قرنطینه در سرما

از آنجا که روش‌های مهربانانه و درخواست محترمانه و کمی جریمه در ایام black friday و روز سنت نیکلاس* پاسخگو نبوده و بیم آن می‌رود که در شب‌های کریسمس فاجعه‌ بیافریند، از فردا به مدت پنج هفته آزگار دوباره وارد قرنطینه کامل می‌شویم، باشد ‌که این‌بار رستگار شویم...

* روز درگذشت نیکلاس قدیس، ۶ دسامبر که در این‌جا می‌گویند sinterklaas و اگر برایتان سئوال هست که همان سانتای معروف هست یا نه (بابا نوئل) باید بگویم که همان نیست، ولی یکی از ریشه‌های اصلی است در به وجود آمدن شخصیتی تحت عنوان Santa Claus.

۲ حبه چیده شد. ۱۰

خِزِلِه

یک نکته مهم در زبان هلندی که من چند ماهی میشه متوجه شدم این‌که ei صدایی شبیه اَی داره، نه اِی. حالا مشکل چیه؟ این‌که من اسم لیلی را در پاسپورت نوشته‌ام Leili و گاهی می‌شنیدم یکی از مربی‌ها صدایش می‌کرد لَیلی که خب، پیش خودم می‌گفتم خیلی هم مهم نیست، بقیه درست میگن.
گذشت تا اخیرا متوجه شدم تقریبا همه‌شان می‌گویند لَیلی :-| حالا من همچنان در حال کلنجار با خودم بودم که فقط چند ماه قراره اینجا باشه و بی‌خیال که چند روز قبل وسط یک مکالمه‌ای از لیلی پرسیدم اسمت چیه؟ گفت: لَیلی :-|||| و من شیرفهم شدم که این تو بمیری، از اون تو بمیری‌ها نیست :-|
فردایش با مربی شروع کردم به صحبت که فلانی من می‌دونم ei در زبون هلندی صدایش اَی است ولی اسم دختر من لِیلیه و بعد از برگزاری مراسم "متاسفم" و "حتما پیگیری خواهم کرد"، مربی مذکور که اسمش جیزل (Giselle) است، از در دلداری گفت که ببین این‌جا به من هم میگن خزله :)

پ.ن. یک عکس از پلی‌گروپ لیلی برایم فرستادند کنار یکی از دوستاش بوریس، عصری بهش میگم امروز با بوریس بازی کردی؟ میگه نه :-| رفتم عکس رو نشونش میدم میگم مگه این بوریس نبود؟ از گوشه چشم به عکس نگاه می‌کنه و میگه: اوه! اینو میگی! این که بُرِسه (boris) :-| خواستم بگم برس رو که من می‌کشم به موهایم :دی

۱۱ حبه چیده شد. ۱۷

دست طلا

چشمانم را باز می‌کنم. انگار صدای زنگ در بود که تک سرفه‌های حبیب را قطع کرد. چادر را برمی‌دارم و پا تند می‌کنم که زنگ دوم بیدارش نکند. همین یک ساعت پیش بود که به لطف دو تا قرص آرامبخش، زیر ماسک اکسیژن، چشم روی هم گذاشت. «آمدم» باد گرم مانده‌ی نیمه‌شب که می‌خورد توی صورتم یاد اولین شبی می‌افتم که بعد از جنگ برگشتیم اینجا. بعد بیست سال هنوز به گرمای آذر مهران عادت نکرده‌ام. در را که باز می‌کنم یک دست می‌افتد داخل، دست طلای عباس علمدار. رد لامپ نئون صمون‌پزیِ مقابل خانه، الله اکبر کفِ دست را قرمز کرده، خون پاشیده روی طلا. سرم را که بلند می‌کنم زن و مرد جوانی کوله به دوش ایستاده‌اند. مرد، حجم سیاه بچه‌ی به خواب رفته روی دوشش را جابه‌جا می‌کند «سلام حاج خانوم، منزل حاج حبیب؟» سری تکان می‌دهم و ادامه می‌دهد «پدر من و حاجی همرزم بودن زمان جنگ، آدرس شما رو آقاجونم داد. محبوب بارداره و نتونستیم زائرسرا پیدا کنیم. امان از سواری‌های بی‌انصاف، نشد شبونه برگردیم تهران. شرمنده دیر وقته، میشه اینجا بمونیم تا صبح؟» پسر بچه‌ی روی شانه‌اش تکانی خورد، سه ساله است یا کمتر. چادر محبوبه خاک گرفته. «قدمتون روی چشم، حاجی خوابیده». مرد جوان خم می‌شود کیسه تکیه داده شده به در را صاف می‌کند. دست طلا که افتاده بیرون را به سویم می‌گیرد «بفرمایید حاج خانوم تبرّکیه، قسمت شماست» به رد دست مرد جوان روی طلای سرخ نگاه می‌کنم و سرخی دست‌هایم می‌سوزد. محبوبه سر بلند می‌کند «به خدا به علی گفتم که این وقت شب مزاحمتون نشیم» با پر چادر گوشه دست طلا را می‌گیرم «خدا قبول کنه» و می‌گذارم روی جاکفشی، راهنمایی‌شان می‌کنم داخل. «حاجی ناخوشه، شیمیایی‌اش عود کرده، اتاق مهمان رو پاک کردیم براش، اگه میشه تو پذیرایی بمونید» علی سری تکان می‌دهد و آرام می‌روند انتهای پذیرایی. در اتاق حاج حبیب را می‌بندم، هر بار که قل قل دستگاه اکسیژن آرام می‌شود نگران می‌شوم که نکند نفسش برنگردد. 

می‌روم پیش مهمان‌ها، پسر کوچکشان بیدار شده و رفته زیر چادر محبوب. علی می‌آید سمتم که لحاف‌ها را بگیرد. با این حالِ حاجی چطور این جا را وایتکس بزنم؟ پسر بچه از زیر چادر مادرش دالی می‌کند. برایش لبخند می‌زنم و به محبوب می‌گویم «محبوب‌جان چیزی خواستی بگو، میرم آشپزخانه براتان چایی بیارم» محبوبه لبخند محوی می‌زند «شرمنده شدیم حاج خانوم، زحمت نکشین» بر می‌گردم کنار جاکفشی، دست طلا را از روی پوتین‌های حاجی برمی‌دارم. محبوبه کنار آشپزخانه ایستاده، دست به کمر گرفته و نگاه می‌کند که کسی توی آشپزخانه هست یا نه «چند ماهه‌ای دخترجان؟» شانه‌هایش کمی می‌لرزد، برمی‌گردد سمتم «پنج ماه تموم شده حاج خانوم» نگاهم می‌افتد به پسرک که پشت پاهای مامانش پناه گرفته. محبوب دو به شک است که بیاید داخل آشپزخانه، از کنار در می‌گوید «شما اصلا لهجه کوردی ندارین» زیر کتری را روشن می‌کنم «کورد نیستم دخترجان» این پا و آن پا می‌کند «سرویس بهداشتی‌تون کجاست حاج خانوم؟» به گوشه‌ی حیاط اشاره می‌کنم و چشم‌هایم می‌رود دنبال رد پاهای خاکی‌اش روی موکت. پسربچه با مادرش نمی‌رود، از درگاهی سرک می‌کشد. یک ظرف پر می‌کنم از وایتکس و دست طلا را می‌اندازم تویش. پسربچه پا می‌گذارد روی سرامیک‌های کف آشپزخانه و انگار تازه یادش افتاده‌باشد، می‌گوید «مامان جیش!» سرمای زمین کار خودش را کرده، داد می‌زنم «نه، اینجا نه» با خودم فکر می‌کنم مامانش کجاست. توی دماغم بوی وایتکس و جیش با هم قاطی شده. مرد جوان خودش را می‌رساند «امیرعباس، چی کار کردی؟». پسر بچه را بلند می‌کند و از آشپزخانه می‌گذارد بیرون. صدای سرفه‌های حاجی بلند می‌شود «طیب بیا» تو تاریک روشن آشپزخانه جورابم را گذاشته‌ام روی خیسی جیش. از فکر کردن به‌اش دلم به هم می‌خورد.

