خط خطی

پاک کردم، دیوارها، میزها، کشوها، پارکت‌ها، لبه‌های تخت. از نقاشی‌ها، از رد خشک شده‌ی استیکرهای کریسمس قبل، از خاطره‌ها. با اسکاچ کشیدم از راست به چپ، از بالا به پایین، آن‌قدر که نوک انگشتانم از تماس با ماده‌ی شوینده سرخ شد و شانه‌هایم فریاد کشیدند که بس کن و من ادامه دادم. پاک کردم دیوارهای آخرین جایی که نقاشی‌ها هنوز مانده بودند، دیوار اتاق لیلی.

نقاشی‌ها؟ همان‌ها که پشت تلفن به این و آن غر زدم «خط خطی! این بچه همه دیوارها را خط خطی کرده» و یادم رفت، یادم رفت که همه‌جا به نقاشی‌هایش گفته بودم خط خطی، تا آن شب. آن شب که کلافه بودم که چرا دیگر نقاشی نمی‌کشد، مداد را پرت کرد که «من نقاشی بلد نیستم، خط خطی می‌کنم» :(

غصه خوردم، خودم را در آینه‌اش دیدم، و دیگر هیچ‌وقت به هیچ‌کس نگفتم خط خطی‌های دیوار خانه‌مان، برایش از خاطره‌هایم با نقاشی گفتم، از جادوی کاغذ و مدادرنگی، از آرزوی مدادرنگی ۳۶ رنگ، از جادوی خلق، از این که «من خیلی نقاشی کردن را دوست دارم» و نگاهم کرد یا نه، زیر لب گفت «ولی من یه کمی دوست دارم»

دیشب وقتی کنارش نشسته بودم برای خواندن داستان قبل خواب، دفتر نقاشی‌اش را آورد، با یک تیکه شکسته مداد شمعی «می‌خواهم نقاشی کنم» و بعد همه جا ترکیب درهمی از خط‌ها را می‌دیدم که پروانه‌ی زیبایی بود برایش، یک پروانه قرمز.

از کی آن‌قدر بزرگ شدم که دیگر پروانه‌ها را ندیدم؟

 

۱۰ حبه چیده شد. ۱۹

حکاکی روی دیوار غار

چند روز قبل همه دیوارهای خانه را از نقاشی‌های لیلی شستم، گفتم اگر سر سیاه زمستان، قرار به تحویل خانه به صاحبخانه باشد، از همین چند روز آفتابی باقیمانده برای فرصت خشک شدن نم دیوار استفاده کنم. حالا لحظه‌ای را تصور کنید که از اتاق خواب برگشتم توی هال، با شانه‌های دردناک، پوست دست رفته و سردرد، بعد از دو روز ساییدن دیوارها با اسکاچ و سیف و می‌بینم که لیلی انبردست به دست در حال کندن دیوار است :-| یعنی دنیا پیش چشمانم سیاه شد! "یعنی این بچه نمی‌فهمد که من این قدر همه جا را سابیدم، حالا می‌خواهد دیوارها را بکند؟!"

خلاصه مثل فرشته عذاب نازل شدم بالای سرش که "انبردست را بده من، همین حالا!" بعد هم گریه و جیغ و "نمیدم و برو" و ... آخر شب، قبل خواب وسط قصه و بازی دو تا سناریو رو کرد، اول این که می‌خواسته بقایای محو نقاشی‌هایش را با انبردست از روی دیوار در بیاره، دوم این‌که این دفعه طوری بکشد که دیگر پاک نشه :( عزیز دلم :(

۷ حبه چیده شد. ۱۱

چالش والدگری

گاهی بعضی از روزها، مثل امروز انگار سه بار از چرخ گوشت رد شده‌ام، در فرآیند هدایت احساس و رفتار در چاه ویل بی‌انتهایی گیر افتادم و حتی کل روز رفته‌ام دنبال پیدا کردن روش‌های دیگری برای والدگری. در کل این سه سال و چند ماه هیچ وقت به اندازه‌ی امروز فکر نکرده‌ام که این روش تربیتی که در پیش گرفته‌ام (اگر بشود اسمش را گذاشت تربیت) جواب نمی‌دهد :-|

۵ حبه چیده شد. ۷

عروسکی به نام دودو

گفت: "نگران نباش، فقط کافیه یه دوست پیدا کنه... یه دونه دوست..." الهه‌ی ناز من گفت... وقتی در قطعی اینترنت آبان، تیک خاکستری تنها تصمیم گرفته بود برای تنهایی‌اش کاری بکند...

نمی‌دانم چرا این حرف این‌قدر چسبید ته قلبم، شاید چون این من بودم که یک دانه دوست می‌خواستم که باهاش شیرینی لحظه‌ها را پیدا کنم، نه لیلی. هر چی که بود دو ماه بعد لیلی در پلی‌گروپ یک دوست پیدا کرد، به کمک دودو*. دودو، میمونی که دست‌هایش را به کمک مگنت دور گردنت حلقه می‌زند.‌ 

وقتی دخترکی تازه وارد نصف روز گریه کرده بود؛ دودو، بوسش کرده بود، نازش کرده بود و سخاوتمندانه دست‌هایش را به دور گردن دخترک گریان حلقه زده بود و از آن روز به بعد لیلی یک دوست پیدا کرده بود.

روزی که بعد از قرنطینه برگشتیم پلی گروپ را یادم نمی‌رود، برق عشقی که می‌درخشید در نگاه این دو تا دختر که ماه‌ها همدیگر را ندیده بودند و دست‌هایی که دور گردن هم حلقه زده بودند.

انگار لیلی یک راه پیدا کرده بود برای دوست پیدا کردن، یک راه به جای زبانی که بلد نبود و نیست، ابراز "محبت" با دودو... هر وقت یکی از بچه‌ها گریه می‌کند، چه تازه واردی که دلتنگ خانه است و چه قدیمی‌تری که انگشتش خورده به لبه میز، دست‌های دودو دور گردنش حلقه می‌زند :)

* عروسک میمونی که برایش خریدیم که با خودش ببرد پلی‌گروپ. بعدتر فهمیدم که در فرانسه به baby comforterها می‌گویند doudou، یه چیزی مثل Teady Bear برای آمریکایی‌‌ها.

۷ حبه چیده شد. ۱۸

به تعداد انگشتان دست...

می‌پرسه: مامان چند سالته؟ نگاهش می‌کنم و میگم: سی و شش (تو دلم میگم در آستانه‌ی سی و هفت :دی)، کمی فکر می‌کنه و میگه: با انگشت‌هایت نشون بده! می‌خندم و انگشتان هر دو دستم را سه بار باز و بسته می‌کنم تا برسم به شش آخر :))) کمی بعد او هم چند بار مشت‌های کوچولویش را باز و بسته می‌کند و روی سه تای آخر مکث می‌کند و میگه: من هم سه سالمه :*

پ.ن. از این به بعد می‌تونم بگم شش سالمه، دو ماه دیگه میشه هفت سالم :دی

۴ حبه چیده شد. ۱۹

گرگوشک*

چشم‌هایش رو که باز کرد گفت برای تولدم عروسک گربه‌ی صورتی می‌خوام! خوابش رو دیده بود؟ نمی‌دونم... فقط اون اندازه که قرنطینه و محدودیت زمانی تا روز تولدش** اجازه داد برایش گشتم دنبال عروسک گربه‌ی صورتی! فروشگاه آخر بعد از پنجمین بار ضدعفونی کردن خودم و سبد و همه‌چی :دی یه عروسک گرد صورتی دیدم، نگاه کردم دیدم به نظر گربه میاد، سبیل هم که داشت، تمام.

حالا امشب در پیشواز تولد خواستیم یه سورپرایز رو کنیم از مجموعه‌ی کادوهای تولدش (به تعداد همه غائبین تولد از دور و نزدیک)، رفتم گربه صورتی را آوردم، تا چشمش افتاد بهش، گفت: اااا این که خرگوشه، گوش‌هاش رو نگاه کن مامان :-| مثلاً خواستم بگم که نه و حالا گوش‌های گربه هم شاید دراز باشه:))) که صابر تیر خلاص رو زد، گفت نگاه کن رویش نوشته Ruby Rabbit :)

یعنی تا به امروز این قدر وجدان نکرده بودم که چرا سال چینی خرگوش و گربه یکی است :)

* داستان گرگوشک، گرگ کوچولویی است که در خانواده خرگوش‌ها به فرزندخواندگی پذیرفته می‌شود!

** از داستان کبیسه بودن سال ۲۰۲۰، روزهای تولد شمسی و میلادی یک روز جابجا شده، فردا که سی خرداد باشه و شنبه که بیست june :)

۲ حبه چیده شد. ۱۰

همگی

"همگی باید بخندید" و "همگی بیدار شین" برای ما دو تا جمله معمولی نیست، اولی برای شبی است که من و صابر در اوج نگرانی داشتیم درباره کرونا و آینده صحبت می‌کردیم، لیلی ما را به حال خود گذاشت، آرام از صندلی رفت بالا، موبایل من را از شارژ کشید بیرون و دوربین را روی ما تنظیم کرد و چند بار گفت "همگی باید بخندید". دومی برای یک ظهر کمی گرم چند هفته قبل است، پنجره بالکن باز است، صابر روی مبل خوابش برده و من کمی دورتر خودم را به خواب زده بودم که بیاید بخوابد، این بار فیلم دیگری از ما گرفته: "همگی بیدار شین"، کمی بعد با خودش زمزمه می‌کند: "همگی خوابیدن"

پ.ن. فیلم اول را بارها دیدم همراه با بغض، برای راه دوست‌داشتنی کودکی که نگرانی را درک می‌کند و می‌خواهد پدر و مادرش بخندند :)

۱۱ حبه چیده شد. ۲۲

چقدر سئوال می‌پرسی خب!

- لیلی جان، این چه رنگیه؟    - یه رنگی!

- چقدر آب می‌خواهی؟     - یه قدری!

- داری کجا میری؟      - یه جایی!

- کِی می‌خوای بخوابی؟    - یه کِی :دی

۸ حبه چیده شد. ۲۲

موشک

خانومه در یکی از هزاران پیج اینستاگرام که فعالیت و سرگرمی در خانه معرفی می‌کنند برای ایام قرنطینه: حتی می‌تونید موشک بسازید!

لیلی: نه من موش دوست ندارم.

من: موشک، موش نیست‌ها، منظورش از این هواپیما کاغذی‌ها بود.

لیلی: گفت موشک، مثل موش موشک دیگه :-| گفتم که موشک دوست ندارم :دی

۶ حبه چیده شد. ۱۰

ماموریت غیرممکن

صابر، لیلی را بغل کرد و رفتند برای نهار چیزی بخرند. چمدان را گذاشتم کنارم و همان‌طور تکیه داده به ستون سُر خوردم تا نشستم رو زمین. زل زدم به حجم مسافرهایی که با شتاب از مقابلم رد می‌شدند، کوچک، بزرگ، پیر، جوان، از هر نژاد و ملیتی.

به هفت ساعت قبل فکر کردم، به همین ساعت آخر که در پلیس گذرنامه چانه می‌زدم که به عنوان خوان آخر، اجازه ورود بگیرم و دیگر حتی نا نداشتم که لیلی را بغل کنم، به دو ساعت قبلتر که در تندباد شصت کیلومتر بر ساعت هواپیما سه بار دور زد تا بنشیند و در پایان تکان‌های شدید من بودم و بچه‌ی دو سال و هفت ماهه‌ای که دلش به هم خورد و مهماندار بدخلق شاکی که چرا من را صدا زدید خب؟ به مسئول کنترل بلیت که می‌پرسید return visa یعنی چی و باید همکارم چک کند، به آخرین ساعات روز قبل‌تر که تپ‌سی عجله‌ای گرفتم که بتوانم هارد نصفه نیمه بازیابی شده‌ام را در ترافیک ساعت شش عصر تحویل بگیرم و هنوز حتی وقت نکرده‌ام چک کنم چقدر بازیابی شده‌است... به استرس تحویل ترجمه مدارک از دارالترجمه در آخرین ساعت اداری سه‌شنبه عصر و چهار ساعتی که در ترافیک چهارشنبه دو بار رفتم سفارت برای تحویل و پس گرفتن مدرک تایید شده، در حالی‌که در خانه مهمان داشتم... به چالش‌های لیلی با بچه‌های مهمان‌ها، به تلخی لحظه‌ای که رفتند... به یکشنبه قبل وقتی مسئول تایید مدارک در سفارت گفت این ترجمه قدیمی‌ است و دوباره باید ترجمه شود و مهر دادگستری و خارجه بخورد و دوباره وقت سفارت بگیرید و دارالترجمه‌ی که گفت چهار روز کاری طول می‌کشد و من بودم و آشوب فکر کردن به بلیت برگشت یکشنبه...

به همه لحظات هفته قبل فکر کردم، به لحظه بغل کردن یلدا، به جشن تولد مهلا، به خنده‌های لیلی و مهلا، به لحظه‌ای که دکتر اطفال گفت یلدا خوب نیست، عالیه... به بوس و بغل محکم به دخترها، به وقتی که مامان گفت او هم بوس و بغل محکم می‌خواهد، به نهار خانه فاطمه، مهمانی صندوق خانوادگی، عکس‌های دخترها در آتلیه، شب‌مانی‌های خانه مامان، به گریه‌های لیلی موقع خداحافظی از مهلا، به کتاب‌هایی که شب‌ها مامان برای نوه‌ها می‌خواند و بابا که پاسپورت آورده بود که موقع عبور از پلیس گذرنامه ایران اگر مشکلی بود کنارم باشد...

ترکیبی بودم از غم و شادی، کرختی بعد از رهایی از استرس و شور باور به گذر از مرز ناممکن‌ها در اوج ناامیدی، بغضم را فرو دادم، دستم را گذاشتم زمین و دوباره بلند شدم.

- تاکسی بگیرم؟

- اون قدر خوبم که می‌توانم تا خانه پیاده بیایم :)

۲ حبه چیده شد. ۱۰
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
روغن کلزا
مادر شوهر
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
یک عالمه یک*
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان