ازدواج در دنیای مدرن
امروز کار بی ارزشی شده...
وقتی با معیارهای دنیای
صنعتی متر می کنی، لزوماً ارزش خاصی برای ازدواج تعریف نشده، ممکن است موقعیتش پیش
نیاید، می توانی تعهد دراز مدت به یک زندگی مشترک را تا آخر عمرت نپذیری یا با
تعهدهای کوتاه مدت کنار بیایی... کسی حق ندارد تو را به این خاطر سرزنش کند و
عموماً تا قبل از رسیدن به میانسالی تحسین هم می شوی، برای تجربه حس استقلال و
جسور بودن :)
نحوه برخورد با بچه دار
شدن حتی از ازدواج هم بدتر است :) در دنیای مدرن عموماً این تصور وجود دارد که بچه
جلوی رشد، پیشرفت و تعالی مادر را می گیرد و حالا که اشتباه اول را مرتکب شدی، قبل
از اشتباه دوم بهتر است کمی تامل کنی!
عموم دوستان تحصیل کرده
من، خصوصاً در سال های اول ازدواجشان، گلایه مند بودند، خوشحال نبودند
چون در انتخاب هایت محدود می شوی و دیگر تنها تو نیستی که باید برای سرنوشتت تصمیم
بگیری، مسئولیت کارهای خانه به عهده توست و شاید حتی با سر کار رفتن دچار مشکل
بشوی، این مسئله مخصوصاً وقتی در حوالی سی سالگی ازدواج می کنی، و لااقل نزدیک به
8 سال زندگی مستقل را تجربه کرده ای پررنگ تر می شود.
بعد من به دوستان جدیدی
برخورد کردم که از ازدواجشان راضی بودند، دختران نیمه مدرن-نیمه سنتی که با پسران
نیمه مدرن-نیمه سنتی ازدواج می کردند. پسران در کارهای خانه کمک می کردند، غذا می
پختند، ظرف می شستند و دختران علاوه بر فعالیت اقتصادی در بخش گسترده ای از فعالیت
های اجتماعی-هنری نیز شرکت داشتند.
این دوستان جدید به بهبود
دیدگاه من کمک کردند:))))) دوستی داشتم که هیچگاه طرف آشپزخانه نمی رفت و هر دو از
زندگی مشترکشان راضی بودند، یا دیگری ساعت های زیادی را بین آموزش های هنری و
فعالیت های اجتماعی خیرخواهانه تقسیم کرده بود و مدام از سمت همسرش حمایت می شد...
خب انگار موج جدیدی شروع
بود :))))) دیدگاه سنتی نسبت به ازدواج داشت جای خودش را به یک دیدگاه قابل قبول
تر می داد و سطح جدیدی در جامعه شکل گرفته بود... و در این دوران من ازدواج کردم
:) با دیدگاه نیمه سنتی-نیمه مدرن، با یک ایده آل فعالیت اقتصادی، اجتماعی، هنری و
حساب کردن روی کمک طرف مقابل در امور جاری منزل :)
نتیجه بهتر از سطح انتظار
من بود، حتی بهتر از نمونه هایی که اطرافم دیده بودم :)
با این حال هنوز سد دوم
چالش ها پا برجاست، نگاه مدرن در هیچ تعریفی بچه را جای نمی دهد، همکاری دارم که
چند سالی از من بزرگتر است، دو گربه پرشین بسیار زیبا دارد (دوک و دوشس) که اخیراً
دو بچه گربه برایش آورده اند (آناستازیا و آریانا)، جدای این که من از گربه یا
نگهداری حیوان در خانه خوشم نمی آید، او از زندگی اش راضی است و انتخاب خودش را از
زندگی مدرن داشته.
در این سمت دوستان دیگرم
هستند که بلااستثناء برخوردهای دست و پاگیری با بچه دارند، یکی در قبال پرسش حالا
دیگر کار نمی کنی؟ با لحن کنایه آمیز-اندوه باری می گفت: نه! من دیگر یک مادر
شیرده هستم! و آن یکی از این که به مراقبت از نوزادش می پرداخت شاکی بود و می گفت:
من مشغول خانه داری و بچه مشغول مادر آزاری است :)))))))))))))))
این میان هر کار که می
کنم دیدگاه های نیمه مدرن ام نمی تواند بر دیدگاه های نیمه سنتی ام چیره شود :)
نمی توانم به این فکر کنم که گربه هایم برایم نوه بیاورند یا خیلی شیک و مجلسی
هرگز هیچ تلاشی در این زمینه نکنم...
این تقابل نیمه ی سنتی و
نیمه ی مدرن من است :) تقابل نیمه مدرن که من را سوق داده به سمت فعالیت هایی که
می توانم در منزل انجام دهم (معاملات آنلاین بورس، تجربه حوزه جدیدی از firmware development و هنر (نویسندگی، ساز، خوشنویسی)) و تقابل نیمه سنتی که من را سوق
داده به سمت بهبود نظم اطراف، تلاش برای شادی، تقویت روابط خانوادگی و درست کردن
غذاهای خانگی...
باید نیمه های مخالف به
هم کمک کنند تا تجربه جدیدی شکل بگیرد، شاید یک نمونه متفاوت :)