از اول قرار نبود امسال بروم نمایشگاه کتاب... هم این که فکر میکردم مثل سالهای اخیر، مکان برگزاری شهر آفتاب باشد (به علت دوری و بدمسیری و خاطره درخشان سال ۹۴ کلاْ وارد open issueهای مغزم هم نشده بود) و هم این که جمعه مهمانی دعوت بودیم.
بعدتر مهمانی جمعه کنسل شد و این وسط وجدان کرده بودم که نمایشگاه مصلی است و وسوسه که حالا که نزدیک هست برویم/بروم :) و ناگهان نمایشگاه رفتن از open issueی نداشته تبدیل شد به یک مساله با بالاترین اولویت :-|
خلاصه که دیدم امکان دیدن توکا، فائلا و آقاگل (تا حالا ندیده بودمشان) و دیدار مجدد جولیک، پری، صبا، خورشید، نیوشا و حریر هم برقرار، اشارتی به صابر نمودیم و عنایتی فرمود و گفت: برو :)
نکته مهم این که تا به حال به عنوان یک مادر در غرفههای کودک نگشته و با ناشران گپ نزده بودم و تجربه جدیدی بود :)
چیزی که خیلی به نظرم آمد این که در اکثر غرفههایی که خرید کردم یکی از فروشندههای خانم چادری بود (همیشه غرفههای کودک این طوری بودند؟ نمیدونم) و حجم زیادی کتاب داستان مذهبی بی کیفیت روی پیشخوان بود که به طرز اغراق آمیز و گل درشتی مفاهیم رو منتقل میکرد. من منظورم مخالفت متعصبانه یا حمایت کورکورانه از چاپ کتاب های این دست نیست، بلکه میخواهم بگویم که با این مدل تولید کتاب بی هویت، بچهها به دین علاقمند نمیشوند، مفاهیم انسانی باید زیر پوستی منتقل شود...
خلاصه در فاصله اتمام خریدهای من از غرفههای کودک و نهار رفتن بچههای دورهمی، فرصتی شد که با توکا تماس بگیرم و بروم دیدنشان. نکته دیدن دوستان چه بود؟
۱) تعدادی از دخترهای مهربان با دیدن من جیغ و هورا کشیدند و گفتند واییییی پریسا :) که من نمیشناختمشان و گفتند خواننده خاموش هستیم :)
۲) این وسط یکی از خوانندگان آمد پیش من و گفت: "من تو را نمیشناسم و بیا خودت را معرفی کن" :) و هر چه جولیک گفت: پریسا! مامان لیلی! که شرکتشون رفته بومهن! :))))) گفت: "ببین فلانی من اصلا تو را نمیشناسم و از صفر خودت را معرفی کن" و من بعدا خیلی به نحوه معرفی خودم فکر کردم*.
۳) یک "گلبول سفید" مهربان قد بلند خواننده خاموش هم بود که برایم چندبار سرچ کرد که کتاب "وقتی خدا می نوازد" و "شادترین کودک محله" را کجا میتوانم بیابم :) و از دور برای من و توکا به عنوان ستاره قطبی عمل میکرد که راه را گم نکنیم.
۴) توکا شبیه عکسش بود، فائلا نبود :) هر دو به همان اندازه وبلاگ صمیمی، دوست داشتنی و خواستنی بودند :)
۵) جولیک خیلی دقیق برایم توضیح داد که راهرو ۱۱/۱ هیچ ربطی به راهرو ۱۱ ندارد و چطوری میتوانم در سریع ترین زمان ممکن به آن برسم :)
۶) دیدار با آقاگل هم مثل توکا و فائلا از مواردی بود که برآورده شد :)
۷) دیدار بقیه در حد نوشیدن جرعهای خنک بود در روز تابستان، همان قدر شیرین، همان قدر کوتاه...
* مدل معرفی خودم از رشتهی تحصیلیام شروع شد، بعد رسیدم به کارهایی که کردم در این سالها تا رسیدم به شغل فعلیام :-| آن آخر اضافه کردم یه دختر ده ماهه هم دارم به اسم لیلی :-) البته سنم را قبلتر سر کلی که جولیک با مینا انداخته بودم گفته بودم. ولی... خیلی به این فکر کردم که چرا مثلا هیچی از علائقم نگفتم؟ از خوشنویسی، تذهیب، ساز؟ از کتابهایی که دوست دارم؟ از کارگردان مورد علاقه یا کوهنوردی مثلا؟ یعنی همه تعریف من از خودم ترکیبی است از شغلم و لیلی جان :-) دیشب به صابر گفتم که خودش را معرفی کند و تعریفش پر بود از من و لیلی :-) باشد که اصلاح شویم :-|