به آرامی و زیبایی* :)

 

بحث داغ یکی از شب های اخیر من و صابر، علت خطاهای شناختی در تصمیم گیری های من بود، جدای این که چند مورد به موارد اشاره شده در نوشته قبلی ام اضافه کردم ("وقتی کسی می گوید: تو نمی توانی!")، صابر نظر خوبی داد، 

گفت: "اگر در پاسخ هایی که می دهی کمی از شتاب زدگی کم کنی، مثلاً بگویی بعداً پاسخ می دهم، اجازه بدهید کمی فکر کنم، فرصت بگیری برای مشاوره... حتی اگر این وسط مشاوره هم نگیری، خطاهایت نصف می شود!"


بعد صحبت کردیم درباره عجله کردن و صبوری، می گفت: نگاه کن چقدر در انجام کارهایت عجله می کنی... چقدر تند راه می روی، تند حرف می زنی، تند غذا می خوری... این ها همه تاثیر دارد، گاهی آدم برای این که جلوی شتاب زدگی هایش در تصمیم گیری را بگیرد، باید طور دیگری تمرین کند، مثلاً سعی کند آرام غذا بخورد، آرام راه برود، حتی تمرین کند آرام و شمرده حرف بزند، از روی عمد...


چقدر یاد صحبت های استاد افتادم سر کلاس های سنتور شنبه، استاد کیانی همیشه درباره ریز زدن نظر مشابهی دارند، می گویند: شما وقتی درست یاد گرفته ای چطور تند ریز بزنی که اگر بگویم سرعتش را کم کن، بتوانی همان قدر شمرده بزنی... وگرنه در آن آشفتگی معلوم نیست چه می نوازی...


احساس کردم مشابهت عجیبی بین این دو پدیده هست، من اصلاً بلد نیستم آرام حرف بزنم، یا حتی آرام غذا بخورم :-| 

زمان کارمندی، وقتی می رفتیم غذاخوری، همیشه نفر اول من غذایم را تمام می کردم، شاید در کمتر از 3 دقیقه :-|


اما دو روز است که دارم تمرین می کنم، می نشینم جلوی ساعت و سعی می کنم غذا خوردنم 15 دقیقه طول بکشد (چه کار حوصله بری :)))))))))) ) و آن قدر آرام می خورم که احساس می کنم می فهمم در همه اجزای غذا چه ریخته ام :)


از حق نگذریم لذتش بیشتر است :)


* "به آرامی و زیبایی" عبارت تاکیدی من هست، برای وقت هایی که آن قدر هول هستم که همه چیز خراب می شود، مثلاً سر قلم گیری های تذهیب که واقعاً دقت می خواهد و صبوری، یا موقع گیر افتادن در ترافیک شبانه تونل رسالت (شرق به غرب)، آن موقع ها با خودم تکرار می کنم، به آرامی و زیبایی، به آرامی و زیبایی و بعد کارها بهتر پیش می رود :)))


چند وقت پیش که Interstellar می دیدیم، عبارتی بود تحت عنوان "nice and easy" که خلبان موقع هدایت سفینه تکرار می کرد، فکر می کنم معادل همین به آرامی و زیبایی من باشد :-)))))))))))

۷ حبه چیده شد. ۵

ادب آداب دارد!


داستان از آنجایی شروع شد که هر بار که می رفتم پیش خانم اکبرزاده برای خوشنویسی، یک بار از روی سرمشق می نوشتم و خلاص :))))

یکبار گفتند: شما اصلاً تمرین نمی کنید؟ ببینید در این چلیپایی که نوشته اید، خط چهارم تازه دستتان گرم شده است، کمی تمرین کنید :))))

دفعه بعد نشستم به تمرین کردن، مثلاً یک ساعت، دو ساعت، آن قدر تمرین می کردم کلمه ها خوب شوند که دیگر حوصله ای نمی ماند برای نوشتن پاک نویس :-|

آن جلسه گفتند: خیلی تمرین می کنید؟ خطتتون خسته است :-| یک کمی تمرین کنید، مثلاً ده دقیقه :))))))

بعد من فقط چندتا از مفردات و کلمه های سخت را انتخاب می کردم، آن ها را در همان ده دقیقه، یک ربع اول می نوشتم و بعد پاکنویس...

جلسه بعدتر گفتند: خب از روی مفرداتتون معلوم هست که خوب تمرین کردید و خسته هم نشدید، ولی خطی که من می بینم ادب ندارد :))))))))))

گفتم: یعنی چی؟

خندیدند: یعنی بی ادب است :)))))))))))) یعنی هر کدام از مفردات تکی خوب هستند، ولی ترکیبش خوب نشده، انگار هر کلمه ای در ترکیب دارد ساز خودش را می زند :-|



این بار سعی کرده ام خطم مودب باشد :))))
۱۰ حبه چیده شد. ۵

کشف و شهود!

به یک کشف و شهودی در خطاطی رسیده ام :دی

این که هر خطی که می نویسی لزوماً زمانی عالی است که از هر طرف و از هر زاویه ای که نگاه کنی، خوب باشد!

مثلاً خطی که من می نویسم از بالا (همان زاویه ای که موقع نوشتن دارم) خوب است، از دید چپ و راست و بر عکس بد نیست، ولی وقتی می اندازی اش روی میز و از زاویه تقریباً مماس سطح در افق نگاهش می کنی تمام اشکالاتش می زند بیرون :)))))

۰ حبه چیده شد. ۰

جوش خورده، جوش نخورده...

داریم به نمایشگاه اول آذر نزدیک می شویم، ترقوه خانم اکبرزاده جوش نخورده، ولی دردش کمتره :)

با همان ترقوه شکسته برای ما قلم قطع می زند و جوش می خورد که چرا بچه ها از فرصت نمایشگاه استفاده نمی کنند؟

دفعه قبل چهار تا از "مالک ملک وجود"های من را با خودش برد که یکی را از بینشان انتخاب کند، بعد که تذهیب شد، باید استاد اخوین هم تایید کند تا برسد به نمایشگاه...

این مرحله آخر، مرحله سختی است، ولی اگر بگذرد، من هم در نمایشگاه یک اثر خواهم داشت :)

۰ حبه چیده شد. ۰

از تراوشات یک ذهن آشفته :-(

می خواستم بنویسم این دنیا، مال من نیست و چقدر دور شده ام از فهرست بلند بالای my favorites...

بعد از جلسات بی وقفه ای که روزی چهار نوبت به صورت فشرده برگزار می شود و ماموریت و کل کل و ... ساعت 9 رسیدم خونه، تنها روزی که ساعت بیشتری اختصاصی سنتور بود و خوشنویسی :(

در ضمن این روزها یک جامعه شناس از بخش عمده زندگی ام کم شده، انگار دچار خلاء شده باشم...

این وسط سمانه زنگ زد که بگوید عدسی و نارنگی و سیب عمه، در سونوگرافی چهار ماه و نیمه گی تبدیل شده به یک دختر کوچولو :)))))))))))))))))))) :* :*

یک خبر دوست داشتنی :)

بزن دست قشنگه رو :)))))))))))

 پ.ن. ترقوه ی استاد خوشنویسی ام شکسته (خانم اکبرزاده عزیز من) :((((((((((( دعا کنید زود خوب بشه، نمایشگاه اول آذر است و چند سالی هست که منتظر برگزاری نمایشگاه است :(

۰ حبه چیده شد. ۰

برتر از گوهر

خانم اکبرزاده عقیده دارد درون من یک خطاط ذاتی هست، خطاطی که همه سرمشق ها را می تواند در بیاورد، از مقدماتی تا فوق ممتاز، چند بار پرسیده که از چند سالگی خطاطی می کردم یا چند نفر در خانواده خوشنویس هستند!!!

جواب دو سئوال فوق، به ترتیب همین یک سال و نیم که پیش شما می آیم و هیچ کس هست.

من می دانم که درونم هیچ خطاطی نیست، خوشنویسی یک علاقه بوده برایم و وقتی با چاشنی دقت همراه می شود، درونم می تواند مدل ها را تقلید کند، حرکت دست، فشار قلم، اندازه مرکب...

من بدون الگو، هیچ الگوی ذهنی خطاطی ندارم، هیچ خوشنویسی ذاتی در خونم نیست، بدون سرمشق احساس خوشنویس بودن ندارم...

مثل موسیقی که بدون صدای ساز، در سرم هیچ صدایی پخش نمی شود که بنوازم...

هنر باید به جان بنشیند .

۰ حبه چیده شد. ۰

مالک مُلک وجود...


خانم اکبرزاده یک برگه گذاشت جلویم و گفت: به نظرتان می توانید این شعر را به نمایشگاه آبان ماه برسانید؟

باورم نمی شد، داشتم از خوشحالی ذوق مرگ می شدم، گفتم: بله بله، همه تلاشم را می کنم:)

گفتند: خب اول شعر را بخوانید، باید با شعرش ارتباط برقرار کنید که وقتی می نویسید حستان هم در نوشتن حضور داشته باشد...

آن قدر خوشحال بودم که نمی فهمیدم شعر چی هست دقیقاً، فقط این که یکبار "ی" داشت عالی بود، کشیده ب را همیشه می توان در آورد، گفتم: من با این شعر ارتباط برقرار می کنم، همین عالیه!

بعد گفتند یک قلم کتابت ببرم دفعه بعد که اسم "سعدی" را بالای کار و اسم خودم را پایین کار بنویسیم، هر بار یک پاک نویس ببرم برایشان که اگر پاک نویس نهایی با تذهیب توسط استاد اخوین تایید شد بگذارندش در نمایشگاه آبان :)

یک عالمه احساس هنری بودن در سلول هایم جاری شد :))))))))))))))))))))))

 

سرو ستاه نامه:

این بار یکی از بچه های نی نواز آمده بود پیش استاد برای ردیف نی ضبط شده اش از استاد تاییده بگیرد. چند تا از کارهایش هم همراه آورده بود و روی تبلت پخش کرد. استاد پرسیدند آیا قطعه ای دارد در مقام چوپانی یا از کارهای خاص نائب اسداله؟ و بعد از شنیدن سری مقامی گفتند که کارهایی که در مقام چوپانی ضبط شده است بی نظیر است و می تواند منتشر شود ولی کارهای ردیف مورد تایید نیست، چون انگار ردیف را با لهجه چوپانی نواخته است! همه زل زده بودیم به استاد که لهجه یعنی چه؟ استاد گفتند: فرض کنید ردیف عین فارسی معیار است، که اگر با لحن مقامی بنوازی انگار کن که داری با لهجه اصفهانی یا شیرازی صحبت می کنی و هر حال از معیار خارج شده ای :) گفتند: حتی نائب اسداله که گفت من نی را از میان گوسفندان به دربار بردم، این نکته را رعایت کرد که برای ردیف نوازی نی، لهجه چوپانی ساز را حذف کند... 

۰ حبه چیده شد. ۲
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
روغن کلزا
مادر شوهر
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
یک عالمه یک*
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان