بود اون قدر می کشیدنش که پاره می شد و می رسید به قد تخت (می مرد قاعدتاْ) یا اگه بلندتر بود اون قدر از سر و تهش می زدند که اندازه تخت می شد (باز هم می مرد :-|)

پس یعنی چی؟ یعنی خیلی از لذت‌ها، ایده‌ها و افکار از دیکتاتوری بایدهای تو رد نمیشن تا بیان تو :-|


من و دیکتاتوری بایدهایم با هم رفیقیم دیگه بعد این همه سال :)


اپیزود سوم: جدی

گفتم: دلم برای کلاس خط و تذهیب و سنتورم تنگ شده، ولی همسرم میگه خدا خیرت بده، تو کارهای خودت هم تمام نمیشه، چطوری میخواهی خط و تذهیب و سنتور هم تویش جا بدهی؟

گفت: خب شما همه برنامه ات پر است از فعالیت های جدی، کار که جدیه، بچه داری که جدیه (و باور کن که اصلا کار لذت بخشی نیست و یک کار تمام وقت حسابیه) برای همین ذهنت دنبال راه فرار می گرده و به تذهیب و ساز و ... فکر می کنی، اونها برای تو فعالیت لذت بخش است،‌ هر چقدر هم که برنامه ات پر باشه دوست داری اون ها رو انجام بدهی.

گفتم: آخه اون لذت بخش‌ها هم اولش تفریحی بود، بعدا تبدیل شده بودند به حرفه :-| مثلا میرفتم خوشنویسی درس می‌دادم یا تذهیب سفارشی روی خط مردم قبول می‌کردم :-|

گفت: خب شما خیلی جدی هستی، همه چی رو خیلی جدی می گیری :-| برای هفته بعد یک لیست مفصل از همه فعالیت هایی که به نظرت لذت‌بخش هست می نویسی و برنامه روزانه ات هم بیار تا ببینیم چرا نمیشه فعالیت‌های لذت بخش رو توی برنامه جا کرد، شاید تو خیلی به خودت سخت می‌گیری!


اپیزود چهارم: منتشره

گفتم: به نظرم برای هر چیزی خیلی نگران میشم، بیشتر از افراد معمولی و در خیلی از موارد.

گفت: یعنی می خواهی بگی نگرانی منتشره داری؟ (Generalized Anxiety Disorder)

گفتم: آره 

گفت: خب یه کاری بکن یه جدول بکش و هر بار که نگران شدی توی ستون اول بنویس حوزه نگرانی چی بوده، ستون دوم موقعیتی که نگرانت کرده چی بوده،‌ ستون سوم شدت نگرانی از ۰ تا ۱۰۰ و ستون چهارم چه رفتاری در برابرش از خودت نشون دادی! تا ببینیم که چقدر منتشره است :دی


من تقریبا پنج روز هست که این جدول رو پر کردم و فقط دو حوزه داره سلامتی و کار با درصد زیر ۴۰ :-| چرا فکر می کردم این قدر منتشره است؟!



پ.ن. این کمپین کوله پشتی مهر رو دیدین؟ کار ارزشمندیه :)

۹ حبه چیده شد. ۱۶
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان