وقتش شده که سرفصل موضوعی مهلا را به مهلا و یلدا تغییر بدهم :) و زیر همه پستهایش هشتگ بزنم عمه از راه دور :)))
وقتش شده که سرفصل موضوعی مهلا را به مهلا و یلدا تغییر بدهم :) و زیر همه پستهایش هشتگ بزنم عمه از راه دور :)))
یازدهِ یازده باید من رو یاد ۱۱/۱۱/۱۱ بیاندازد که سالگرد ازدواجمان هست، ولی امروز تولد چهارسالگی مهلای جان بود و من خیلی غیرمنتظره یه ایمیل از گذشتهام دریافت کردم، ۳۱ ژانویه ۲۰۱۱ که گویا خیلی حالم بد بوده، دو تا از همکارهای آن زمانم اخراج شده بودند، هم اتاقیام قرار بود تا آخر سال بره مالزی و مسئولیت کارهای ناتمامش رو هل بده سمتم و ته ایمیل نوشته بودم کاش وقتی در آینده این ایمیل رو میخونم روز بهتری باشه...
و امروز واقعاً روز بهتری بود، من هفت سال هست که ازدواج کردم، حالا یک لیلی خوشمزه دارم، عمهی یک مهلای شیرین هستم که چهار ساله شده، دیگر کار حضوری نمیکنم که مدتها آرزویش را داشتم، یک خانواده مهربان و حامی دارم، یک عالمه دوست عزیزتر از جان و تجربههای متفاوت، در انتظار تجربه یک دنیای متفاوت در یک کشور متفاوت در سال آینده...
خدا رو شکر :-) امروز باید ایمیلی برای آیندهام بفرستم :))))
مهلا جانم چشم میگذاشت و میشمارد، در اواسط شمارش میگفت: لیلی! قایم شدی؟ و لیلی کجا بود؟ همان کنار مهلا چشم گذاشته بود، لیلیِ عاشق قایم باشک محو چشم گذاشتن شده بود :-)
مهلا چشمانش را باز کرد، لیلی را دید همان کنار و با بی تابی گفت: اااا چرا قایم نشدی پس؟ مگه نمیخواهی بازی کنی؟ و من برای مهلا از بازی تقلید گفتم، این که لیلی دوست دارد همان کاری را بکند که تو می کنی و بازی دو نقشی برایش سخت است و ...
مهلا چه کرد؟ نگاهش را از من برگرداند، رو به لیلی: آها لیلی فهمیدم، بیا دو تایی چشم بذاریم :)
کودکی دنیای بی ریای دوستی ها :-)
مهلا رو به مادرش: مامان، من که خواهر ندارم...
سمانه: خب...
مهلا: تو هم که خواهر نداری...
سمانه: خب...
مهلا: پس بیا خواهر هم باشیم :دی
بعد سرش رو میذاره روی پای من و خطاب به من ادامه میده: خواهر عزیزم، خواهر عزیزم :-)
الهی عمه قربون شیرین زبونی هات بره مهلا جانم :*
مداح داشت می خوند: "مهلاً مهلا، اکبر لیلا"
مهلا ریز می خندید :-)
و می گفت: "مهلا و لیلی :-) من، مهلا، با لیلی"
حامد یه فایل صوتی ضبط کرده بود برای توضیحش که خودش که مهلا است، لیلا هم گرفته لیلی، خوشحاله که اسمشون تو شعر است :-)
لیلی جان شده گل آفتابگردان، هر جای خونه که میروم سرش را می چرخونه همون طرف :-)
دویدم و دویدم، سر کوهی رسیدم،
دو تا خاتون رو دیدم
یکی به من آب داد، یکی به من نون داد
نون رو خودم خوردم
آب رو دادم به صحرا، صحرا به من علف داد
علف رو دادم به بزی، بزی به من شیر داد**
شیر رو دادم به بقال، بقال به من سوزن داد
سوزن رو دادم به خیاط، خیاط به من عبا داد
عبا رو دادم به ملّا، ملّا به من دعا داد
دعا رو دادم به خدا، خدا به من شفا داد...
شفا رو پیش خودم نگه داشتم :-)
* صدای نفس های لیلی، موقعی که وسط شب برای شیر خوردن بیدار میشه :-)
** مهلا به این جای شعر که می رسید، می گفت شیر رو خودم خوردم و تمام :-))
پ.ن. اسمم رو تو تیم توسعه حفظ کردن :-)
دیروقت بود، می خواستیم برگردیم خونه کم کم، ولی مهلا با اون چشم های درشت نازش، داشت عکس های کتاب داستانش رو نشونم می داد و بلبل زبونی می کرد.
یادم افتاد چند وقت پیش، در یکی از پیشنهادهای روزانه وبلاگ جولیک، یک پدری تعریف می کرد که خانمش موقع خوابوندن پسر کوچولویشان همیشه آخر داستان، شخصیت اصلی رو می خوابونه، مثلاً اگه داستان باب اسفنجیه، آخرش باب اسفنجی میره میخوابه، اگه داستان بزبز قندیه، بچه هاش آخرش میرن می خوابن و ...
به خودم گفتم بیا امتحان کنیم :دی یکی از عکس های کتاب رو نشون مهلا دادم و همین طوری که از خودم داستان در می آوردم، گفتم: ماهی لالا، ماهی لالا، ماهی خوابیده، مهلا هم بخوابه :-)
اون هم یه نگاهی به ماهی انداخت، بعد با اون انگشتهای کوچولوش چشم های ماهی رو نشونم داد و گفت: عمه! ماهی بیداره :-)))))
هیچی دیگه رفتم در افق محو شدم :-)
مهلا بزرگ شده، دیشب آمده بودند خانه مان دورهمی و سمانه از تجاربش درباره سیسمونی برایم می گفت (دنبال یک لیست از ضروریات سیسمونی بودم و بعد از کلی صحبت به این نتیجه رسیدم که هیچ کدامش ضروری نیست :دی)
مهلا با یک عروسک بافتنی در بغل آمده بود، به همراه یک عروسک برای لیلی.
می پرسم: اسم عروسکت چیه، عمه؟
میگه: ناناز :-)
می پرسم: این که برای لیلی آوردی اسمش چیه؟
میگه: ناناز :-)
میگم: اونم ناناز؟ ناناز شماره یک یا دو؟
لباشو غنچه می کنه، دو تا انگشتش را میاره بالا و میگه: دو :-)
حالا ناناز شماره دو، منتظر اومدن لیلی است :-)
پ.ن. شنبه رفتم سونوگرافی، بعد از دوازده هفته انتظار، دکتر فرزانه سکوت کرده بود و با دقت اندازه می زد، من زل زده بودم به شگفتی خلقت خدا، به سرش، چشماش، گوش هایش، قلبش، ستون فقراتش، انگشت های کوچولوش، دنده ها، قفسه سینه اش... خدا رو شکر :-)
پ.ن.۲ از آنجا که رسانه ملی اعلام کرده که مراسم اسکار اصلا مهم نیست، از همین تریبون جشنواره مردمی فیلم عمار را به عنوان مهمترین جشنواره فیلم بین المللی اعلام می داریم، بله :-| :-/