- لیلی، شما مامان روبی هستی یا باباش؟
- بابا :) بابا :)
- بابای روبی، میخواهی برای نهار روبی چی درست کنی؟
- بلوبری :-)
در سئوال اول همیشه دومین چیزی که در سئوال هست رو به عنوان جواب میگه :) اینجا بلوبری ارزانتر از انگور است :دی
- لیلی، شما مامان روبی هستی یا باباش؟
- بابا :) بابا :)
- بابای روبی، میخواهی برای نهار روبی چی درست کنی؟
- بلوبری :-)
در سئوال اول همیشه دومین چیزی که در سئوال هست رو به عنوان جواب میگه :) اینجا بلوبری ارزانتر از انگور است :دی
امروز در راه مهدکودکی که با لیلی رفتیم بازدید، یه مدرسه ابتدایی* بود با یه حیاط در حد پارک :) و بچهها مشغول بازی و شادی، این که میگم پارک واقعاً پارکی بود مفصل، پر از تاب و سرسره و بچههایی با مهارتهای فیزیکی فوق العاده :)
نشون به اون نشون که ما چهل و پنج دقیقه بعد از مهدکودک زدیم بیرون و بچههای مدرسه همچنان در پارک-حیاط دوست داشتنیشان در حال بازی، و نکته مهم رو گرفتین؟ این که چرا من میتونستم داخل حیاط مدرسه رو ببینم؟ چون حیاط مدرسه دیوار نداشت و فقط یه لبه داشت که حریم مدرسه رو از محله جدا میکرد، وگرنه که بچهها میتونستند خیلی راحت بیایند بیرون :)
یاد بچگیهای خودم افتادم و اون یه ربع زنگ تفریح در حیاط خالی با دیوارهای زندان اوین که با کلی التماس شاید یه توپ والیبال بهمون میدادن :-| که اونقدر درگیر استرس کلاس زنگ بعد بودیم که ترجیح میدادیم همون جا تو کلاس بمونیم و اصلاً تو حیاط نرویم ...
* مدرسه ابتدایی اینجا یعنی از چهار تا دوازده سال.
سال ۹۷ برای من با چهار دست و پا رفتن لیلی شروع شد، و با دغدغه مهارتهای کلامیاش تمام... پارسال بعد از پایان تعطیلات، در اواسط نه ماهگی، اولین کارگاه مادر و کودک رو تجربه کردیم. و کل سال ترکیبی بود از کارگاههای مادر و کودک مختلف، دورههای فرزند پروری (حضوری، مجازی، سی دی، صوتی)، استرس پروژههایی که نیمه شب انجام میدادم و تمام نمیشد، جلسات مشاوره، خواندن کتابهای روانشناسی کودک، آرامش مدرسه طبیعت، بازی و دورهمی در پارک، خانه دوستان و گروه مادرانی که مدتی همراهشان بودم و از آن روزها چند دوست خوب صمیمی برایم به یادگار مانده...
نیمه دوم سال با زمزمههای زندگی خارج از کشور شروع شد و با ماموریتهای طولانی مدت صابر، در نهایت ده روز مانده به پایان سال، کشور را ترک کردیم... تجربهای جدید و بسیار دور از دایره امن مادری که یک سال تلاش کرده بود با همه بیثباتی اوضاع مملکت، مهارتها و چیرگیهای لازم برای قابل پیشبینیهای آینده کودکش را به دست بیاورد :)
هر چند ۹۷ برای من سال فرزندپروری بود، میخواهم ۹۸ را متفاوت شروع کنم، سال سی و ششم، امسال میخواهم فرزند خودم باشم :) میخواهم برای گسترش دایره امن خودم کاری بکنم، از کار سادهای مثل تجربه دوچرخهسواری در خیابانهای امن اینجا (مخصوصاً با لیلی) تا تجربه کار در اروپا (حتی دورکاری یا کارآموزی)، با ترکیبی از ورزش، مسافرت و زندگی سالمتر :)
میخواهم لپ تاپ جدیدی بخرم، و شاید دوچرخه، کل شهر را بگردم و حتی شهرهای نزدیک، میخواهم فصل جدیدی از کار و زندگی رو شروع کنم، با همه تجارب کارمندی، فریلنسری، دورکاری، پروژهای و ... اگر بشود لیلی را نصف روز بگذارم مهدکودک و تمام آخر هفته و صبحها رو عمیقاً با هم خوش باشیم.
بسمالله سال ۹۸، خوش بنشینی بر جان من...
صدای اون ور خط مکثی کرد و پرسید: are you French؟
من این ور خط فکر کردم، برای چی ممکنه کسی فکر کنه من فرانسوی باشم؟ مثلاً از روی اسمم ( Parissa ملت رو یاد Paris میاندازه)؟ یا این که هی به لیلی میگفتم مامان مامان؟
در هر حال اگه از نزدیک دیده بودیم هم رو، حدسش از کشورهای خاورمیانه فراتر نمیرفت :دی
پ.ن. اینجا هوا همچنان سرد است، سرمای استخوان سوز (البته از نحوه پوشش ملت اینطور برنمیاد) :-/ ولی نه اینکه مشرفیم به ساحل دریای شمال طبیعت سبز و بهاریه، تو خونه همسایه رو به رویی و کناری اردک و مرغ هم مشاهده شده، آدم حس میکنه رفته روستایی چیزی شمال ایران :دی
چند وقت قبل ترانهای شنیدم از رامین مظهر که غوغا تابان خواننده افغان با لهجهی شیرینش خوانده بود، آن یک دقیقه اینستاگرام اینطور شروع میشد: از عشق، از امید، از فردا نمیترسی...
و امروز پادکست چهارم "آن" با عنوان " به آیینه نگاه کردم" را گوش کردم، سرنوشت ریحانه، شاعر افغان متولد ایران و همه سختیهایی که در ایران داشته به خاطر رفتار نژاد پرستانهی هموطنان با یک "افغانی"
یاد کتاب بادبادک باز افتادم و این که بعد از خواندنش چقدر نگاهم به افغانها تغییر کرد و فیلم "زندگی زیباست" و همه رنجی که در مسیر داستان، پدر میکشید تا دنیای سیاه، تلخ و خشن آشویتس را برای پسر کوچکش به شیرینی یک بازی در بیاورد... و این که به قول غزال نصیری تلخی آشویتس در کوره آدم سوزی نبود که اگر بود، جسدها را می سوزاندند نه زندگان و نه در روش مرگ که حمام گاز بیدردترین روش برای ترک دنیاست... آشویتس تلخ و سیاه بود برای نگاه نژادپرستانهای که تصمیم میگرفت چه کسانی به حمام مرگ بروند، با چه ملاکی، چه معیاری...
همه اینها برایم یک جرقه بود، یک بارش افکار، که خودم را که نگاه میکنم به عنوان اقلیت در یک کشور صنعتی اروپایی، چقدر حس متفاوتی دارم هنگامی که با نگاه نژادپرستانه با من اقلیت رفتار نمیکنند...
که رنگ مو، رنگ چشم، رنگ پوست یا حتی بودن یا نبودن پوششی بر سر به عنوان ملاک و ارزش انسان بودن تو نیست، که چقدر اینجا بیشتر احساس میکنی که عضوی از یک جامعه بزرگتری، جامعهای به بزرگی کل جهان که هر کسی با هر نظری به ذات انسان بودنش محترم است...
* با دیدگاه سیاسی کشورها، به خصوص کشور خودمان کاری ندارم، اینجا نگاه عامه مردم انسانیتر است...
من از وقتی که یادم میاد سرمایی بودم، یعنی وسط چله تابستون هم یه پتویی چیزی میتونستی روی تخت من پیدا کنی :دی
حالا با این پیشینه تاریخی اومدم در جوار پطروس فداکار و همین طور که به روان رفتهاش درود میفرستم، از پشت پنجره درختها رو میبینم که چطور در باد وحشی این طرف و اون طرف خم میشوند و تا مغز استخوان درک میکنم که وقتی میگن ۵ درجه سانتیگراد یعنی چقدر سرد :-|
یعنی با اون همه آسمان خراش که در تهران داریم و نمیدونم اون همه خونه تا دم ذوب شدن گرم و اون همه ماشین شاید، وقتی میگن بیرون هوا پنج درجه است، بدانید و آگاه باشید که فریبی بیش نیست (دارند دمای اون مرکزی که اندازه گرفته رو اعلام میکنند) و real feel شما در حد ۱۰-۱۲ درجه است!
صابر مثلاً اومده دنبال ما که با هم برگردیم، با خودش یه سری شکلات و آب نبات آورده که از همان اول کار من و پدرش یکی از بستهها رو باز کردیم و شروع کردیم به خوردن :-/
حالا یه مزه غریبی میداد، مثل این داروهای گیاهی، بهش گفتیم این چیه؟ گفت اوه مزهاش عجیبه؟ نکنه شیرین بیانه؟ اونجا خیلی طعم محبوبیه...
خلاصه این که ما هی خوردیم و هی گفتیم این چیه آخه، چه مزهای میده و اینا و در نهایت هم من، هم بابا عباس دل درد گرفتیم و من متنبه شدم و شروع کردیم به سرچ معنای محتویات آب نبات در google translate :-)
و واقعا شیرین بیان است، فقط مگه شیرین بیان برای درمان دل درد نیست؟ :-|
مثلا قرار است هفته بعد در چنین روزی دیگر ایران نباشم، به لیست دوستانم نگاه میکنم برای خداحافظی، به لیست کتابهایی که نخواندم و نمیتوانم ببرم، به چمدانهای نیمه پر و به لیلی.
به لیلی... و ته دلم شکوفه کوچک شادی جوانه میزند :-)
چه خوب که لیلی کوچکی داریم که همسفر ماست...
امروز یه دورهمی با محور عروسک سازی رفته بودم، به اسم عروسکی از هیچ، با غزال نصیری نازنین، که با وسایل سادهای مثل قاشق یا لیوان یه بار مصرف، نخ، کاموا و ... عروسکهای زیبایی ساختیم :) یک بخشی معرفی عروسکهای فرهنگ و ملل مختلف بود و به عنوان عروسک ایرانی، لیلی را معرفی کرد که در منطقه لرستان تا سالها قبل عروسک بازی دختربچهها بوده...
حالا جدای اسم عروسک لیلی، برایم جالب بود که میگفت در ایران مرسوم بوده که عروسک بخشی از مادر رو به کنار کودک بیاره، پس لباس عروسک تکههای لباس مادر و موی عروسک تکهای از گیسوی مادر بوده، انگار اینطوری پارهای از وجود مادر با عروسک همراه کودک میشده :)
و جای دیگر اشاره کرد که عروسکهای اصیل ایرانی صورت نداشتند، چون گمان بر این بوده که با رسم چشم عروسک جان میگیرد و جان بخشی نقش خالق است، نه ما...
در این زمینه این مطلب جالب است.
میدونید ویژگی رفیقهای خیلی قدیمی اینه که شما رو از خیلی قدیم میشناسند :-) (چشم بسته غیب گفتم :دی) یعنی گاهی یه چیزهایی رو یادشونه و یادتون میاندازند که خودتون هم یادتون نیست :-)
مثلاْ یه روز نهار برای خداحافظی یا بهناز رویایی قرار گذاشته بودیم و گفت: یادت هست وقتی دانشجو بودی چقدر دلت میخواست بروی خارج؟ چقدر تلاش کردی؟ چقدر آرزویت بود؟ حالا ممکنه شرایط فرق کرده باشه ولی اگه حس اون روزها رو یادت بیاد میبینی این شبیه آرزوی برآورده شدهات هست، با شرایط خیلی بهتر :)
حالا من با خودکاویهای بسیار به این نتیجه رسیدم که اگه از تاثیر منفی اصل "همون همیشگی" بودن من بگذریم و با آغوش باز تجربههای جدید رو پذیرا باشم، یادم هست که همیشه این جمله رو به ملت میگفتم* که آدم اگه ایران ازدواج کرد باید همینجا زندگی کنه، اگه رفت اون ور آب ازدواج کرد باید همون جا زندگی کنه :دی و حالا شبیه همه تابوهایی که داشتم و برای مردم میرفتم بالای منبر باید همونی رو زندگی کنم که میگفتم نکنید (مثلا یکی از معروف ترین تابوهایی که برایش بالای منبر میرفتم بیشتر بودن سن مرد از زن برای ازدواج بود :-|) :)))))))
* اصلاْ حتی نمیدونم که این رو از کجا در آوردم :-| از یه فیلم؟ کتاب؟ نقل قول؟ نصیحت؟ تجربه یه آدمی؟