چند وقت قبل ترانهای شنیدم از رامین مظهر که غوغا تابان خواننده افغان با لهجهی شیرینش خوانده بود، آن یک دقیقه اینستاگرام اینطور شروع میشد: از عشق، از امید، از فردا نمیترسی...
و امروز پادکست چهارم "آن" با عنوان " به آیینه نگاه کردم" را گوش کردم، سرنوشت ریحانه، شاعر افغان متولد ایران و همه سختیهایی که در ایران داشته به خاطر رفتار نژاد پرستانهی هموطنان با یک "افغانی"
یاد کتاب بادبادک باز افتادم و این که بعد از خواندنش چقدر نگاهم به افغانها تغییر کرد و فیلم "زندگی زیباست" و همه رنجی که در مسیر داستان، پدر میکشید تا دنیای سیاه، تلخ و خشن آشویتس را برای پسر کوچکش به شیرینی یک بازی در بیاورد... و این که به قول غزال نصیری تلخی آشویتس در کوره آدم سوزی نبود که اگر بود، جسدها را می سوزاندند نه زندگان و نه در روش مرگ که حمام گاز بیدردترین روش برای ترک دنیاست... آشویتس تلخ و سیاه بود برای نگاه نژادپرستانهای که تصمیم میگرفت چه کسانی به حمام مرگ بروند، با چه ملاکی، چه معیاری...
همه اینها برایم یک جرقه بود، یک بارش افکار، که خودم را که نگاه میکنم به عنوان اقلیت در یک کشور صنعتی اروپایی، چقدر حس متفاوتی دارم هنگامی که با نگاه نژادپرستانه با من اقلیت رفتار نمیکنند...
که رنگ مو، رنگ چشم، رنگ پوست یا حتی بودن یا نبودن پوششی بر سر به عنوان ملاک و ارزش انسان بودن تو نیست، که چقدر اینجا بیشتر احساس میکنی که عضوی از یک جامعه بزرگتری، جامعهای به بزرگی کل جهان که هر کسی با هر نظری به ذات انسان بودنش محترم است...
* با دیدگاه سیاسی کشورها، به خصوص کشور خودمان کاری ندارم، اینجا نگاه عامه مردم انسانیتر است...