خوب می دانم که در زندگی زیاد دچار خطای شناختی می شوم، خطاهای شناختی خودشان را در تصمیم گیری های سخت نشان می دهند و دام اصلی این است که بلد باشی چطور یک تصمیم سخت بگیری :-|
تصمیم سخت، یعنی انتخاب بین دو مورد با مزایای گوناگون ولی ارزش مشابه برای شما و هر چقدر بیشتر احساس خفن بودن داشته باشی در توجیه کاری که کردی، حتی به فکر استفاده از تصمیم گیر هم نمی افتی که حداقل کمک کند گزینه ها را اولویت بندی کنی :-|
چندی است به این نتیجه رسیده ام، یکی از بزرگترین دام هایی که باعث می شود شروع به انجام دادن کاری بکنم که "نمیخواهم"، عبارت "تو نمیتوانی" هست... یعنی کافیه وسط جلسه آشنایی برای شروع یک کار، کارفرما درباره نتوانستن من نظر بدهد، آن وقت دیگر به خواستن و شرایط و پول و وقت و خانواده و ... به هیچی فکر نمی کنم! در لحظه گارد بسته می گیرم که "البته که من می توانم"!!!!!!
و خب چون استعداد غریبی در توجیه کردن دارم (هم برای خودم و هم برای دیگران) می توانم تا مدتها کاری را ادامه دهم که نمیخواهم، با این توجیه که میتوانم :-|
و خب شاید هزاران هزار کار باشد که من بتوانم، آیا باید بروم همه را انجام دهم؟ چه چیز را می خواهم ثابت کنم، نمی دانم :-|
حالا این وسط فقط چند نفر هستند که علاوه بر دلسوزی، جسارت این را دارند که به من گوشزد کنند که "یادت رفته که این کار را دوست نداری؟" و بعد پافشاری کنند، من را به چالش بکشند و اصرار کنند که چرا...
خدا را شکر برای همان چند نفر :)
پ.ن. سایت متمم هم دو نوشته مرتبط با این موضوع دارد:
خطاهای شناختی تصمیم گیری: تایید خود :-|
خطاهای شناختی تصمیم گیری: چرا این تصمیم را گرفتید؟ :-|||