دوستی نیز گلی است :)


بودن با دوستانم حالم را خوش می کند،


وقتی درباره ی امید با هم صحبت می کنیم، وقتی درباره شادی صحبت می کنیم، وقتی درباره غم صحبت می کنیم، انگار تکه های وجودم هستند در کالبدهای دیگر...

۲ حبه چیده شد. ۰

کودکستان :-)

پسر کوچولوی ریحانه، مهدی، دست کوچولویش را کرده بود توی آب پرتقال و هی هم می زد و هر از چند گاهی دستش را در میاورد و می پاشید به همه جا، من جمله چادر مادرش :)

اون یکی پسرش، علی که قرار بود برود کلاس اول، در یک اقدام کودکانه کل ظرف بستنی را برگرداند کف کافی شاپ، لای پف فیل هایی که مشترکاً با محیا دختر زینب یک ربع قبل ریخته بودند زمین و حالا یادشان افتاده بود که اون ها هم بستنی می خوان...

کارگرهای کافی شاپ یکی در میون یک چشم غره ای می رفتند ولی زورشون به یحیی پسر کوچیکه زینب نمی رسید که عین شازده کوچولو سفید و بور بود و مدام با دستمال مرطوب می کشید به صورتش و هر وقت محیا می خواست بادکنکش را بگیرد جیغ می زد!!!

رضوان بنده خدا هم دور کافی شاپ می چرخید و با یک دستش علی پنج ساله را دنبال خودش می کشید و با دست دیگرش، فاطمه سه ماهه اش را تکان می داد، بلکه خوابش ببرد و مامانش بتواند هویج بستنی اش را بخورد...

با 6 بچه قد و نیم قد که مدام زیر دست و پای ما و مادرانشان وول می خوردند، یک کودکستان کامل داشتیم در دور همی بچه های پیش دانشگاهی عترت بعد از 14 سال!

۰ حبه چیده شد. ۰

خوش بینی و رویا :-)

دوستی دارم که گاهی صدایش می زدم بهناز رویایی :)

اگر از خواننده های قدیمی تر این جا باشید، شاید اسمش برایتان آشنا باشد... بهناز بسیار خوش بین است و من اخیراً که از دیدگاه دیگری به حرف هایش گوش می کنم می فهمم که توضیحات خوش بینانه او از وقایعی که هر کدام به تنهایی برای من در حد فاجعه است، چقدر در زندگی به او کمک کرده است که با مشکلات راحت تر کنار بیاید و زندگی شادتری داشته باشد، و مهمتر این که هیچ وقت امیدش را از دست ندهد...

این روزها دوست دارم کمی رویایی باشم :)

۰ حبه چیده شد. ۰

Global Family Reunion*!


دوران مدرسه من این طور گذشت: سال اول تا چهارم، سال پنجم، راهنمایی، دبیرستان، پیش دانشگاهی

یعنی در هر کدام از دوره های بالا من مدرسه ام را عوض کردم و دوستانم هم عوض شدند :)))))

حالا یکی از دوستان پیش دانشگاهی ام یک گروهی تو وایبر راه انداخته و هر کسی را که از راهنمایی و دبیرستان می شناخته اضافه کرده، نکته جالب این است که یک سری از دوستان دبستان و راهنمایی من در این لیست هستند و بچه هایشان آن قدر بزرگند که می روند مدرسه :))))))))))

حتی یکی شان که تبدیل شده به یک چهره مبهم در ذهنم برایم عکس پسرش را فرستاد و دیدم شده کپی برابر اصل مادرش :))))

* من این قدر شیفته ی این قضایای تبارشناسی و شجره نامه و هر کسی تو دنیا با هفت فاصله هر کس دیگری را می شناسد هستم که شک نکردم برای این زیرنویس بزنم :)

۰ حبه چیده شد. ۱

لطفاً مرا اهلی کن :(


نمی دونم باید با این حس چی کار کنم که صبح ها توپ انرژی و امید و انگیزه ام، عصرها مچاله و خسته و ناامید. باور کنید اصلاً نمی خواهم غر بزنم یا شکایت کنم :) فقط می خواهم کمی درد و دل کنم، من کمی دچار کمبود دوست شده ام :((((

من حتی قبل از مدرسه، همیشه یه چندتایی دوست داشتم که خیلی زیاد می دیدمشون، یا هر روز می رفتم با هم بازی می کردیم، یا باهاشون می رفتم مدرسه و بر می گشتم یا با هم یک جا کار می کردیم، هر چی که بود همیشه بودند، همیشه بودند که آدم وقتی می دیدشون راجع به زمین و هوا و خونه و زندگی باهاشون گپ بزنه :((((

اون موقع ها که ایمیل و اینترنت و این حرفا هم نبود، خاطرات بچگی هایم را که می خوانم، حتی تابستون ها را  نه برای این که عاشق مدرسه بودم، فقط برای این دوست نداشتم که باعث می شد یک سه ماهی دوست هایم را نبینم،...

حتی شرکت قبلی را با همه مزخرفی که بود، با رئیس بزرگ و داستان هایش، با مدیر عامل و اعصاب خوردی هایش، فقط به خاطر دوستایی که خیلی عزیز بودند و هر روز می دیدمشون، دوست داشتم :(

ولی این شرکت جدید، با همه مزایایش، با این که خیلی به محل کار صابر نزدیک است و صبح ها با هم میریم سر کار، با این که حقوقش را مرتب میده و تقریباً همه چیزش اصولیه و بچه هایی که باهاشون کار می کنم آدم های خوب و با مزه ای هستند، جای خفه کننده ای است :(

ساعت نهار بر خلاف جای قبلی، بدترین ساعت روز است و همیشه دلم می خواهد زودتر تمام بشه و برگردم بالا، حتی به این فکر می کنم که عمراً تا آخر امسال اینجا دوام بیاورم، ساعات زیادی در روز به این فکر می کنم که چطور میشه از اینجا رفت و چه کارهای دیگه ای بلدم که بکنم :(

حتی چیدمان اتاق محل کارم (یک اتاق 4 در 5 متری  که جدیداً شده ایم 6 نفر آقا، یک نفر من:)))) عملاً امکان استخدام یک نفر جدید را کلاً کنسل کرده و آن قدر که تلاش کرده ام با دخترهای بخش های دیگه و طبقه های دیگه کمی صمیمی تر باشم، و بعد از 8 ماه هیچ فایده ای نداشته، به این نتیجه رسیده ام که یا من این قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم دوست جدید پیدا کنم یا این ها این قدر نچسب هستند و جمعشان را بسته اند که دیگر جایی برای نفر جدید نیست :(

به نظر صابر که من خیلی لوسم و محیط کار یعنی این و بهتر است به جای این که به این فکر کنم کاشکی یک دوستی داشتم که هر روز باهاش می رفتم نهار می خوردم، تا میدون ونک باهاش قدم می زدم و صبح ها منتظرش بودم که پس کی میاد، که اگه یک روز نمی آمدم به اش خبر می دادم که نگران نشه، که اگه یک روز نمی اومد دلم برایش تنگ بشه، بهتر است کمی حرفه ای باشم...

در کمال غیر حرفه ای بودن، می خواهم بروم یک جایی که بشود کمی نفس کشید :( که بشود راجع به این دستشویی مشترک زنانه-مردانه که هر روز 30 نفر متقاضی دارد، شوخی کرد و خندید، که وقتی که صبح مسموم شده ام و تا ظهر چهار بار بالا آوردم، این فقط صابر نباشد که خبر دار می شود، که ساعتم را نگاه کنم که چرا ظهر نمی شود که برویم نهار بخوریم، که نهارمان را با هم تقسیم کنیم و بگویند پریسا اگر تو را نداشتیم کی برایمان هر روز سبزی خوردن می آورد :(((((

دلم برای دوستانم و گذشته بسیار تنگ شده :((((((((((

۰ حبه چیده شد. ۰

به دوست مهربانم، مونا


سلام مونای عزیزم :*


خواستم سنتور خان را بیاورم به قصد در آوردن مقدمه قرچه که دلم هوایت را کرد :) انگار همه خاطرات یک سال و نیم گذشته مثل نوار فیلم از جلوی چشمم رد شد، از آن ایمیل کجایی دختر و پارک ملت تا آخرین جلسه کلاس سنتور که آمده بودی...

دلم تنگ شد برای شنبه ها که منتظر می ماندم بیایی و بگویی به! پریسا چقدر پیشرفت کرده ای :) برای بعد کلاس ها که کلی راجع به کار من، کار تو، برنامه های زندگی، کلاس خط، حرف های Leo Babauta، James Clear، Brene Brown، کار آفرینی، وبلاگ من و تز دکترای تو حرف می زدیم، حتی وقت هایی که می آمدم خانه تان و اون طوری روی زمین می نشستم که کیفم را ببندم برای خداحافظی و تو می گفتی که پریسا می خواستم راجع به پروژه ام باهات حرف بزنم...

پروازت به کانادا چطور بود؟ سرمای هوا اذیت کننده نیست؟ حال سنتورت چطور است؟ در سفر طوریش نشد؟ آن جا خوب جا گیر شده ای؟ هر روز ساز می زنی؟ استادت را دیدی؟ همه چی خوب است؟ :)

 

امیدوارم که اوضاع درس و زندگی به کمال خوبی پیش برود و با کوله بار موفقیت برگردی :)

به امید سالی پر از شادی و سلامتی :*

 

راستی سال نو مبارک :)

پریسا

۰ حبه چیده شد. ۱
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
روغن کلزا
مادر شوهر
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
یک عالمه یک*
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان