مهربانو

یه زمانی دلم می خواست اگر دختری داشتم اسمش را می گذاشتم مهربان، بعدتر فهمیدم که مهربان اسم پسر است و بی خیال شدم*. 

دیروز در یکی از گروه های دوستانه تلگرامی (من چند دسته گروه دوستانه دارم شامل دوستان دبستان، دبیرستان، پیش دانشگاهی، همکاران شرکت اول، شرکت دوم، شرکت سوم :-))))) ) یک بحث عقیدتی درگرفت درباره ایام محسنیه و این که اول ربیع را تبریک بگوییم یا نگوییم و تا ۹ ربیع باید عزاداری کنیم و ...


خود بحث و این که چی درست هست مهم نبود، مهم این که این وسط چند تا از دوستای خیلی عزیز من از دست هم دلخور شدند و یکی آمد اعلام کرد که بحث عقیدتی نکنید و یک هو همه بحث قیچی شد و الان دو روز است که گروه در سکوت خوفناکی فرو رفته و همه هم دلخور :-(


می خواستم بگویم دوستی های ما خیلی بیشتر از چندتا بحث ساده ارزش دارد، مخصوصاْ ماها که دیگه سن و سالی ازمون گذشته و دوستی هامون قدمتی داره برای خودش در حد و اندازه ۱۵-۱۶ سال یا بیشتر...

نمی دونم باید چی کار کنم با طرفین بحث صحبت کردم ولی هیچ فایده ای نداشت، چند تا مطلب "بیا تا قدر یکدیگر بدانیم" هم گذاشتم ولی هیچی... 


هم چنان گروه در سکوت خوفناکی فرو رفته :-(

بیایید با هم مهربان باشیم :)


* صابر یک همکار زرتشتی داشت که اسم پدرش مهربان بود به معنای نگهبان مهر و اسم دخترونه مهربان می شد مهربانو که خب به اندازه مهربان دوستش نداشتم :-)

۲۲ حبه چیده شد. ۱۱

عشق

نمی دانم...

عشق، شاید با محبت بی دریغ بی چشمداشت، با خوبی کردن های دو طرفه، با خاطره سازی به دست می آید...

ولی بی شک با سردی از بین می رود

آرام آرام

آن قدر نرم که حتی باورت نمی شود که چه شد


پ.ن. امروز دوستی مهمانم بود، عزیزتر از جان، آمار هراس انگیزی که از جدایی های اطرافیان دو حلقه دورتر برایم گفت، من را ترساند... مدام در بهت می پرسیدم: ای واییییی :-( آخه چرا؟ :-(((( توافقی؟ چی شد آخه؟ :-(

۱۴ حبه چیده شد. ۱۰

قورمه سبزی :)

دوست کوچکتری دارم که عاشق قورمه سبزی است، همیشه وقتی خیلی حالش بد بود یا دلتنگ یا هر چی، خوردن یک وعده قورمه سبزی جانانه می توانست او را حسابی روی پا کند :)

پارسال عید ولی، در همین دید و بازدیدهای نوروزی خیلی غصه دار بود، آن قدر که گفت: می دونی چیه؟ دیگه حتی قورمه سبزی هم خوشحالم نمی کنه :-(


و من ته دلم ریخت پایین، چون این جمله برای اون دوست کوچک نازنینم خیلی معنای تلخی داشت...

خواستم بگویم سال همین طوری نگذشت، بعد از تعطیلات عید یک خواستگار خوب داشت، اواخر بهار عقد کردند و وسط سال یک عالمه کارهای هیجان انگیز دو نفره و چند روز پیش با کلی عشق، رفتند سر خانه و زندگی دو نفره شان :) حتی باید اضافه کنم وسط همه این اتفاقات هیجان انگیز دختر کوچولوی خواهرش هم به دنیا آمد و خاله شد :) 


امسال اما ازش نپرسیدم که احساسش نسبت به قورمه سبزی چطور است، به جایش می خواهم برای همه شما دوستان عزیزتر از جانم دعا کنم که امسال اتفاقی بیفتد که همچنان احساستان نسبت به قورمه سبزی*های زندگی تان خوب باشد :) مثلاْ یک خواستگار یا خواستگاری خوب، ازدواج، یک شغل هیجان انگیز،‌ قبولی کنکور در هر مقطعی، نمرات شگفت انگیز آخر سال، انتخاب رشته ای که دوستش دارید، اپلای از دانشگاهی که آرزویش را دارید، یک نی نی کوچولو و ...


* مثلاْ شاید برای شما بود و نبود قورمه سبزی فرقی نکند، ولی اسیر کباب شیشلیک شاندیز با روغن حیوانی باشید :)


پ.ن. فصل اول true detective تمام شد به همراه همه breaking bad ها :-) فصل اول true detective قشنگ بود، با تشکر از بای پولار، توکا و Fa Ella و فصل آخر breaking bad خیلی داغون بود و اعصاب خرد کن، دو نیم فصل پنج را می توانید کلاْ بی خیال شوید :-| در عوض تماشای better call saul را شروع کردیم و دوستش داریم، خیلی زیاد، خیلی بیشتر از breaking bad، با تشکر ویژه از Fa Ella و یگانه برای پیشنهاد :-)

۱۸ حبه چیده شد. ۱۳

توقع

انتظار داشتن می‌تواند با اختلاف زیاد از بقیه مسائل، مدال طلای برهم زدن روابط را به خودش اختصاص بدهد :-|

مخصوصاً زمانی که بعد از یک مدت طولانی دوست/آشنای شما با حالت طلبکارانه‌ای تماس می‌گیرد و شاکی که تو کجایی، چرا حالی از ما نمی‌پرسی و هیچ خبری ازت نیست...


یک زمانی دوستی داشتم که خیلی به نوبتی تلفن زدن اعتقاد داشت، مثلاً یک بار که زنگ می‌زد، تا من زنگ نمی‌زدم خبری ازش نمی‌شد، در نتیجه در برخورد با چنین افرادی من دو رویکرد دارم، یا دیگه زنگ نمی‌زنم و خدانگهدار، یا آن قدر زنگ می‌زنم در فواصل کوتاه تر از اونی که بخواد جبران کند، که به این نتیجه برسد که از این عادتش دست بکشد :-|

۲۴ حبه چیده شد. ۲۰

مادرانگی :)

مامان هیچ وقت مثل این مامان مهربونای توی فیلم‌ها نبود...

از اون مادرهایی که هی در غربت و تنهایی درد می کشند و به روی تو نمی آورند، از اون مادرهایی که هر بلایی سرشان بیاوری، باز هم به رویت می خندند و می گویند که هیچی نیست، از اون هایی که وقتی کمک می خواهند نمی گویند...


در عوض وقتی خورد زمین و دیسک کمر گرفت، وقتی مینسک زانویش را در آورد، وقتی هزار تا عمل جراحی کوچیک و بزرگ انجام داد و هیچ جای کاملاً سالمی روی تنش نماند، ما را صدا زد و گفت که باید کمکش کنیم... گفت که دیگه نمی تونه تنهایی خونه را تمیز کنه، شاید نتوانیم مسافرت های عجیب و غریب برویم و به کمک و همکاری ما نیاز داره :)


همیشه حسم این بود که مادر من، مادر مقتدری است، از اون مادرهایی که پشت نگاه مهربانش هیچ وقت بین من و حامد (برادر بزرگترم) فرق نگذاشت، که هر چه من از خیاطی و گلدوزی و گوبلن بلد هستم، حامد هم بلد هست، و آن قدر پشت من ایستاد و آنقدر من را حمایت کرد، که هیچ وقت نفهمیدم وسط این مسیر بلند، چطور افسرده شد، هیچ وقت نفهمیدم وقتی همه چیز خوب پیش می رفت، وقتی تمام آرزوهایش که نمی دانم از کی آرزوهای من بود را برآورده کردم، چرا یک هو دیگر خوب نبود :(


و من، ما خیلی دیر فهمیدیم که خوب نیست، که همه کمک ها تمیز کردن خانه و شستن نوبتی ظرف ها نیست، که افسردگی یک مار مرموز موذی است که آن قدر آرام و بی صدا می آید که تو نمی فهمی چرا یک روز صبح که بیدار شدی دیگر نمی خواهی از جایت بلند شوی، چرا فقط دلت می خواهد بمیری :( که شاید دلش می خواست حالش خوب بود و همه کارها را خودش تنهایی انجام می داد و شاید همه کمک های افتخار آمیز ما را با درماندگی می پذیرفته که ای کاش می گفت :(


همه کسانی که از یک تاریخی به بعد با مامان آشنا شدند، نفهمیدند که او همه ی زندگی من است، همه ی همه ی همه اش :) که او تمام روزهای خوش کودکی من است، و دوست روزهای سرکشی نوجوانی و تنها حامی روزهای جوانی.. وقتی پدر آن قدر بین من و حامد فرق می گذاشت که من دریافته بودم قطعاً یک فرقی وجود دارد :-|


ولی من ایستادم و به مامان کمک کردم... هزار تا کتاب روانشناسی خواندم، یک عالمه فایل گوش کردم، یک روز به زور بردمش و اسمش را نوشتم کتابخانه محل، بردمش مسافرت، هر هفته سینما، رستوران، مشاوره گرفتم و مجبورش کردم که برود پیش مشاور روانشناس، روانپزشک و هر کوفتی که باعث می شود افسردگی خوب شود، که یادش بیاید کی بود، که چقدر آدم محکمی است، که چقدر برای من مهم است :-(


و وقتی در اوج افسردگی (وقتی من نمی دانستم نشانه های افسردگی ممکن است در قالب پرخاشگری هم بروز کند) نگذاشت که برای ادامه تحصیل بروم خارج، همه تافل و GRE و هر مسخره ای که در آن دوران برایش وقت گذاشته بودم را ریختم دور و کنارش ماندم، کنارش ماندم برای همه روزهای که به او نیاز داشتم و کنارم مانده بود :)


کنارش ماندم و آن قدر برایش حرف زدم، آن قدر ترغیبش کردم که جلسات مشاوره را ادامه دهد و آن قدر مشاوره گرفتم برای کمک به او که خوب شد :) که یک روز آمد پیش من و گفت که پریسا من حالم خیلی بد بود، و تو خیلی کمک کردی دختر جان، ممنونم :)


و وقتی گفت ممنونم و وقتی گفت ایشالا عاقبت به خیر بشی و هر آرزوی خوبی که مادرها برای دخترهایشان می کنند، فکر کردم راهی که رفته ام درست بوده، فهمیدم که باید کنارش می ماندم، باید بمانم، به حرف هایش گوش کنم و کمکش کنم که خوب بماند :)


این روزها اما حال مامان خوب است و نگران من است که خوب باشم، و نگران حامد، سمانه، صابر و مهلای جان :) و دوست دارد که دوستش داشته باشیم، حالش را بپرسیم، کمکش کنیم و نگذاریم تنها بماند :) تنها کاری که از دستم بر می آید، هر چند کار مهمی نیست در ازای آن همه مادرانگی بی دریغ او...


پ.ن. برای تولد جولیک :) (در یکشنبه روزی که کمی بهترم و نمی خواهم ریسک کنم تا فردا، که شاید خوب نباشم :-|)




۳۴ حبه چیده شد. ۲۵

بی کلید در* :-)

این یک نوشته‌ی خارج برنامه است :)


خارج برنامه از دو جهت، یک این که این وبلاگ همیشه دوشنبه-پنجشنبه ها به روز می شود، بر مبنای یک سنت دیرین و وفاداری دو سه سال اخیر من به آن :) دو این که معمولاً جمعه ها قول نمی دهم به قرار یا مهمانی های دوستانه، چون فقط همین جمعه مانده برای کارهای دو نفره‌مان :) برای صبحانه‌های خوشمزه، نهارهای هیجان انگیز، فیلم دیدن‌های لمیده جلوی تلویزیون، سینما رفتن‌های ساندویچی، پختن کیک و نان شیرینی و کمپوت های من در آوردی، ... و زندگی :)

با این حال دلم نمی آید برایتان از دورهمی هولدن نگویم، چه این که دوشنبه دور است و دیر می‌شود و چه آن که، از دیشب همه نوشته اند کوتاه و بلند :)


مثل آدم‌هایی که بدنشان سودا-زدایی** شده و هیچ گونه استرسی ندارند با ‌Google Maps چک کردم تا پارک لاله چقدر راه است و اعلام کرد حداکثر 16 دقیقه و یک مسیر خوبی نشان داد از پشت خیابان باقرخان که غلغلک شدم امتحان کنم و ساعت دو و نیم راه افتادم برای قرار ساعت 3 و زمانی که در کوچه‌های تنگ و تاریک و بعضاً بن بست و یکطرفه به این طرف و یک طرفه به آن طرف نزدیک بیمارستان امام گیر افتاده بودم، فکر کردم سودا-زدایی بیش از حد هم خوب نیست :-|

از کی من این قدر بی خیال بوده ام؟ :-)))


در حالی که تصمیم گرفته بودم برگردم و یک جایی بَرِ امیرآباد آلبالو خانوم را بچپانم و دوان دوان برسم سر قرار، دیدم هدی زنگ می زند :-| (شایان ذکر است که هدی همکار من در شرکتی است که کار می کنم و چون شنبه launch پروژه است، گفتم حتماً گیر افتاده اند که زنگ زده اند و یا مصیبت، عصر جمعه :-|) 


گوشی را که برداشتم، دیدم هدی کجا بود :-)))) هولدن است :-| (Hoda vs. Holden) و می گوید کجایید شما؟! همه آمده اند :-| در نتیجه در اولین جای پارک پیدا شده نزدیک خیابان فاطمی ماشین را چپانده و دوان دوان خودم را رساندم به محل قرار :)


جولیک: بدتر از خودم پسر طور (والا با اون کلاه سوییشرت‌هاشون)، بدون کلاه و عینک دودی در هنگام خندیدن و صحبت کردن به شدت ناز و شبیه نیکی کریمی، درست کننده دو سطر از روبیک در همه حال، عاشق گربه، آرام و حرف نزننده، در حالی که تمام تلاش های من برای انتقال او از silent به ویبره با شکست رو به رو شد :)

یا فاطمه زهرا: بدون تیپ داعشی، با چادری عربی طور که اسمش را گفت ولی یادم نیست، مهربان، از لاک جیغ تا خدا :-)

هولدن: قدبلند، لاغر، شوخ، به شدت برون گرا (برای مخاطب بودن به یک حاضر جواب زبده، در حد صابر نیاز بود :-) )

نارخاتون: ناز، ملوس، خوش برخورد، Lady in Red، گریزان از گربه، با این آدم می توانستم سه ساعت درباره بخش‌های مختلف بیمارستان (می دانید که سلامت در خانه پدری من بحث روز است) حرف بزنم بدون وقفه :-)

صبا: من را یاد یکی از دوستانم می انداخت، مهربان، مراقب بقیه، دلسوز، مطالعات خاورمیانه و شمال آفریقا، 16 آذر

دخترک: خانم دکتر، مشاور، کوی، خیلی جدی و متشخص :-) با تشخیص مشکوک بودن بچه‌ای که فحش نمی داند به پایین بودن ضریب هوشی :-)

دکتر میم: فکر کردم سید علی است :-|

یادگار: نظر خاصی ندارم، فقط هنوز اسیر اسم وبلاگش هستم موقع معرفی، می گفت یادگار 90، 10، 19 :-))))) و من فکر می کردم چطور یادم بماند :-|

