قدرت درونگراها

یک هفته لیلی را بردم playgroup ولی چک نکردم. رفتیم کلاس ورزشی، همه‌ی بعد از ظهرها خوابیدیم و من چک نکردم. برای صابر تولد گرفتیم، گل خریدیم و کیک، ولی چک نکردم. هر شب قبل ساعت ده خوابیدم و چک نکردم. 

چک نکردم، نه این‌که اولویتم نبود، نه این‌که وقت نشد، فقط برای این‌که آنقدر خسته بودم و ضعیف که می‌دانستم رویارویی با واقعیت را تاب نمی‌آورم، پس در خیالم بافتم که همه چیز خوب است و چک نکردم. 

یک هفته را در غار تنهایی گذراندم، به خانم کریستین خبر ندادم که برگشتم،  در کلاس زبان نزدیک به هیچ حرف زدم و سعی کردم هر بعد از ظهر بخوابم، بخوابم تا انرژی ذخیره کنم.

امروز عصر دوباره خوابیدم، آخرین سلول انرژی پر شد و بعد هارد را زدم به کامپیوتر. یک مجموعه‌ی پاره پاره و در هم از فایل‌های من و صابر. یک ملغمه روان پریش ‌کننده برای من با اون چارچوب منظم و طبقه‌بندی دقیق فایل‌ها و فولدرها. گشتم دنبال فایل خاطرات، فایل‌ها هستند ولی باز نمی‌شود، فایل خاطرات سال ۹۵ و انتظار برای جگرگوشه... گشتم دنبال عکس‌ها، از هر ده تا یکی بازیابی شده، نصفه. پروژه‌ها؟ چک نکردم، باتری‌هایم خالی شده...

۴ حبه چیده شد. ۹

ماموریت غیرممکن

صابر، لیلی را بغل کرد و رفتند برای نهار چیزی بخرند. چمدان را گذاشتم کنارم و همان‌طور تکیه داده به ستون سُر خوردم تا نشستم رو زمین. زل زدم به حجم مسافرهایی که با شتاب از مقابلم رد می‌شدند، کوچک، بزرگ، پیر، جوان، از هر نژاد و ملیتی.

به هفت ساعت قبل فکر کردم، به همین ساعت آخر که در پلیس گذرنامه چانه می‌زدم که به عنوان خوان آخر، اجازه ورود بگیرم و دیگر حتی نا نداشتم که لیلی را بغل کنم، به دو ساعت قبلتر که در تندباد شصت کیلومتر بر ساعت هواپیما سه بار دور زد تا بنشیند و در پایان تکان‌های شدید من بودم و بچه‌ی دو سال و هفت ماهه‌ای که دلش به هم خورد و مهماندار بدخلق شاکی که چرا من را صدا زدید خب؟ به مسئول کنترل بلیت که می‌پرسید return visa یعنی چی و باید همکارم چک کند، به آخرین ساعات روز قبل‌تر که تپ‌سی عجله‌ای گرفتم که بتوانم هارد نصفه نیمه بازیابی شده‌ام را در ترافیک ساعت شش عصر تحویل بگیرم و هنوز حتی وقت نکرده‌ام چک کنم چقدر بازیابی شده‌است... به استرس تحویل ترجمه مدارک از دارالترجمه در آخرین ساعت اداری سه‌شنبه عصر و چهار ساعتی که در ترافیک چهارشنبه دو بار رفتم سفارت برای تحویل و پس گرفتن مدرک تایید شده، در حالی‌که در خانه مهمان داشتم... به چالش‌های لیلی با بچه‌های مهمان‌ها، به تلخی لحظه‌ای که رفتند... به یکشنبه قبل وقتی مسئول تایید مدارک در سفارت گفت این ترجمه قدیمی‌ است و دوباره باید ترجمه شود و مهر دادگستری و خارجه بخورد و دوباره وقت سفارت بگیرید و دارالترجمه‌ی که گفت چهار روز کاری طول می‌کشد و من بودم و آشوب فکر کردن به بلیت برگشت یکشنبه...

به همه لحظات هفته قبل فکر کردم، به لحظه بغل کردن یلدا، به جشن تولد مهلا، به خنده‌های لیلی و مهلا، به لحظه‌ای که دکتر اطفال گفت یلدا خوب نیست، عالیه... به بوس و بغل محکم به دخترها، به وقتی که مامان گفت او هم بوس و بغل محکم می‌خواهد، به نهار خانه فاطمه، مهمانی صندوق خانوادگی، عکس‌های دخترها در آتلیه، شب‌مانی‌های خانه مامان، به گریه‌های لیلی موقع خداحافظی از مهلا، به کتاب‌هایی که شب‌ها مامان برای نوه‌ها می‌خواند و بابا که پاسپورت آورده بود که موقع عبور از پلیس گذرنامه ایران اگر مشکلی بود کنارم باشد...

ترکیبی بودم از غم و شادی، کرختی بعد از رهایی از استرس و شور باور به گذر از مرز ناممکن‌ها در اوج ناامیدی، بغضم را فرو دادم، دستم را گذاشتم زمین و دوباره بلند شدم.

- تاکسی بگیرم؟

- اون قدر خوبم که می‌توانم تا خانه پیاده بیایم :)

۲ حبه چیده شد. ۱۰

بالش

از همان بار اول قصد کرده بودم بالش عزیزم را با خودم ببرم، دارم بالا و پایین می‌کنم یک جا در چمدان باز کنم بالش را جا بدهم!

۳ حبه چیده شد. ۱۱

پَر وزن

یعنی هنوز که هنوز است موقع بلند کردن تو یلدا کوچولوی ناز، من با آن زانوهای خم کرده و عضلات منقبض، پیش فرض ذهنی‌ام بلند کردن چهارده کیلو است :)

۱ حبه چیده شد. ۵

دکمه قرمز

یک جایی شنیده بودم: "به بچه‌هاتون یاد بدهید اگر وسط کابوس گیر کردند، به خودشان بسپرند که همیشه یک دکمه قرمزی هست که اگه فشار بدهند بیدار می‌شوند!" حالا کسی که به من یاد نداده بود، ولی این طور به خودم سپردم و inceptionوار چند شب پیش در حالی که زخمی و داغون افتاده بودم کف آسفالت خیابون و یک مینی‌بوس داشت از رویم رد می‌شد، یه صدایی تکرار می‌کرد: لعنتی اون دکمه قرمز رو فشار بده، بهت میگم فشار بده!

و واقعا یک دکمه‌ی قرمزی بود، فشار دادم و بیدار شدم :-| جل الخالق :)

۹ حبه چیده شد. ۱۴

آشفتگی

نوشتم، پاک کردم، بیشتر از ده بار... افکارم آشفته است، ملغمه‌ای از خشم و غم و نگرانی، بیماری دو‌ هفته‌ای و دارو (تجویز سرخود) بدنم را ضعیف کرده، اخبار هولناک و غم‌انگیز روانم را رنجور کرده و امان از خستگی، خستگی، و دوری...

۶ حبه چیده شد. ۹

باب افتعال*

نمی‌دانم بیان آنچه گذشت، بعد از سه روز فشار بین المللی را چگونه بگذارم به حساب صداقت و راستگویی؛ ولی خوب می‌دانم که اعتبار دانه دانه می‌آید و کیلو کیلو می‌رود و جان آدمی دیگر به این دنیای فانی بر نمی‌گردد...

* مثل اعتراف، اعتماد، اعتبار، اشتباه، انتقام، اجتماع، اعتراض، اختیار، انتشار ...

۲ حبه چیده شد. ۱۴

سر خط خبرها...

باید بنویسم، باید بنویسم؟ که یک هفته در غم، شادی، بیماری، خستگی، امید، افتخار، هراس، پشیمانی، اندوه، ابهام و "حالا چی میشه" گذشت... باید بنویسم که یادم بماند در همان هفته‌ای که از جمعه‌ی رفتن سردار شروع شد، یلدا با آن همه نور و شادی به خانواده ما اضافه شد. در همان هفته‌ای که سرفه‌ شب و روز امانم بریده بود، رفتم کلاس زبان Dutch ثبت نام کردم چون به یک اطمینانی دل خوش کردم که جگرگوشه سه روز در هفته، هر روز سه ساعت دور از من می‌ماند، در همان هفته‌ای که در بیم جنگ هزاران بار در روز واژه‌ی سر خط خبرهای ایران را سرچ کردم و شب‌ها تا صبح نخوابیدم، در کمتر از یک ساعت ویزای بازگشت برایم صادر شد و بدون کارت اقامت تمدید شده به زودی با لیلی می‌رویم ایران. در همان هفته‌ای که یک هواپیما با همه‌ی امید و آرزو سقوط کرد، فهمیدم که این همه جلوه و نماد روشنفکرمابانه از فرزندپروری‌ای که دنبالش می‌کنم می‌تواند اسمش باشد ب.ه.ا.ی.ی.ت و چقدر نادانم درباره اسلام و آموزه‌هایش :-|

۹ حبه چیده شد. ۱۲

حاضر جوابی

به نظرم درباره معنای یک سری از واژگان و آنچه که در جامعه پیاده می‌شود، باید تامل بیشتری بکنیم، مثلا زرنگی که فکر کنم همگی یک مورد برخورد داشتیم یا حاضرجوابی. زمانی که حاضرجوابی به عنوان یک ارزش در جامعه یا خانواده به کودک معرفی شود، فرصت تامل، اندیشه بیشتر و پاسخ مناسب بر اساس تعامل موثر با طرف مقابل از فرد گرفته می‌شود. این‌که در لحظه یک جواب دندان شکن آماده داشته‌باشیم، بدون اندیشه عمیق در آثار و عواقب آن، ارزش نیست...

 

۶ حبه چیده شد. ۱۱

نقطه عطف

دیدید یه اتفاق‌هایی در زندگی آدم می‌افته که بعدش تو دیگه اون آدم قبلی نیستی؟ یعنی خورشید همان خورشید است و زمین همان قدر گرد است، ولی یک چیزی درون تو تغییر کرده که خورشید رو یه طور دیگه می‌بینی و زمین رو طور دیگه...

انگار این چند روز برزخی گذشته یک چیزی رو درون من تکان داده، نگاهم به هویت، وطن، دوست، تنهایی، ارتباط و صمیمیت کلا دگرگون شده، حالا نشستم سر خرابه‌هایش به مویه...

۱۳ حبه چیده شد. ۱۵
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان