خیلی از اوقات اگه نکته متفاوتی در ظاهر یک فرد میدیدم نگاهم رو میدزدیدم. تلاش میکردم زل نزنم یا زیر چشمی نگاه نکنم. که سوژهی زل بودن، همیشه برای خودم معذب کننده بوده، به جایش به در و دیوار و آسمان و زمین نگاه میکردم. غافل از نگاه دردمند اون آدم که از منِ رهگذر، حداقل یک نگاه عادی طلب میکرد...
گذشت تا کتاب شگفتی را خواندم. آگوست ده ساله که به سبب بیماری مادرزادی چهرهای متفاوت دارد و اکنون بعد از چندین سال درس خواندن در خانه، قرار است به مدرسه برود. لحظه به لحظه آگوست را با تمام ترسها، نگرانیها و اجتنابها همراهی کردم و دلداری دادم.
تا رسیدم به جایی که از سرزنش اطرافیان دست برداشتم، از نگاه دیگران آگوست را دیدم و از بیچارگی به راهبردی متفاوت رسیدم. یاد گرفتم به چهره نابهنجارش فقط به دید یه ویژگی نگاه کنم، تلاش کردم نگاهم را ازش ندزدم (در نقطه اکسترمم زل زدن) و شگفتی آگوست را ببینم.
کاری که میخوام هر لحظه زندگی انجام بدم، نگاه کنم قراره چی باشه که نیست، چطور ورای همهی کاستیها، کمبودها و مشکلات، شگفتی پنهان را پیدا کنم و به جای اجتناب، پاک کردن صورت مسئله و فرار، بپذیرم که کمی ایستادگی و تابآوری مس وجود را طلا میکنه.