سید علی موز ماهی: تریپ روشنفکر براندازنده نظام، با همه مشخصه های سیگار، شال گردن و ... صحبت کننده درباره محمدعلی رامین آن قدر صمیمانه که همه فکر کردند طرف اسمش رامین است و آشنای سید علی است :-)

خورشید: بی وبلاگ ترین کامنت گذارنده ثابت وبلاگ هولدن :) ناز، دختربچه، دبیرستانی طور، دوست داشتنی، معمار

مهرداد ارسنجانی: کامارو :-|



* در راستای بحثی که در گرفت درباره تلفظ درست کتاب کلیدر در دورهمی هولدن، صابر به عنوان یک کُرد اصیل و عاشق راستین محمود دولت‌آبادی، کلیدِ دَر را با خودش نبرده است :-| من ساعت 9 برمیگردم و نمی دانم اگر زودتر برسد بدون کلید چه می کند...


** در راستای ارادت صمیمانه و قلبی من به طب سنتی، و بعد از تاثیرات بی نظیر زالو در درمان یک شبه‌ی سینوزیت مزمن من، با یک طبیب حاذق ملاقات نمودیم برای تشخیص مزاج و فرمودند شما خیلی مضطربی و بدنت باید سودازدایی شود، بفرمایید حجامت ساقین :-| در همین راستا فردای حجامت ساقین و با خروج سودا از بدن (مونا الان میاد منو می کشه) :-)))))))))) ما را پای در زمین نبود از شدت بی خیالی و سرخوشی... اوصیکم باالطبا السنتی :-)



پ.ن. دوست دارم یک آشنا، یلدا، آقاگل، مترسک، نگار، توکا، فاطمه. ح، علی.ف، جودی ابوت، لافکادیو، ری را، بای پولار، گربه بنفش، جادوگر آئورا، Ella، ندآ، Siftal، خانم فـــــ، a. mnd و بهار پاتریکیان (و اون یکی بهار کرمانی که هی اسمش وبلاگش را عوض می کند) را ببینم از نزدیکِ نزدیکِ نزدیک :)


۳۹ حبه چیده شد. ۱۶

شکلات جرقه ای*


وقتی یک نفر با همه دید مثبتی که در سال های دور به زندگی داشته، می گوید که دیگر نمی توانم با این شرایط ادامه دهم، ولم کن، کم آورده ام و کم کم فرو می رود در دنیای افسردگی، نجاتش در مقام یک دوست خوب خیلی دشوار است...


چون همه راه هایی که بلدی و تجربه کرده ای، به درد کسانی می خورد که دید مثبت نداشته اند ( به درد خودت مثلاً :-) )، کسی که خودش خدای مثبت نگری است را چه کنم؟ وقتی می گوید این همه دیدگاه مثبت به زندگی را دیگر نمی خواهد... ای دل غافل :-(


* بهناز رویایی برایم سه تا شکلات جرقه ای آورده بود، تا به حال نخورده بودم ازشان :) 

دستور العمل داشت، باید می گذاشتی در دهانت طوری که کم کم بچسبد به سقف دهان، بعد بگذاری آرام آرام آب شود، انگار کاتالیزور واکنش جرقه ها (چه علمی گفتم مثلاً :))))))))) آب باشد، به محض ترکیب، جق جق جق شروع می کند در دهانت به جرقه زدن، انگار یک سری جرقه کوچولو گذاشته باشی روی زبانت :)


تجربه اش را دوست داشتم :)

۱۱ حبه چیده شد. ۶

دنده معکوس :)


با اجازه از شخص هولدن که اصولاً روانشناس است، صرفاً از آن لحاظ که من ازدواج کرده ام و به امور مربوط به مشاوره خانواده، روانشناسی و زیرشاخه های آن بسیار علاقمندم، دوستان و آشنایان گاهی از من مشاوره ازدواج می‌گیرند :))))))))))))) (قول بدهید که مرا برای پا توی کفش بزرگان کردن، در بارگاهتان محاکمه نکنید:) )


و خب معمولاً راضی هستند :))))))))

نکته مهم اما، روش مشاوره من است، یک روش مشاوره من در آوردی به اسم مشاوره معکوس :)


به این ترتیب که در فرآیند آشنایی، خواستگاری، نامزدی و ... خودم یا نزدیکان هر اشتباهی رخ داده و بعدتر سختی هایی پیش آورده به سبب حرف های ناپخته، سعی می کنم به طرف مقابلم گوشزد کنم که یا آن کار را نکند، یا راهی در مسیر عکس در پیش بگیرد :)


خلاصه اگر مشاوره خواستید، در خدمتم :)

۹ حبه چیده شد. ۸

آسیب پذیر باش...


شایان ذکر است من آدم درون گرایی هستم :) و از آنجا که درونگرایی و برونگرایی ترجیحات دریافت انرژی هستند، وقتی وسط یک جمع بزرگ گیر می افتم، مخصوصاً اگر در کانون توجه باشم، احساس می کنم دارم کم کم از درون خالی می شوم :-|


حتی شاید هیچ علامت خارجی نداشته باشد (مثل لرزش دست یا صدا) ولی معمولاً لال می شوم و همه فکر می کنند خیلی کم حرف، خجالتی و مظلوم هستم :-| (که نشانه آن است که دارم انرژی ذخیره می کنم و اگر خجالتی بودم که چرا در جمع های کوچک صمیمی آن قدر حرف برای گفتن دارم و بیشتر خوش می گذرد) و اگر کم حرف نشوم، حتماً باتری انرژی ام نیاز به شارژ پیدا می کند :))))


حالا چند شب پیشتر من را عضو گروهی کرده بودند که سال ها بود از حال هم خبر نداشتیم، همه هم انگار با یک جور احساس غریبگی، خاموش، بی رغبت...

گفتم یک قدری ترجیحات برونگرایی را در خودم تقویت کنم :))))))


شروع کردم به استفاده از قدرت آسیب پذیری* (از خودم حرف زدم، صادقانه)، بقیه را هم دعوت کردم که هر کسی از خودش بگوید که کجاست و چه می کند، هر کسی که شانه خالی کرد را دوباره کشیدم وسط بحث :))))))))))) خلاصه شده بودم کانون توجه و احساس می کردم آن قدر دارم انرژی از دست می دهم که به زودی از حال بروم :-|


چه می کنه این قدرت آسیب پذیری با من :-|


* بخشی از سخنان Brene Brown درباره قدرت آسیب پذیری (The power of Vulnerability):


... افرادی که حسِ قوی عشق و تعلق داشتند باور داشتند آنان سزاوار عشق و تعلق هستند. همین. آنان باور داشتند که سزاوار هستند. و چه چیزی در بین آن ها مشترک است؟

 بگذارید شجاعت و نترسی را برای یک دقیقه از هم تفکیک کنم. " کاریج" (شجاعت)، ریشۀ اصلی " کاریج" از کلمۀ لاتین "کور" به معنای قلب وارد زبان انگلیسی شده است و معنی اصلی این کلمه این بوده که با تمام قلب خودتان رو معرفی کنید. 


و آن دسته افراد خیلی ساده، شجاعت "کامل نبودن" را داشتند. آنان این دلسوزی را داشتند که ابتدا با خود مهربان باشند سپس با دیگران چون، اینطور که روشن است، ما نمی توانیم برای دیگران دلسوزی کنیم اگر نتوانیم با خودمان مهربانانه برخورد کنیم. 


و دیگر این که آنان ارتباط داشتند و -- این قسمت سخت بود -- آنان تمایل داشتند از آنچه فکر می کردند باید باشند، دست بردارند تا همان کسی باشند که هستند، کاری که شما قطعا باید برای ارتباط انجام دهید.


چیز دیگری که بین آنان مشترک بود این بود که آنان به طور کامل پذیرای آسیب پذیری بودند. باور داشتند چیزی که آنان را آسیب پذیر می کند آنان را زیبا می کند. آنان نه می گفتند آسیب پذیری خوشایند است، نه می گفتند زجرآور است، فقط می گفتند لازم است. آنان از تمایلشان به اینکه نفر اولی باشند که می گویند"من عاشقت هستم" می گفتند تمایل به انجام کاری که در آن هیچ تضمینی وجود ندارد. تمایل به بند نیامدن نفس و به طور طبیعی گذراندن زمان انتظار برای تماس دکتر بعد از ماموگرافی (جهت تشخیص سرطان سینه) آنان تمایل دارند در رابطه ای سرمایه گذاری کنند که ممکن است ادامه داشته باشد یا نداشته باشد. فکر می کردند این امر اساسی است.

۷ حبه چیده شد. ۱۰

اندر حکایت انگور زیر مبل :)


الهام* و همسرش به همراه کوچولوی شیطونک‌شان رادین بعد از سال‌ها آمده بودند خانه ما عید دیدنی :)

رادین پسر کوچولوی شیرین زبانی بود، از همان اول سلام و احوالپرسی و عید شما مبارک و ... خلاصه خیلی خوردنی بود :)


نی نی ندارین؟ 

من و الهام با هم مشغول مرور خاطرات بودیم و صابر و مهدی (همسر الهام) کمی آن سوتر سرگرم گپ و گفت درباره روزمرگی‌ها، رادین هی می آمد آرام می زد روی پایم و می گفت: "شما نی نی ندارید؟"

- نه خاله، نداریم :)

- چرا ندارین؟ 

- خب نداریم خاله :)

- باشه، دفعه بعد یکی بیارین که من باهاش بازی کنم :)))

- باشه خاله :)))))))))) (چی بگم به یه بچه سه ساله:)))))


نه اون که دستات خاکی شده بود رو بگو!

اخیراً بچه ی یکی از همسایه های الهام دچار سوختگی شده (افتاده و خورده به بخاری)، طفلک کوچولو هی گریه می کرده و انگار رادین خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود، هی می آمد پیش من می گفت: "اگه بخوری زمین چی میشه؟"

- دستم زخمی میشه خاله...

- من بخورم زمین چی میشه؟

- تو هم زخمی میشی خاله...

- بعد چی میشه؟

- بعد باید بری دکتر...

- تو افتادی زمین؟

- بله خاله، من کوچیک که بودم زیاد می افتادم زمین...

-خب، بگو، بگو، همین رو بگو :)


و من دقایق زیادی برایش تعریف می کردم از دوچرخه سواری ها با حامد تا از روی پله قل قل خوردن های من...

بسیار با دقت گوش می کرد و هی وسطش دوباره می گفت:

-نه این یکی نه، اون که افتادی، دستت خاکی شده بود را دوباره بگو... :)))))))))))


الو الو، در را باز کنید :)

موقع خداحافظی مهدی از الهام پرسید: سوییچ ماشین دست شماست؟

الهام: نه، دست شما بود که :-|


کاشف به عمل آمد که از زمانی که دست رادین بوده دیگر هیچ کس سوییچ ماشین را ندیده، در نتیجه ما یک بسیج چهارنفری شکل دادیم دنبال سوییچ ماشین در جاهایی که عقل جن هم نمی رسید و در همه این لحظه ها رادین رفته بود آیفون را برداشته بود و هی می گفت: الو الو، در رو باز کنین :))))))


وسط گشت و گذارهایمان به این فکر می کردم که چقدر خوب که خانه تکانی کردم :)))))) چقدر خوب که قبل آمدنشان خانه را جارو زدم و این که پس چرا فکر کردم لازم نیست زیر مبل را جارو بزنم؟


یک دانه انگور و یک مشت مو آمد توی دست صابر وقتی دنبال سوییچ ماشین می گشت :-|



* الهام همکلاس دوران کارشناسی من و صابر، و رفیق فابریک من در آن روزها :)

۸ حبه چیده شد. ۱۰
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان