stiff neck :-(

نمی دونم چرا پیش خودم گفتم بیا بعد از این ده روزی که یوگا تمرین کردی، یک سری هم به وزنه هایت بزن...

شاید چون یوگا خیلی ملایم و کششی و حوصله سر بر است و من دنبال یک ورزش قدرتی تر بودم :-|


تقریباً تمام شده بود، رسیده بودم به "پشت بازو"، بالا، پایین، بالا، پایین، ... آخخخخخخخخخخ :-(

و عضله گردن، در سمت راست گرفت، چنان گرفتنی که عین مجسمه ها خشک ماندم به آینه...


تیری کشید تا مغز استخوانم که کل گذشته ام اومد جلوی چشمم، محل ندادم اولش، وزنه را گذاشتم زمین و دیدم نخییییییییییییر، دست بردار نیست، هر نوع گردش گردن بیشتر از یک سانتی متر به سمت پایین یا راست قابلیت این را داشت که اشکم را دربیاورد...


خلاصه بعد از چند نرمش گرم کننده و یک دوش داغ در حالی که کابوس کارهای نکرده ام دور سرم می چرخید و به متن ایمیلی که قرار بود در توجیه کار نکردنم بفرستم فکر می کردم (neck ache, sore neck, stiff neck, ...) یک ساعتی خوابیدم، بیدار شدم، فرقی نکرد ...


در حدی که ناچار شدم با صابر صحبت کنم که بیا من رو ببر دکتر :-| (خدا آدم را به روزی نیاندازد که نتواند رانندگی کند:-( ) دوباره استراحت، استراحت، انتظار، استراحت، انتظار، کلافگی، غصه، درد :-(


تنها کورسوی امید دانش صابر برای درمان گرفتگی های عضلانی بود (به خاطر سال های زیادی که جودو کار کرده)، تا رسید شروع کرد: این طوری بکن، راست، چپ، آرام، لبه تخت، کمپرس گرم، فشار نیار، بشین، پاشو، دست ها بالا، ...


الان گرفتگی برطرف شده، ولی جایش عین یک زخم قدیمی کوفته شده، کوفته و له له له...

۲۳ حبه چیده شد. ۱۲

زمان گذشت و گذشتِ زمان نمی‌گذرد*...

آدم قدر خیلی از چیزها را تا وقتی که دارد نمی داند، مثل سلامتی، مثل دوست، مثل پدر مادر، خانواده، عشق، ثروت...

بعد یک روزی می آید که می بینی که اون چیزی/کسی که هی غر می زدی که فلان و بهمان، الان دیگه نیست، نداری، رفت، تمام شد، خدانگهدار...

بعد مثل این درمانده‌ها، ناچار می شوی قدر همان چیزی که مانده را بدانی، باهاش کنار بیایی...                                                      

انگار زندگی، مثل یک آموزگار سختگیر، مدام می‌خواهد بهت درس بدهد که قدر چیزهایی که داری را بدان...

آن قدر سخت گیر که تا مطمئن نشود یاد گرفتی، ول نمی کند :-|

فقط آن قدر آزمون سختی است و آن قدر جوابش عمیق یاد آدم می ماند که گاهی دانشی که به دست می آوری، ارزشش بیشتر از روزگاری است که دارا بودی...

اسمش رو گذاشتم: "آزمون قدردانی داشته‌ها"


که دقیقاً وقتی که برگزار شد و کارنامه ها رو دادند دست چپت و احساس می کنی که الان در قهقرا فرو رفتی و به پوچی مطلق رسیدی، وقتش است که بلند شوی و ادامه بدهی، این بار با درسی که گرفتی :-)


* شعر گذشت زمان، علی شهودی         


پ.ن. دنبال یک شعر می گشتم درباره این که "قدر زمان را بدانیم" و ... هر چی گشتم با کلمه های کلیدی قدر، زمان و ... برایم شعر می آورد درباره شب قدر و امام زمان :-)))))))

۲۲ حبه چیده شد. ۱۳

Amma...

می شود از آن دسته نوابغی بود که دنیا را تکان می دهند، به خاطر استعدادهای ذاتی مثل رامانوجان* یا یک آدم معمولی با تلاش و پشتکار در مسیر زندگی...


* The man who knows infinity


پ.ن. Amma مادر رامانوجان بود که نمی گذاشت نامه های همسر راما به دستش برسد، در حد مادر فولادزره :-|

۱۷ حبه چیده شد. ۱۰

خطای شناختی :-|

این چند روز به طرز غریبی، در تشخیص‌هایم اشتباه عمل می‌کنم :-|

مثلاً به سختی طنز موجود در شوخی‌ها را تشخیص می‌دهم (چیزی که به مهارت داشتنش معروف بودم) یا طعنه های پشت کلام را درک نمی کنم (که همچنین در این زمینه مشهور بودم به درک بالا و به شوخی برگزار کردن داستان) و ...


واقعیت این که فکر می کنم مغزم خراب شده :-||||||||||| هر وقت کسی چیزی می گوید، می ترسم سریع جواب دهم که سوتی نشود، و توی دلم می گویم الان شوخی کرد، جدی بود، چه کنم؟


امضا: یک عدد پریسای داغون که چند روز است قوه تشخیص شوخی و مهارت تصمیم گیرهای سریع خودش را از دست داده...

هل من ناصر ینصرنی؟ :-)

۳۰ حبه چیده شد. ۲۰

اشک و لبخند

داشتم گریه می کردم، بسیار عمیق، از ته دل و جگرسوز، مثل همه روزهایی که بسیار اندوهگینم...


صابر گفت: هنوز که چیزی نشده نازکی :-( 

حتی اگر هم شد، حتی اگر هم طوری شد که نمی خواستی، که نمی خواستیم، گریه را بگذار برای همان موقع... الان به این فکر کن که چقدر تلاش کردی برای داشتن چیزی که هست،‌ چیزی که هستی، چیزی که داریم... حتی اگر بعداْ بگویند که خواب بوده یا رویا، مهم نیست... حالا که هست، حالا که هنوز نمی دانیم،‌ حالا که هنوز لذتش را نگرفته اند، نگذار لذت این لحظه ها از بین برود...


خوب باش، بخند و لذت ببر...


دانه های اشک سُر می خورد و می ریزد پایین...

۳۰ حبه چیده شد. ۲۰

شهاب الدین*

آمد بالای سرم، ساعت 8 شب چنان غرق شده بودم توی لپ تاپ که فکر کنم برایم نگران شد، گفت: بریم سینما؟
همین طوری که داشتم فکر می کردم این سرویس Authentication اندروید چرا این قدر بدقلق است، گفتم: کی؟
گفت: امشب :-)

برگشتم طرفش، دیدم جدیه :-) گفتم: ای ول، بریم، من تا 5 دقیقه دیگه این کار رو می بندم :-)
و نشون به اون نشون که ساعت 8:20 سفره را چیده بود و هی می گفت: بیا دیگه :-|

ساعت 10 کوروش بودیم، یک پردیس سینمایی کمی بالاتر از خانه مان، و آن قدر جمعیت موج می زد که نه شبیه یک شب پاییزی بود، نه یک شب وسط هفته :-|

در نظر بگیرید که برای دیدن فروشنده بعد از 77 روز از اکران و با فروش بیش از 14 میلیارد تومن، دو تا بلیط گیرمان اومد چسبیده به پرده سینما و سالن پُر پُر پُر :-)

خب اصلاً دلم نمی خواهد درباره داستان فیلم توضیح بدهم، چون از این آدمایی که هی داستان رو لو میدن، خیلی بدم میاد :-)

ولی شخصیت مرد داستان، عماد (شهاب حسینی که برای بازی در این نقش جایزه کن 2016 رو هم گرفت)، یکی از واقعی ترین و ملموس ترین مردهایی هست که دیده ام، حتی وقتی مورد مشابهی برای یکی از دوستانم اتفاق افتاد، می توانستی واکنش های همسرش را به تلخی مشاهده کنی، آن قدر تلخ و واقعی که نمی دانی باید بپذیری یا اعتراض کنی :-(


* اشاره به شهاب حسینی که در یک سری از فیلم ها شهاب حسینی است، در یک سری دیگر سید شهاب الدین حسینی :-)
۳۶ حبه چیده شد. ۱۲

نون والقلم

ما امروز ده عدد نان بربری کنجدی خریدیم، در خانه دیدیم سه تایش ساده است، چه کنیم؟ :-|


به بهترین پیشنهاد یکی از آن سه نان تعلق خواهد گرفت :-)

۳۰ حبه چیده شد. ۱۰

یک عالمه یک*

نمی دانم چرا استرس گرفته بودم، یک هیجان شیرین بود انگار، همراه با کمی دلهره...

با مرضی تمرین کرده بودیم: "عروس خانوم رفته گل بچینه" "عروس خانوم رفته گلاب بیاره" ...

به غایت مشاطه گری که از من بر می آمد به کار برده بودم که حقیقتاً غایتی محسوب نمی‌شد، ای دریغ :-)))


خانواده ما بودیم (مامان و بابا و حامد) و خانواده صابر، سهیلا جون، بابا عباس، محمد و مرضیه (دوقلوهای دوست داشتنی) [جای مریم خالی] و خانواده در شرف تشکیل ما، من و صابر :)

دفترخانه ای بود در مرزداران، با یک چادر سفید حریر و کفش های پاشنه بلند، تق تق تق تق... و زمین خیس...


گفتند عروس و داماد زودتر بیایند بالا برای امضای مدارک، حاج آقای مزاری نشسته بود به انتظار، یک روحانی خوش برخورد، بذله گو.

مرضی: عروس خانوم رفته گل بچینه...

حاج آقا: شهرداری تهران می گیره :-)))))))))))


و قرار شد خورشید ایلام و پسته دامغان به عقد هم در بیایند.

- عروس خانوم وکیلم؟ 

- با اجازه بزرگترها بله :-) (شیرین ترین کلیشه تاریخ)

حاج آقا: "میان سنبل و لاله، بوسه دگر حلاله" :-)


* اشاره به تاریخ 20 آبان ماه 1390، مصادف با 11 نوامبر 2011 (11/11/11)

۳۶ حبه چیده شد. ۱۵

با بارش پراکنده...

نوشته‌ی امروز می تواند درباره پودر سوخاری خانگی ای باشد که تازه یاد گرفتم (از بو دادن تکه های نان تست، جو یا گندم پرک و آرد سبوس دار با زردچوبه و پودر سیر و ...) تا پنجمین سالگردنامه‌ی ازدواج در بیستم آبان ماه :) از دمنوش خروج سودا از بدن (شامل یک عالمه گیاه دارویی مختلف، مثل پونه، بادرنجبویه، تخم کاسنی، ...) تا وقتی که مهلا عمه را ناز می کند :)

با این همه، در راستای چالش میز کار یک آشنا، می خواهم عکسی بگذارم از میزکارم در خانه، در روزهای مختلف هفته :)


دو برداشت از یک میز

۲۰ حبه چیده شد. ۱۴

وصید*

شبکه "آی فیلم" دارد مردان آنجلوس پخش می کند.

صابر می گوید این فیلم سال 78 پخش می شده...

من: :-| از کجا یادت میاد؟ (البته حافظه اش واقعاً طلایی است، ولی این دیگه چیز الکی نامربوط است و چرا آدم باید یادش باشد؟!)

صابر: چون اون سال انتخابات شورا بود و اولین انتخابات شورا :-) 

در ایلام یک زن و شوهری کاندید شورای شهر شده بودند و روی برگه های تبلیغاتی چاپ کرده بودند: ماکسی میلیان و هلن :-))))


پ.ن.

روزهای موعود نوشتن وبلاگ که به دلایل گوناگون (مثلاً دیدن گیم آو ترونز، مهمان داری، مسافرت، بی ایده گی، ...) تا آخرین ساعات نرسیده باشم نوشته جدیدی بگذارم، معمولاً دست به دامان صابر می شوم که: "چی بنویسم؟"

بعد صابر شروع می کند به ایده دادن که نتیجه آن می شود: داگ ناف، داش توماس، خال دروگو و ...

و بعد می آید سر می زند به وبلاگ و کیف می کند که "داگ ناف" محبوب ترین نوشته است :)

القصه در چنین شبی به سر می بریم :-|


* درگاه خانه، اشاره به آیه 18 سوره کهف: 

و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید... و سگشان بر درگاه دستهاى خویش را گشوده بود

۲۳ حبه چیده شد. ۷
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان