بانک خوب، سرمایه است :-|

همیشه از بانک رفتن متنفر بوده ام :-| (این یک جمله بدبینانه همیشگی-فراگیر به همه بانک هاست، با قید شخصی کردن مشکل :)))))))) )

نه به خاطر عملیات و کاغذبازی های وقت گیر، بلکه به خاطر برخورد ناشایست برخی از کارمندان برخی از شعبه های برخی از بانک ها در بعضی از روزها... ( تابلو است که این جا سعی کرده ام از حالت فراگیر به همه کارمندان به برخی از کارمندان، از حالت همیشگی به بعضی روزها و از عامل شخصی مشکل به عامل خارجی تبدیلش کنم :))))) )

ولی این تعطیلات یک هفته ای تابستانی شرکت (اولین سال کاری من در شرکت جدید با موارد شگفت انگیزی همراه بوده) و تلاش چند روزه من برای ورود به اینترنت بانک سرمایه که هر بار من را مجبور می کند رمز ورود را عوض کنم و بعد از سه بار اشتباه برای 24 ساعت حسابم را قفل می کند، حسابی دستم را در پوست گردو گذاشت...

دو روز پشت سر هم رفتم بانک و بار آخر آن قدر گیر دادم که رمز جدید صادر کردند!

با نگاه خوش بینانه هنوز نصف تعطیلات مانده که خودش کلی است و قرار است تک تک روزهایش خوش بگذرد، بدون بانک رفتن :)

۰ حبه چیده شد. ۰

بیسکوییت مادر :)


وسط اون همه افطار و مراسم شب احیاء و پچ پچ های زنانه، تلویزیون روشن بود و مهدیس و وانیا* زل زده بودند به بازی والیبال ایران-روسیه، بهتر است بگوییم مهدیس، وانیا و من :)))

ست چهارم که 35-37 تمام شد، وانیا داشت وسط اتاق می رقصید و من و مهدیس بالا و پایین می پریدیم و دست هایمان را به نشانه پیروزی به هم می کوبیدیم :)

دقایقی بعد من با مادر مهدیس و وانیا آن قدر دوست بودیم که انگار سال هاست همدیگر را می شناسیم:)

نکته مهم: اگر با بچه ها دوست شوید، مادرشان شما را دوست خواهد داشت، حتی بیشتر از زمانی که با خود مادر دوست باشید :)

 

* مهدیس کلاس پنجم، وانیا کلاس اول :)

۰ حبه چیده شد. ۱

خال بانو*


زن عمو شکوفه داشت طور غریبی نگاهم می کرد، گفت: پریسا! تو و شادی با هم دختر عمویید؟

شوخی می کرد، خندیدم و گفتم: این چه حرفیه زن عمو :)))))) معلومه که هستیم :)

گفت: خب چون یک علامت مشترک دارید، شادی هم روی نوک دماغش یک خال کوچولوی ریزه میزه داشت که قبل از رفتن به مدرسه من برش داشتم، اگه بود، الان خیلی معلوم بود که دختر عمویید :)))))

 یادش به خیر، اولین بار که سر و کله خال پیدا شد، من هم خیلی تلاش کردم از شرش خلاص بشم :))))

 

* خال بانو، عنوان شخصیت اصلی کتاب "عاشقانه" فریبا کلهر است :)

۰ حبه چیده شد. ۱

سنت و مدرنیته...


ازدواج در دنیای مدرن امروز کار بی ارزشی شده...

وقتی با معیارهای دنیای صنعتی متر می کنی، لزوماً ارزش خاصی برای ازدواج تعریف نشده، ممکن است موقعیتش پیش نیاید، می توانی تعهد دراز مدت به یک زندگی مشترک را تا آخر عمرت نپذیری یا با تعهدهای کوتاه مدت کنار بیایی... کسی حق ندارد تو را به این خاطر سرزنش کند و عموماً تا قبل از رسیدن به میانسالی تحسین هم می شوی، برای تجربه حس استقلال و جسور بودن :)

نحوه برخورد با بچه دار شدن حتی از ازدواج هم بدتر است :) در دنیای مدرن عموماً این تصور وجود دارد که بچه جلوی رشد، پیشرفت و تعالی مادر را می گیرد و حالا که اشتباه اول را مرتکب شدی، قبل از اشتباه دوم بهتر است کمی تامل کنی! 

عموم دوستان تحصیل کرده من، خصوصاً در سال های اول ازدواجشان، گلایه مند بودند، خوشحال نبودند چون در انتخاب هایت محدود می شوی و دیگر تنها تو نیستی که باید برای سرنوشتت تصمیم بگیری، مسئولیت کارهای خانه به عهده توست و شاید حتی با سر کار رفتن دچار مشکل بشوی، این مسئله مخصوصاً وقتی در حوالی سی سالگی ازدواج می کنی، و لااقل نزدیک به 8 سال زندگی مستقل را تجربه کرده ای پررنگ تر می شود.

بعد من به دوستان جدیدی برخورد کردم که از ازدواجشان راضی بودند، دختران نیمه مدرن-نیمه سنتی که با پسران نیمه مدرن-نیمه سنتی ازدواج می کردند. پسران در کارهای خانه کمک می کردند، غذا می پختند، ظرف می شستند و دختران علاوه بر فعالیت اقتصادی در بخش گسترده ای از فعالیت های اجتماعی-هنری نیز شرکت داشتند. 

این دوستان جدید به بهبود دیدگاه من کمک کردند:))))) دوستی داشتم که هیچگاه طرف آشپزخانه نمی رفت و هر دو از زندگی مشترکشان راضی بودند، یا دیگری ساعت های زیادی را بین آموزش های هنری و فعالیت های اجتماعی خیرخواهانه تقسیم کرده بود و مدام از سمت همسرش حمایت می شد...

خب انگار موج جدیدی شروع بود :))))) دیدگاه سنتی نسبت به ازدواج داشت جای خودش را به یک دیدگاه قابل قبول تر می داد و سطح جدیدی در جامعه شکل گرفته بود... و در این دوران من ازدواج کردم :) با دیدگاه نیمه سنتی-نیمه مدرن، با یک ایده آل فعالیت اقتصادی، اجتماعی، هنری و حساب کردن روی کمک طرف مقابل در امور جاری منزل :)

نتیجه بهتر از سطح انتظار من بود، حتی بهتر از نمونه هایی که اطرافم دیده بودم :)

با این حال هنوز سد دوم چالش ها پا برجاست، نگاه مدرن در هیچ تعریفی بچه را جای نمی دهد، همکاری دارم که چند سالی از من بزرگتر است، دو گربه پرشین بسیار زیبا دارد (دوک و دوشس) که اخیراً دو بچه گربه برایش آورده اند (آناستازیا و آریانا)، جدای این که من از گربه یا نگهداری حیوان در خانه خوشم نمی آید، او از زندگی اش راضی است و انتخاب خودش را از زندگی مدرن داشته.

در این سمت دوستان دیگرم هستند که بلااستثناء برخوردهای دست و پاگیری با بچه دارند، یکی در قبال پرسش حالا دیگر کار نمی کنی؟ با لحن کنایه آمیز-اندوه باری می گفت: نه! من دیگر یک مادر شیرده هستم! و آن یکی از این که به مراقبت از نوزادش می پرداخت شاکی بود و می گفت: من مشغول خانه داری و بچه مشغول مادر آزاری است :)))))))))))))))

این میان هر کار که می کنم دیدگاه های نیمه مدرن ام نمی تواند بر دیدگاه های نیمه سنتی ام چیره شود :) نمی توانم به این فکر کنم که گربه هایم برایم نوه بیاورند یا خیلی شیک و مجلسی هرگز هیچ تلاشی در این زمینه نکنم...

این تقابل نیمه ی سنتی و نیمه ی مدرن من است :) تقابل نیمه مدرن که من را سوق داده به سمت فعالیت هایی که می توانم در منزل انجام دهم (معاملات آنلاین بورس، تجربه حوزه جدیدی از firmware development و هنر (نویسندگی، ساز، خوشنویسی)) و تقابل نیمه سنتی که من را سوق داده به سمت بهبود نظم اطراف، تلاش برای شادی، تقویت روابط خانوادگی و درست کردن غذاهای خانگی...

باید نیمه های مخالف به هم کمک کنند تا تجربه جدیدی شکل بگیرد، شاید یک نمونه متفاوت :)

۰ حبه چیده شد. ۱

لطفاً مرا اهلی کن :(


نمی دونم باید با این حس چی کار کنم که صبح ها توپ انرژی و امید و انگیزه ام، عصرها مچاله و خسته و ناامید. باور کنید اصلاً نمی خواهم غر بزنم یا شکایت کنم :) فقط می خواهم کمی درد و دل کنم، من کمی دچار کمبود دوست شده ام :((((

من حتی قبل از مدرسه، همیشه یه چندتایی دوست داشتم که خیلی زیاد می دیدمشون، یا هر روز می رفتم با هم بازی می کردیم، یا باهاشون می رفتم مدرسه و بر می گشتم یا با هم یک جا کار می کردیم، هر چی که بود همیشه بودند، همیشه بودند که آدم وقتی می دیدشون راجع به زمین و هوا و خونه و زندگی باهاشون گپ بزنه :((((

اون موقع ها که ایمیل و اینترنت و این حرفا هم نبود، خاطرات بچگی هایم را که می خوانم، حتی تابستون ها را  نه برای این که عاشق مدرسه بودم، فقط برای این دوست نداشتم که باعث می شد یک سه ماهی دوست هایم را نبینم،...

حتی شرکت قبلی را با همه مزخرفی که بود، با رئیس بزرگ و داستان هایش، با مدیر عامل و اعصاب خوردی هایش، فقط به خاطر دوستایی که خیلی عزیز بودند و هر روز می دیدمشون، دوست داشتم :(

ولی این شرکت جدید، با همه مزایایش، با این که خیلی به محل کار صابر نزدیک است و صبح ها با هم میریم سر کار، با این که حقوقش را مرتب میده و تقریباً همه چیزش اصولیه و بچه هایی که باهاشون کار می کنم آدم های خوب و با مزه ای هستند، جای خفه کننده ای است :(

ساعت نهار بر خلاف جای قبلی، بدترین ساعت روز است و همیشه دلم می خواهد زودتر تمام بشه و برگردم بالا، حتی به این فکر می کنم که عمراً تا آخر امسال اینجا دوام بیاورم، ساعات زیادی در روز به این فکر می کنم که چطور میشه از اینجا رفت و چه کارهای دیگه ای بلدم که بکنم :(

حتی چیدمان اتاق محل کارم (یک اتاق 4 در 5 متری  که جدیداً شده ایم 6 نفر آقا، یک نفر من:)))) عملاً امکان استخدام یک نفر جدید را کلاً کنسل کرده و آن قدر که تلاش کرده ام با دخترهای بخش های دیگه و طبقه های دیگه کمی صمیمی تر باشم، و بعد از 8 ماه هیچ فایده ای نداشته، به این نتیجه رسیده ام که یا من این قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم دوست جدید پیدا کنم یا این ها این قدر نچسب هستند و جمعشان را بسته اند که دیگر جایی برای نفر جدید نیست :(

به نظر صابر که من خیلی لوسم و محیط کار یعنی این و بهتر است به جای این که به این فکر کنم کاشکی یک دوستی داشتم که هر روز باهاش می رفتم نهار می خوردم، تا میدون ونک باهاش قدم می زدم و صبح ها منتظرش بودم که پس کی میاد، که اگه یک روز نمی آمدم به اش خبر می دادم که نگران نشه، که اگه یک روز نمی اومد دلم برایش تنگ بشه، بهتر است کمی حرفه ای باشم...

در کمال غیر حرفه ای بودن، می خواهم بروم یک جایی که بشود کمی نفس کشید :( که بشود راجع به این دستشویی مشترک زنانه-مردانه که هر روز 30 نفر متقاضی دارد، شوخی کرد و خندید، که وقتی که صبح مسموم شده ام و تا ظهر چهار بار بالا آوردم، این فقط صابر نباشد که خبر دار می شود، که ساعتم را نگاه کنم که چرا ظهر نمی شود که برویم نهار بخوریم، که نهارمان را با هم تقسیم کنیم و بگویند پریسا اگر تو را نداشتیم کی برایمان هر روز سبزی خوردن می آورد :(((((

دلم برای دوستانم و گذشته بسیار تنگ شده :((((((((((

۰ حبه چیده شد. ۰

از ته چین شهمیرزادی تا ملخ فیروزکوهی :)


نرفته بودم شهمیرزاد، برایم مانند شهر افسانه ها در آرزوهای مامان بود: "یه بار هم پیش نیومد بریم این شهمیرزاد رو ببینیم..." خوش آب و هوا بود، گرچه احتمالاً برای مامان هم دیگر شبیه شهر رویاهایش نخواهد بود، بعد از سنگسر با آن درخت های شاه توت کنار جاده که همه را وا داشته بود بایستند و یک دل سیر شاه توت بخورند، نزدیک ظهر رسیدیم به شهمیرزاد؛ بیشتر شبیه درکه بود به گمانم با یک غذای خاص، به اسم ته چین شهمیرزادی که عبارت بود از:

شوید پلو با گوشت بره + یک تکه سیب زمینی آب پز + یک تکه هویج آب پز + بادمجان سرخ کرده و آلو پرورده شهمیرزادی

به نظرم خیلی خوشمزه بود و با دوغ محلی بسیار چسبید :) از آن جا که شهر پر شده بود از یک سری بچه پولدار با ماشین مدل بالای پلاک تهران، اصلاً احساس نمی کردی که رفته ای سفر و انگار کن که سری زده بودی به درکه و دربند!!! 

برای همین بقیه مسیر را ادامه دادیم به سمت دامغان، تمام روزهای کودکی ام که به دیدن عمه ها، عمو و مادربزرگ مادرم قصد رفتن به دامغان می کردیم، جاده دامغان یک راه داغ خسته کننده ی کویری بود، هیچ وقت این مسیر را تا سمنان از فیروز کوه و از سمنان تا دامغان از جاده گذری از شهمیرزاد نرفته بودم، یک جاده بسیار سر سبز و خرم که نزدیک های دامغان می رسید به چشمه علی :)

چشمه علی هم بخشی از آرزوهای مامان بود که هیچ وقت از نزدیک ندیده بود، یک کوشک ییلاقی شاهان قاجار (فتحعلی شاه) که تشکیل می شد از دو کاخ مقابل هم، یکی میان آب و دیگری در رو به رو با آب بسیار زلال، پر از ماهی و مرغابی :)

در دامغان باد تندی می وزید توفان مانند و من دلم هوای پدر بزرگ و مادر بزرگ از دست رفته ام را کرده بود، دیگر از فامیل قدیم کسی نمانده بود آن قدر نزدیک و آشنا که بخواهی بروی سراغشان، شهر به خاطر شبه توفانی که همه جا را فرا گرفته بود به حالت نیمه تعطیل در آمده بود و چون جایی پیدا نکردیم برای ماندن، برگشتیم به سمت سمنان برای شب ماندن:)))

اما مسیر برگشت هم پر ماجرا بود، مخصوصاً حمله ملخ های سیاه به منطقه فیروزکوه و جابان تا حدی که زمین پوشیده بود از ملخ و جرات نمی کردی که توقف کنی حتی به هوای گیلاس های سرخی که کنار جاده چشمک می زد :)

۰ حبه چیده شد. ۰

گربه در پرواز*


تا حالا توفان دیده اید؟ تا حالا وسط توفان گیر کرده اید؟

وقتی ماشین های ونک-اکباتان می رفت که به سر ستاری برسد، سر پیچ حکیم-کاشانی سر همه مسافرها و راننده برگشته بود سمت توفان...

یک هیولای عظیم سیاه که داشت به ما نزدیک و نزدیک تر می شد...

پا تند کردم که برسم به پلکان ورودی خانه و توفان با سرعتی نزدیک می شد که ترسیدم من را با خودش ببرد!

خدا رحم کرد :) رسیدم بالا و باد، درب ورودی آپارتمان را داشت از جا می کند، آن قدر شدت باد زیاد بود که برای این که مطمئن شوم در بی مهابا باز نمی شود، در را قفل کردم!!!

پیش بینی شده امروز و فردا هم چنان توفان ادامه دارد و هم اکنون آسمان آبستن توفانی دیگر است...

 

پ.ن. شدت توفان را از تعداد تلفات و خسارات ناشی می توان تخمین زد، ولی تخمین دیگر این که همه فامیل صابر با دیدن اخبار، این قدر نگرانمان شده بودند، که شب زنگ زدند تا مطمئن شوند همه سالمیم :)

* شنیده ها حاکی است که چند عدد گربه پرنده در هنگام توفان رویت شده اند :)))))))))

۰ حبه چیده شد. ۰
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان