داشتم آخرین مراحل حاشیه را تکمیل می کردم، ظرف رنگ طلا (مخلوط آکریلیک و گواش طلایی) را گرفتم بودم دست چپ درست بالای سر کار و تند و تند رنگ می گذاشتم روی کار، یک هو نمی دانم چه شد، صندلی سر خورد، دستم لت خورد...
نگاه کردم دیدم همه جا طلایی شده...
صندلی، میز کار، جعبه دستمال کاغذی، آینه، کمد، حواسم پرت شده بود به وسط کار که قطره های طلایی پاشیده بود، به کناره ها، به شلوارم، به تی شرتم... (خوشبختانه مهسا خانوم در امان مانده بود)
توی دلم گفتم: اشکال نداره، درست میشه، درست میشه، درستش می کنم، الان که تمام شد، همه جا را پاک می کنم، صفحه را تیغ می زنم... که یک هو دیدم یک قلوپ حسابی از رنگ ریخته روی یکی از گوشه های کار :-(
نتیجه دو ماه زحمت :-( باز با خودم تکرار کردم: درست میشه، درست میشه، درست میشه...
حدود چهارساعت وقت گذاشتم تا رنگ ها را از کناره های کار پاک کنم، البته که خیلی حرفه ای تیغ نزدم و جایش کمی ماند ولی از ظاهر کار معلوم نیست، شده بود نزدیک ساعت 4 (چهار ساعت بی وقفه نشسته بودم بی توجه به pomodoro) که یقین حاصل کردم که با تیغ نمی شود رنگ را از روی طرح اصلی برداشت (هر چقدر هم که خشک شود، هر چقدر هم که با دقت بردارم) :-|
یک لحظه ته دلم خالی شد، فکر کردم نتیجه دو ماه تلاش... ای وای... و در اوج ناامیدی قطره های اشک سر خوردند پایین، دانه دانه، بی صدا، همه لحظه های دو ماه قبل آمد جلوی چشمم، همه مراحل انتقال طرح بر روی کار، رنگ گل ها، رنگ اسلیمی ها، قلم گیری، رنگ زمینه، trelling، پرداز... صورت مهربان خانم اکبرزاده که قبل از هر حرفی سراغ کار را می گرفت... یعنی همه چی دود شد و رفت هوا؟
چه حیف... فقط شرفه های دور کار مانده بود آخر :-(
یک لحظه چشمانم را بستم، وسط هق هق گریه خواستم به خودم دلداری بدهم مثلاً... که خب آخر که چه؟ کار را قرار بود نشان کسی بدهی؟ قرار بود تحویل کسی بدهی؟ قرار بود چه بشود؟ یک تمرین کلاسی ساده بود... همین! گریه چرا؟
این داستان دیروز بود :-( امروز آمدم سر کار که سایه گل ها را بگذارم، یک چیزی قلقلکم داد که یک بار دیگر تلاش کنم برای درست کردن بخش آسیب دیده... یک امید کمرنگ، به خاطر ایمانی که خانم اکبرزاده به مهارت من در مرمت دارد*، گفتم یک بار دیگر، شاید این راه بهتری باشد...
به ذهنم رسید حالا که طلا پاشیده روی کار، به جای تیغ زدن، چرا از اول شروع نکنم؟ شروع کردم به مهره کشیدن طلاهای پاشیده، بعد طرح را دوباره انداختم روی ناحیه آسیب دیده، به نظرم بد نیامد، رنگ گذاشتم، قلم گیری کردم، پرداز کردم...
نمی گویم مثل روز اول شده است، ولی قابل قبول است، شبیه جان بخشی به یک اثر نابود شده، مثل مرمت آثار باستانی :)))
* اولین باری که دور قلم گیری هایم را نازک کردم، خانم اکبرزاده کلی ذوق کرد، گفت: "شما یک استعداد نهانی در مرمت دارید، می دانستید؟" خندیدم، گفتم: "یعنی چی؟"
گفت: "یعنی بدون این که من به شما چیزی بگویم یا یاد بدهم، این ها را درست کردید، همین که می توانید بعد از اتمام کار، کار را درست کنید، این یک مهارت هست، یک مهارت فوق العاده که خیلی ها ندارند... و اگر داشته باشی می توانی همان را به عنوان حرفه ات انتخاب کنی حتی :))))))))))))"