شاید شنیده باشید که میگن تنها چیز ثابت دنیا، تغییره. خمیرمایه لازم چیه؟ انعطافپذیری، که وقتی سر پیچ بعدی جاده پیچید، شما ادامه ندهی تو دیوار!
شاید شنیده باشید که میگن تنها چیز ثابت دنیا، تغییره. خمیرمایه لازم چیه؟ انعطافپذیری، که وقتی سر پیچ بعدی جاده پیچید، شما ادامه ندهی تو دیوار!
از آنجا که روشهای مهربانانه و درخواست محترمانه و کمی جریمه در ایام black friday و روز سنت نیکلاس* پاسخگو نبوده و بیم آن میرود که در شبهای کریسمس فاجعه بیافریند، از فردا به مدت پنج هفته آزگار دوباره وارد قرنطینه کامل میشویم، باشد که اینبار رستگار شویم...
* روز درگذشت نیکلاس قدیس، ۶ دسامبر که در اینجا میگویند sinterklaas و اگر برایتان سئوال هست که همان سانتای معروف هست یا نه (بابا نوئل) باید بگویم که همان نیست، ولی یکی از ریشههای اصلی است در به وجود آمدن شخصیتی تحت عنوان Santa Claus.
یک نکته مهم در زبان هلندی که من چند ماهی میشه متوجه شدم اینکه ei صدایی شبیه اَی داره، نه اِی. حالا مشکل چیه؟ اینکه من اسم لیلی را در پاسپورت نوشتهام Leili و گاهی میشنیدم یکی از مربیها صدایش میکرد لَیلی که خب، پیش خودم میگفتم خیلی هم مهم نیست، بقیه درست میگن.
گذشت تا اخیرا متوجه شدم تقریبا همهشان میگویند لَیلی :-| حالا من همچنان در حال کلنجار با خودم بودم که فقط چند ماه قراره اینجا باشه و بیخیال که چند روز قبل وسط یک مکالمهای از لیلی پرسیدم اسمت چیه؟ گفت: لَیلی :-|||| و من شیرفهم شدم که این تو بمیری، از اون تو بمیریها نیست :-|
فردایش با مربی شروع کردم به صحبت که فلانی من میدونم ei در زبون هلندی صدایش اَی است ولی اسم دختر من لِیلیه و بعد از برگزاری مراسم "متاسفم" و "حتما پیگیری خواهم کرد"، مربی مذکور که اسمش جیزل (Giselle) است، از در دلداری گفت که ببین اینجا به من هم میگن خزله :)
پ.ن. یک عکس از پلیگروپ لیلی برایم فرستادند کنار یکی از دوستاش بوریس، عصری بهش میگم امروز با بوریس بازی کردی؟ میگه نه :-| رفتم عکس رو نشونش میدم میگم مگه این بوریس نبود؟ از گوشه چشم به عکس نگاه میکنه و میگه: اوه! اینو میگی! این که بُرِسه (boris) :-| خواستم بگم برس رو که من میکشم به موهایم :دی
چشمانم را باز میکنم. انگار صدای زنگ در بود که تک سرفههای حبیب را قطع کرد. چادر را برمیدارم و پا تند میکنم که زنگ دوم بیدارش نکند. همین یک ساعت پیش بود که به لطف دو تا قرص آرامبخش، زیر ماسک اکسیژن، چشم روی هم گذاشت. «آمدم» باد گرم ماندهی نیمهشب که میخورد توی صورتم یاد اولین شبی میافتم که بعد از جنگ برگشتیم اینجا. بعد بیست سال هنوز به گرمای آذر مهران عادت نکردهام. در را که باز میکنم یک دست میافتد داخل، دست طلای عباس علمدار. رد لامپ نئون صمونپزیِ مقابل خانه، الله اکبر کفِ دست را قرمز کرده، خون پاشیده روی طلا. سرم را که بلند میکنم زن و مرد جوانی کوله به دوش ایستادهاند. مرد، حجم سیاه بچهی به خواب رفته روی دوشش را جابهجا میکند «سلام حاج خانوم، منزل حاج حبیب؟» سری تکان میدهم و ادامه میدهد «پدر من و حاجی همرزم بودن زمان جنگ، آدرس شما رو آقاجونم داد. محبوب بارداره و نتونستیم زائرسرا پیدا کنیم. امان از سواریهای بیانصاف، نشد شبونه برگردیم تهران. شرمنده دیر وقته، میشه اینجا بمونیم تا صبح؟» پسر بچهی روی شانهاش تکانی خورد، سه ساله است یا کمتر. چادر محبوبه خاک گرفته. «قدمتون روی چشم، حاجی خوابیده». مرد جوان خم میشود کیسه تکیه داده شده به در را صاف میکند. دست طلا که افتاده بیرون را به سویم میگیرد «بفرمایید حاج خانوم تبرّکیه، قسمت شماست» به رد دست مرد جوان روی طلای سرخ نگاه میکنم و سرخی دستهایم میسوزد. محبوبه سر بلند میکند «به خدا به علی گفتم که این وقت شب مزاحمتون نشیم» با پر چادر گوشه دست طلا را میگیرم «خدا قبول کنه» و میگذارم روی جاکفشی، راهنماییشان میکنم داخل. «حاجی ناخوشه، شیمیاییاش عود کرده، اتاق مهمان رو پاک کردیم براش، اگه میشه تو پذیرایی بمونید» علی سری تکان میدهد و آرام میروند انتهای پذیرایی. در اتاق حاج حبیب را میبندم، هر بار که قل قل دستگاه اکسیژن آرام میشود نگران میشوم که نکند نفسش برنگردد.
میروم پیش مهمانها، پسر کوچکشان بیدار شده و رفته زیر چادر محبوب. علی میآید سمتم که لحافها را بگیرد. با این حالِ حاجی چطور این جا را وایتکس بزنم؟ پسر بچه از زیر چادر مادرش دالی میکند. برایش لبخند میزنم و به محبوب میگویم «محبوبجان چیزی خواستی بگو، میرم آشپزخانه براتان چایی بیارم» محبوبه لبخند محوی میزند «شرمنده شدیم حاج خانوم، زحمت نکشین» بر میگردم کنار جاکفشی، دست طلا را از روی پوتینهای حاجی برمیدارم. محبوبه کنار آشپزخانه ایستاده، دست به کمر گرفته و نگاه میکند که کسی توی آشپزخانه هست یا نه «چند ماههای دخترجان؟» شانههایش کمی میلرزد، برمیگردد سمتم «پنج ماه تموم شده حاج خانوم» نگاهم میافتد به پسرک که پشت پاهای مامانش پناه گرفته. محبوب دو به شک است که بیاید داخل آشپزخانه، از کنار در میگوید «شما اصلا لهجه کوردی ندارین» زیر کتری را روشن میکنم «کورد نیستم دخترجان» این پا و آن پا میکند «سرویس بهداشتیتون کجاست حاج خانوم؟» به گوشهی حیاط اشاره میکنم و چشمهایم میرود دنبال رد پاهای خاکیاش روی موکت. پسربچه با مادرش نمیرود، از درگاهی سرک میکشد. یک ظرف پر میکنم از وایتکس و دست طلا را میاندازم تویش. پسربچه پا میگذارد روی سرامیکهای کف آشپزخانه و انگار تازه یادش افتادهباشد، میگوید «مامان جیش!» سرمای زمین کار خودش را کرده، داد میزنم «نه، اینجا نه» با خودم فکر میکنم مامانش کجاست. توی دماغم بوی وایتکس و جیش با هم قاطی شده. مرد جوان خودش را میرساند «امیرعباس، چی کار کردی؟». پسر بچه را بلند میکند و از آشپزخانه میگذارد بیرون. صدای سرفههای حاجی بلند میشود «طیب بیا» تو تاریک روشن آشپزخانه جورابم را گذاشتهام روی خیسی جیش. از فکر کردن بهاش دلم به هم میخورد.
به دیوار تکیه میدهم تا جوراب را در بیاورم. صدای حاجی در نمیآید «طیبهسادات» با جوراب خیس میروم پیشش «کمک کن بشینم» بالش زیرش را جابهجا میکنم. «مهمان داریم حاجی، یکی از بچههایِ همرزمهات هست انگار» «کدوم یکی؟» «نمیدونم، حالا شما استراحت کن، از راهپیمایی اربعین برگشتن، خانمش حاملهست» یک اسپری ضدعفونی از کنار تخت برمیدارم و میروم تو هال. سعی میکنم همه مسیر را اسپری کنم. صدای محبوبه از انتهای پذیرایی میآید «علی، کاشکی مزاحمشون نمیشدیم» زخمهای روی دستم میسوزد. استکانها را پر میکنم، نگاهم از پوستههای دستم میافتد به دست طلا که رنگش پریده. قرار بود فقط یک دقیقه تو وایتکس بماند. شیر آب را باز میکنم رویش. به دستم کرم میمالم، دستکشهای سفیدم را میپوشم و صدا میزنم «علی آقا، میایی چاییها را ببری؟»
حاجی دوباره خوابش برده. دست طلای رنگ رفته را میگذارم کنار دستگاه اکسیژن. نفسش کمی سبک شده. امیرعباس از لای در سرک میکشد. بغلم را باز میکنم «میایی بغلم؟»
تا حالا شده احساس "از اونجا مونده، از اینجا رونده" بشوید؟ الان بین مهندسی برق و برنامهنویسی موبایل-اندروید دچار چنین حسی شدم :-| مخصوصا که نزدیک یک سال و نیم گذشته در ترکیب غربت و بچه کوچکی که هیچ جا نمیماند، هر دو تایش رفته زیر غبار و حالا که سخت مشغول غبارروبی و سفت کردن زیرساختها هستم، سر و کلهی غولهای دیگهای پیدا شده :-|
اگر کسی به ندایت پاسخی نمیدهد، تنها گام بگذار
اگر کسی از روی ترس سخن نمیگوید، تنها به سخن در آی
اگر هیچکس یاریت نمیکند، تنها گام بردار
#رابیندرانات_تاگور
نمیدانم تا حالا به اپیزودی از پادکست رخ گوش دادهاید یا نه، من هفته گذشته دو پادکست مربوط به گاندی را گوش کردم و عمیقا به این فکر افتادم که چرا اسم یک بزرگراه بزرگ در تهران را گذاشتهایم محمد علی جناح :-|
ما در دلتنگی دستی نداشتیم
و در فاصلهای که داشتیم
هزار دست داشتیم!
سلام بر تو که حقیقتا دلتنگِ تواَم
و سلام بر من، برای آنکه دلتنگم...
#محمود_درویش
چند وقت قبل شروع کردم به احوالپرسی از دوستان، دانه دانه، از هر کسی که شماره واتساپ داشتم و مدتی بود بیخبر بودم و هر دانه دینگ پیامی که رسید دستم، مثل یک قطره کوچولوی بازیگوش چکید روی قلبم. و دیدم چند نفرشان بیمار بودند، و چند نفر عزیزی را از دست داده بودند، یا کسی در بیمارستان بستری داشتند. باقی پافشاری که نگران نباش و چون تو دوری همه چیز ترسناکتر، غمگینتر و نگرانکنندهتر است و کسی نمیدانست که برای نگرانی پیام ندادهبودم، پیام دادم برای قطره کوچولوهای بازیگوش احوالپرسی. وقتی نشسته بودم به خبر گرفتن، صابر پرسید: تا حالا به کسی پیام دادی که از دنیا رفته باشه؟ که کسی گوشیاش را برداره و بگه که فلانی در قید حیات نیستند؟ :(
نه، و کاش پیش نیاید...
دیشب داشتم با یه مامانی که نینی تو دلی دارن صحبت میکردم، درگیر دلآشوبه و سنگینی سر دل و ... میخندید که "مامانم گفتن تازه الان راحتیاش است، بعد میاد بیرون داستانهایش شروع میشه". حالا در نظر بگیرید همزمان لیلی هم سوار ماشین اسباببازی و ممتد بوق میزد و صدا به صدا نمیرسید :-| یه چشمکی هم زد که "اینطوری که میبینم داستانش هیچ وقت تموم هم نمیشه" :دی
پ.ن. شنبه بود به گمانم که فهمیدم بعد یک هفته آزگار میشه داخل وبلاگ شد، یه دو روز صبر کردم مطمئن بشم کار میکنه و رسیدیم به دوشنبه :)