به دیوار تکیه می‌دهم تا جوراب را در بیاورم. صدای حاجی در نمی‌آید «طیبه‌سادات» با جوراب خیس می‌روم پیشش «کمک کن بشینم» بالش زیرش را جابه‌جا می‌کنم. «مهمان داریم حاجی، یکی از بچه‌هایِ همرزم‌هات هست انگار» «کدوم یکی؟» «نمی‌دونم، حالا شما استراحت کن، از راه‌پیمایی اربعین برگشتن، خانمش حامله‌ست» یک اسپری ضدعفونی از کنار تخت برمی‌دارم و می‌روم تو هال. سعی می‌کنم همه مسیر را اسپری کنم. صدای محبوبه از انتهای پذیرایی می‌آید «علی، کاشکی مزاحمشون نمی‌شدیم» زخم‌های روی دستم می‌سوزد. استکان‌ها را پر می‌کنم، نگاهم از پوسته‌های دستم می‌افتد به دست طلا که رنگش پریده. قرار بود فقط یک دقیقه تو وایتکس بماند. شیر آب را باز می‌کنم رویش. به دستم کرم می‌مالم، دستکش‌های سفیدم را می‌پوشم و صدا می‌زنم «علی آقا، میایی چایی‌ها را ببری؟»
حاجی دوباره خوابش برده. دست طلای رنگ رفته را می‌گذارم کنار دستگاه اکسیژن. نفسش کمی سبک شده. امیرعباس از لای در سرک می‌کشد. بغلم را باز می‌کنم «میایی بغلم؟»

۴ حبه چیده شد. ۱۲

رونده و مونده

تا حالا شده احساس "از اون‌جا مونده، از این‌جا رونده" بشوید؟ الان بین مهندسی برق و برنامه‌نویسی موبایل-اندروید دچار چنین حسی شدم :-| مخصوصا که نزدیک یک سال و نیم گذشته در ترکیب غربت و بچه کوچکی که هیچ جا نمی‌ماند، هر دو تایش رفته زیر غبار و حالا که سخت مشغول غبارروبی و سفت کردن زیرساخت‌ها هستم، سر و کله‌ی غول‌های دیگه‌ای پیدا شده :-|

۱۲ حبه چیده شد. ۱۴

گاندی

اگر کسی به ندایت پاسخی نمی‌دهد، تنها گام بگذار 
اگر کسی از روی ترس سخن نمی‌گوید، تنها به سخن در آی
اگر هیچ‌‌کس یاریت نمی‌کند، تنها گام بردار

#رابیندرانات_تاگور

 

نمی‌دانم تا حالا به اپیزودی از پادکست رخ گوش داده‌اید یا نه، من هفته گذشته دو پادکست مربوط به گاندی را گوش کردم و عمیقا به این فکر افتادم که چرا اسم یک بزرگراه بزرگ در تهران را گذاشته‌ایم محمد علی جناح :-|

۴ حبه چیده شد. ۶

مثل غروب جمعه‌ی پاییز

ما در دلتنگی دستی نداشتیم
و در فاصله‌‌ای که داشتیم
هزار دست داشتیم!
سلام بر تو که حقیقتا دلتنگِ تواَم
و‌ سلام بر من، برای آن‌که دلتنگم...

⁧#محمود_درویش
 

چند وقت قبل شروع کردم به احوالپرسی از دوستان، دانه دانه، از هر کسی که شماره واتس‌اپ داشتم و مدتی بود بی‌خبر بودم و هر دانه دینگ پیامی که رسید دستم، مثل یک قطره کوچولوی بازیگوش چکید روی قلبم. و دیدم چند نفرشان بیمار بودند، و چند نفر عزیزی را از دست داده بودند، یا کسی در بیمارستان بستری داشتند. باقی پافشاری که نگران نباش و چون تو دوری همه چیز ترسناک‌تر، غمگین‌تر و نگران‌کننده‌تر است و کسی نمی‌دانست که برای نگرانی پیام نداده‌بودم، پیام دادم برای قطره‌ کوچولوهای بازیگوش احوالپرسی. وقتی نشسته بودم به خبر گرفتن، صابر پرسید: تا حالا به کسی پیام دادی که از دنیا رفته باشه؟ که کسی گوشی‌اش را برداره و بگه که فلانی در قید حیات نیستند؟ :(

نه، و کاش پیش نیاید...

۱۱ حبه چیده شد. ۹

پایان باز

دیشب داشتم با یه مامانی که نی‌نی تو دلی دارن صحبت می‌کردم،‌ درگیر دل‌آشوبه و سنگینی سر دل و ... می‌خندید که "مامانم گفتن تازه الان راحتی‌اش است، بعد میاد بیرون داستان‌هایش شروع میشه". حالا در نظر بگیرید همزمان لیلی هم سوار ماشین اسباب‌بازی و ممتد بوق می‌زد و صدا به صدا نمی‌رسید :-| یه چشمکی هم زد که "این‌طوری که می‌بینم داستانش هیچ وقت تموم هم نمیشه" :دی

پ.ن. شنبه بود به گمانم که فهمیدم بعد یک هفته آزگار میشه داخل وبلاگ شد، یه دو روز صبر کردم مطمئن بشم کار میکنه و رسیدیم به دوشنبه :)

۷ حبه چیده شد. ۱۲

پنجشنبه‌ای که گذشت

بعضی وقت‌ها یه حس گندی می‌آید سراغ آدم. یادم هست سه سال قبل آخرین باری که همه چی در این حد به هم گوریده بود و نمی‌دانستم چه کار کنم، آن جمله درخشان را دیدم: it is too overwhelming و انگار چراغی در ذهنم روشن شد: آره، خودشه، وصف اوضاع من!

حالا چرخه‌ی روزگار دوباره گشته. یک زمانی که می‌دانستم دارم چه کار می‌کنم و کجا خواهم بود (یا لااقل این‌طور گمان می‌کردم)، تصمیم گرفتم به شروع،‌ بسم‌الله. بعد که همه‌ی "می‌دانم‌ها" در یک چشم بر هم زدن دود شد و رفت هوا، من ماندم، تنها با کاسه‌ی "چه کنم"، "چه خواهد شد".

و حالا نه تاب پیشروی دارم، نه توان عقب نشینی. مثل آخرین سرباز یک گُردان شکست‌خورده، پناه گرفته پشت سنگری مخروبه که چه پیش برود یا برگردد سرنوشت همان است، پنهان شده پشت ابرهای ابهام.

دوستانی که من را کمتر می‌شناسند وقتی شرح حال می‌شنوند با شوق و حسرت می‌گویند: دمت گرم! چقدر خوب بلدی در حال زندگی کنی :-| اما خودم که می‌دانم بلد نیستم، که این اسمش زندگی در حال نیست، مدارا در اوضاع overwhelming است.

 

پ.ن. من از پنج‌شنبه موفق نشدم وارد وبلاگم شوم تا الان، نمی‌دانم فقط مشکل من بود یا نه، ولی ظاهرا مشکلم با یک سری از وبسایت‌های هاست ایران بود، این مطلب را نوشته بودم برای پنج‌شنبه و حس الانم این نیست، خواستم بگویم خوشحالم که در مسیر دست‌یابی به مهارت گذرا بودن احساسات هستم، که یک احساس را مثل زنگ خطر می‌شنوم و می‌گردم به دنبال علت پشتش و کاری می‌کنم برایش. می‌دانم که دیگر قرار نیست برای یک ماه بچسبم به حال ناخوش.

۱۰ حبه چیده شد. ۱۱

چهارگانه‌ی رابطه

چند وقتی است رابطه‌های دوستی‌ام را شخم می‌زنم، شاید شروعش از پارسال (زمان قطعی اینترنت آبان) بود که در دوری و تنهایی، درگیر مفهوم صمیمیت و تعریف متفاوتش از دید افراد مختلف شدم. نتیجه این‌که یکی از امن‌ترین لحظه‌‌های شروع دوستی، زمانی است که شما بالا پایینی ویژه‌ای نسبت به فرد مقابل حس نمی‌کنید، یعنی از طرف مقابل در یک یا چند زمینه بت نمی‌سازید (فلانی چقدر مادر خوبیه، چقدر خوشگله، درسش خوبه) یا فکر نمی‌کنید در یک یا چند زمینه، نسبت به بقیه خیلی تک و خاص هستید، علیرغم شکسته‌نفسی و انکار ظاهری (من خدایگان زیبایی‌ام، خیلی باهوشم، انگلیسی رو مثل بلبل حرف می‌زنم و بقیه گنجشک هم نیستند).

البته که این در اصل، به میزان ارزشمندی درونی شما برمی‌گردد (نه عشق، اعتبار، تایید، تحسین بیرونی)، ولی این امکان وجود دارد که در برابر افراد مشخصی آسیب‌پذیری بیشتری داشته باشید، بنا به گذشته‌ی شما و رفتار طرف مقابل؛ پس خوب است احتیاط کنید.

زنگ خطر ۱: آیا گاهی مورد مهمی را از طرف مقابل پنهان می‌کنید تا چهارگانه‌ی "عشق، اعتبار، تایید، تحسین" را دریافت کنید؟

زنگ خطر ۲: آیا رفتارهای آزاردهنده (بی‌محلی، تحقیر، دست انداختن، ناسزا، ورود به حریم...) نشان می‌دهید ولی به نظرتان همچنان چهارگانه "عشق، اعتبار، تایید، تحسین" را دریافت می‌کنید؟

زنگ خطر ۳: آیا طرف مقابل همیشه با درخواست کمک می‌آید و کلی هندوانه زیر بغل شما می‌گذارد و اصرار دارد که چقدر تو خوبی؟

زنگ خطر ۴: آیا هنگام غرق بودن در تنهایی، بی‌کسی، درماندگی، سوگ، من خوب نیستم، سر و کله‌اش پیدا شد؟ 

پ.ن. جواب هر کدام از این زنگ خطرها بله است، رابطه نیازمند بازنگری است.

۵ حبه چیده شد. ۱۴

منشوری در حرکت دوّار

جزء از کل را برمی‌دارم که بخوانم،‌ چاپ شانزدهم را دارم بهار ۹۶، از اون کتاب‌هایی که تو استراحت مطلق بارداری خریدم و هیچ وقت از بیست صفحه اول جلوتر نرفت. الان تمرین کلاس داستان نویسی است و باید یه هفته‌ای بخوانم، یک استراحت مطلق دیگه.
بوی نم گرفته، نم کاغذ کاهی و ششصد صفحه کتاب عین پر کاه سبکه. بهمن پارسال آوردمش، آخرین باری که ایران بودم، آخرین باری که مامان رو سفت بغل کردم، با همه‌ی عشق و مهرم.
گفتی: فلانی زنگ زده بود احوالپرسی، می‌گفت اگه دوباره ترامپ انتخاب بشه شرایط ایران چی میشه؟ 
گفتم: بهش می‌گفتی مگه برای تو مهمه چی به سر ما و ایران میاد؟
گفتی: من دوستش دارم و بهش احترام میذارم. امروز میگفت متاسفم که کاری از دستم بر نیومد. اون می‌فهمه پریسا آدمی که یه بچه معلول داره میفهمه که این شرایطی که تویش هستیم چیه...
زیرچشمی نگاهت کردم و غم دنیا آوار شد روی دلم، زانوهایم رو بغل کردم و سر گذاشتم روی کاسه زانو. لیلی گفت: مامان داری به چی فکر میکنی؟
- به زندگی

۴ حبه چیده شد. ۱۵
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
روغن کلزا
مادر شوهر
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان