سوپر نخ :)


به خاطر چهارشنبه‌هایی که مترو سواری می‌کنم (برای دیدن جوجه‌هایی که دوست دارند زیباتر بنویسند)، با مفهومی آشنا شدم تحت عنوان: "شال سوپر نخ" :-)))))))

و اگر در واگن بانوان، خوب به همه کسانی که سوار می‌شوند نگاه کنید، می بینید که همه‌شان یکی از این شال‌های سوپر نخ سر کرده‌اند و خوشحال و خندان که گرما با ما کاری ندارد :)

خلاصه این که وسوسه شدم و نه از مترو، که از کنار خیابان یک دانه از این شال‌های سوپر نخ خریدم، سورمه ای رنگ، چرا که آن قدر نازک هست که پوشیدن رنگ‌های روشن‌تر، اصولاً نقض غرض است :)))

و بعد دیدم انگار از همان شال هایی است که الهام پارسال به‌شان می‌گفت: "بهشتی"، چرا که هم‌چون قوزک پای حوریان بهشتی از شدت لطافت و نازکی می‌توان آن سویش را دید :))))))

خلاصه این که ما خیلی راضی هستیم، و در بیشتر ساعات باید دست بکشیم روی سرمان تا مطمئن شویم که شال پوشیده ایم :-| و توصیه می کنیم در این گرمای تابستان خودتان را به یک دانه از این شال‌های بهشتی-سوپرنخ مجهز کنید :)


پ.ن. این بار بدی حالم به یک نصفه روز ختم شد، نصفه روزی که آغازش همان موقع هایی بود که دوشنبه پست وبلاگ را گذاشتم، و پایانش خواندن آن همه همدردی، دلداری، راهکار و ایمیل دوست عزیز تر از جانم بود با یک عالمه توصیه برای بهتر شدن :) از همه تون ممنونم :) اگر می دانستید که سابقه حال بد من می تواند تا یک ماه کشدار شود، می‌دیدید که چقدر ارزشمند بوده آن همه پیشنهاد و چقدر شق القمر بوده تغییر از حال بد به حال خوب :)

۱۵ حبه چیده شد. ۱۳

مادر شوهر


در همه سال هایی که بچه بودم و تلویزیون یک عالمه فیلم درباره مادرشوهرهایی نشان می‌داد که گودزیلا بودند و تنها وظیفه شان خون به جگر کردن عروس ها بود تا زمانی که بزرگتر شدم و زندگی خودمان را از دید دیگری دیدم، یا حتی سال های بعد که ازدواج کردم و یک مادر شوهر واقعی برای خودم داشتم یا زمانی که برادرم ازدواج کرد و مامان را در هیبت مادرشوهر دیدم، یک واژه مشترک بود: مادر شوهر!

بله و برایم جالب هست که دوستان هم سن و سال خودم را می بینم که وقتی دور هم نشسته ایم درباره مادرشوهرهایشان طوری صحبت می کنند که انگار فلش بک سریال آیینه است و مهین شهابی در نقش مادر شوهر سنتی بدجنس آمده که عروس بدبخت را له کند :-| و بارها از من می پرسند که تو چرا هیچ چیز نمی گویی؟ مادر شوهرت خیلی خوب است آیا؟ 

واقعیت این که فرق من این است که با همه بررسی‌هایی که این سال ها داشته ام، می توانم واژه مادر شوهر  را از دید عروس در چهار سرفصل خلاصه کنم و این طوری اگر فکر کنی که او هم یک مادر دوست داشتنی است، همان اندازه مهربان که نگران پسرش باشد و همان اندازه مهربان که تو را دوست بدارد، نیمی از مشکل حل می شود :-)


با این حال به جرات می توان گفت با انجام هر کدام از موارد زیر به تدریج به مجسمه سنتی مادرشوهر نزدیک تر می شوید:

۱- تعریف از خود: وقتی که مادر شوهر از خودش تعریف می کند! مثلاً بگوید که آشپزی اش چنان و بهمان است، از هر انگشتش هنر می ریزد و همیشه خانه اش مثل دسته گل است و در کلاس خیاطی نفر اول می شده و ...


۲- تعریف از پسر خود: وقتی مادر شوهر از پسرش تعریف می کند! مثلاً بگوید که پسرم خیلی زرنگ است، پسرم خیلی سر به زیر است، پسرم خیلی خانواده دوست است و ... و می توان برای این که مادر شوهر خفنی باشید اضافه کنید پسرم فلان طور و بهمان طور است چون من یادش داده ام (مخلوطی از تعریف از خود و تعریف از پسر خود) :-|


۳- دوست داشتن پسر بیشتر از عروس: وقتی که به صراحت در مقابل عروس به پسرتان ابراز علاقه می کنید، مثلاً پسرتان را دو تا ماچ می کنید، عروس را یک دانه :-))))))))))))) (باور کنید همچنین گزینه ای را دیده ام، موضوع به همین مسخرگی باعث اختلاف شده و عروس گفته: مادر تو من را دوست ندارد!) احوال پسرتان را می پرسید، احوال عروس را نه، می گویید پسرتان شب بیاید خانه تان و اکر تنها آمد نمی پرسید زنش کجاست و عروس گلتان را چرا نیاورده...


۴- سرزنش عروس به خاطر کارهایی که برای پسر نکرده: این از همه موارد قبلی خفن تر است و از شما، مادر شوهر خفن تری خواهد ساخت، این که هی به عروس سرکوفت بزنید که آخی پسرم رو ببین چه لاغر شده، چرا هیچی نمیدی بهش بخوره؟ یا ببین چقدر قیافه پسرم زرد شده و چی کارش کردی؟ :-)))))))))))) یا این که چرا برای پسر من بچه نمی آوری؟ (انگار که یک کار یک نفره ای باشد) یا ...


۵- انجام دادن کاری برای سه گانه پسر، عروس، نوه به صورت غافلگیری: این مورد همیشه منفی نیست، با این حال کاملاً پتانسیل آن را دارد که در رده بندی "دخالت" قرار بگیرد! مثلاً خرید هدیه به هر مناسبتی، اگر به عنوان مادر انتظار نداشته باشید که حتماً استفاده شود (که کمی بعید است)، مشکلی ندارد، ولی اگر پافشاری کنید که فلان چیز که خریدم کجاست؟ یا در مهمانی ها بپرسید که چرا آن لباس که برایت خریده ام را نپوشیدی؟ دیگر کار تمام است، شما یک مادرشوهر اصیل خواهید شد :-))))))))) حتی مورد داشتیم که مادرشوهر برای عروس بی نماز بی حجابش، به عنوان کادوی عقد فیش حج خریده بود و بعد هی اصرار و اصرار که بروید خانه خدا را ببینید بلکه انشاءالله اصلاح شوید :-)))))) یا به عنوان هدیه آیینه و شمعدان خریده بود، کادویی که تا عمر داری باید بگذاری در ویترین پذیرایی و قاعدتاً باید به سلیقه خودت باشد و دوستش داشته باشی...


حالا اگر خودتان مادر شوهر باشید، می فهمید هر کدام از موارد بالا دغدغه های ساده یک مادر است، فقط همین :) مخصوصاً بخش ۵ که به طور خاص، مادر به عنوان دلسوزی محض کاری را برای پسر-عروس-نوه انجام می‌دهد... می خواهم بگویم علاوه بر این که باید قبول کنید که عروس همیشه عروس است (و این که  مثل دخترشان هستید، تعارفی بیش نیست) جایگاه خود را دوست داشته و از آن لذت ببرید، به مادر همسرتان احترام بگذارید، علائق و سلائق‌تان را به طور غیرمستقیم به او بگویید، برایش هدیه‌ای به سلیقه خود بخرید و بگذارید کم کم شما را بشناسد و او را نه مثل مادر خودتان (که شاید نتوانید)، بلکه مثل یک مادر نگران مهربان دوست بدارید :)


پ.ن.۱ می‌توانم یک نوشته دیگر درباره خواهر شوهر هم بنویسم، ولی مواردش خیلی شبیه مادرشوهر است، تعریف از خود، تعریف از برادر، ابراز علاقه علنی به برادر، سرزنش عروس و کارهای غافلگیرانه!


پ.ن.۲ اگر پسر هستید و این نوشته را می خوانید، لطفاً از مادر و خواهرتان خواهش کنید که موارد بالا را انجام ندهند، مطمئناً حرف شما را گوش می دهند، مثلاً خواهش کنید که جلوی عروس هی از شما تعریف نکنند و قربان صدقه تان نروند، بدون هماهنگی با شما و در نظر گرفتن سلیقه عروس کاری نکنند یا اگر شروع کردند به سرزنش عروس برای کارهایی که برای شما نکرده، لطفاً مرد باشید و بگویید که شما خودتان نیاز نداشته اید و خیالشان را راحت کنید که عروس دختر خوبی است و شما خوشبختید :-)


پ.ن.۳ حالا دیدگاهی در آن سوی داستان هم وجود دارد، این که شما مادر شوهر یا خواهر شوهر ایده آلی بوده (یا در مقام پسر صاحب چنین مادر و خواهری هستید) ولی عروس نمی فهمد، زودرنج، بهانه گیر و پرتوقع بوده و تعامل با او خیلی سخت است :-| بله همیشه این طور نیست که مادر شوهر گودزیلا باشد، گاهی عروس هم شاخ است!!! در چنین مواردی لطفاً صبوری پیشه کنید، کار دیگری نمی‌شود کرد...


پ.ن.۴ اگر عروس هستید، سعی کنید علاوه بر افزایش همدلی و مهربانی، تصور مادرشوهر سنتی ایرانی را از ذهنتان خارج کنید و هدیه هایش را با مهربانی بپذیرید و اگر خیلی آزاردهنده نیست، استفاده کنید :-) وقتی دیدگاهتان به مسئله خیلی سیاه است، طرف مقابل هر کاری هم که بکند، شما مسئله را سیاه می بینید :-|

۲۲ حبه چیده شد. ۱۵

این فیلم را به عقب برگردان...

فرصتی نمانده است 
بیا همدیگر را بغل کنیم 
فردا 
یا من تو را می کشم 
یا تو چاقو را در آب خواهی شست 

همین چند سطر 
دنیا به همین چند سطر رسیده است 
به اینکه انسان 
کوچک بماند بهتر است 
به دنیا نیاید بهتر است 

اصلاً 
این فیلم را به عقب برگردان 
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین 
پلنگی شود 
که می دود در دشت های دور 
آن قدر که عصاها 
پیاده به جنگل برگردند 
و پرندگان 
دوباره بر زمین 
زمین 

نه 
به عقب تر برگرد 
بگذار خدا 
دوباره دست هایش را بشوید 
در آینه بنگرد 
شاید 
تصمیم دیگری گرفت 


گروس عبدالملکیان
رنگ های رفته دنیا



پ.ن. هر آدمی یک مادر درونی دارد، حتی مردها... مادری که به صورت غریزی به تو یاد می‌دهد که چطور از یک کودک مراقبت کنی، چطور نگذاری بلایی سر خودش بیاورد، یا خودش را به خطر بیاندازد... انگار این هدیه ای باشد از طرف خدا، برای این که آدم ها بمانند...

خواستم بگویم برای این که مادر درونی شما در لحظه خطر وظیفه اش را درست انجام دهد، نیازی نیست بچه داشته باشید، باور کنید :-(
۷ حبه چیده شد. ۶

خواب و کتاب :)


از اول امسال، رسم کتاب خوانی را عوض کردم، یعنی ناچار شدم عوض کنم، چون سال هاست که دیگه نه تعطیلات عید دارم که مثل خوره بچسبم به اتاقم و تند تند کلمه ها را قورت بدهم (تعطیلات عید سه قسمت شده: مسافرت، عیددیدنی، پذیرایی از مهمان)، نه دیگه وقتی با ماشین می رویم سفر میشه لم بدهم به صندلی عقب و به جای نگاه کردن به جاده کتاب بخونم (چون خودم هم باید رانندگی کنم)، نه تعطیلات تابستان دارم که به رسم آن موقعا هفته ای دو کتاب بگیرم از کتابخانه و هفته بعد که می روم برای تحویل مسئول کتابخانه با تحسین بپرسد: تمام شدند؟


بله و خیلی "و نه دیگه"های دیگه :) 

+ علاوه بر یک کتابخانه پر از کتاب کاغذی عزیز تر از جان که انگار هیچ وقت نمی شد خواندشان...


در نتیجه تصمیم گرفتم شب ها قبل از خواب کتاب بخوانم، کاری که هیچ وقت نمی کردم، چون کتاب خواندن باعث می شد که شدیداً خواب از سرم بپرد :-|


با این حال چند شب امتحان کردم، همان اواسط فروردین و دیدم که حقیقتاً پیر شده ام :)))))))))) کتاب خواندن در لوکیشن رخت خواب، موقعی که کجکی سرم را گذاشته ام روی بالش باعث می شود که حسابی خوابم بگیرد...


فقط این که شبی 10-15 صفحه بیشتر نمی شود خواند و در نهایت از ابتدای سال تا الان 5 کتاب بیشتر نخوانده ام که به نسبت دو سال گذشته که همه کتاب ها را از روی لپ تاپ خواندم، آمار قابل توجهی است :-)


نکته هیجان انگیز امروز این است که با گذشت چند هفته از این نوشته در وبلاگ گاه نوشت های یک "من" و با توجه به این که از ذوق زدگی زیاد همان شب رفتم کتابفروشی سر خیابان به دنبال "رساله درباره نادر فارابی" مصطفی مستور که نداشت، صابر در یک غافلگیری دوشنبه‌ای*، امشب "رساله درباره نادر فارابی" را خریده است برایم و ...


من بسیار خوشنودم :)


* دوشنبه های من و صابر :)

۱۷ حبه چیده شد. ۶

"ر" مرغی


وقتی هواپیمای ایلام-تهران در آسمان بود، خانم اکبرزاده چندباری زنگ زده بود به موبایلم که ببیند آیا علاقه دارم برای آموزش خط تحریری بروم یکی از این مجتمع های فرهنگی هنری (انگار تابستان است و تقاضا رفته بالا:))؟

کمی با هم صحبت کردیم، گفت که تجربه خوبیه و بعدتر متوجه می شوید که چقدر در روند کاری خودتان تاثیر گذار بوده...

کمی مِن مِن و این پا و اون پا، آخرش گفتم باشه :)))) دیروز هم رفتم یک سری دیدمشان، مجمتع فرهنگی هنری وابسته به یک مسجدی بودند، یاد کودکی هایم افتادم که چقدر تابستان ها با حامد میرفتیم کلاس مسجد شهرک دانشگاه...

بنده خدا مسئول آنجا هم، آن قدر عزت و احترام کرد که انگار خود استاد اخوین آمده باشد :) دیگر حرفی نماند، کمی گپ زدیم، درباره شرایط کار و تعداد هنرجو و دستمزد و این ها...


آخرش قرار شد کلاس ها که با شروع ماه مبارک آغاز شدند، خبر بدهند...


حالا من نشسته ام پای سیلابس در آوردن برای هر جلسه و این که مثلاً هر حرفی را با چه چیز مشابهی یاد بدهم که بچه کوچولوها بهتر یاد بگیرند ( "ر" مرغی را یادتان هست؟) :) 


پ.ن. سایت گروه پرکا را به روز رسانی کردم از صفر :-| ببینید خوب شده؟

۱۵ حبه چیده شد. ۶

کُردانه :)


و اینگونه ما به مراسم عقد مرضی گلی رفتیم...

در حالی که چاره ای نبود جز تست زنده لنز تاریخ گذشته (خیلی نگران کننده نبود، فکر کنم هنوز می بینم :-|)، سپردن تاج ابرو به آرایشگرِ جانِ جانان و تمرین رقص کوردی در شبهای منتهی به مراسم (مراسم سه نفره ی من، مرضی و سهیلا جون) به همراه کمی رقص فارسی که فرصت ارائه در مراسم پیش نیامد :-/


و دیدن رقص کوردی کجا و رقصیدنش کجا :) وقتی که همه دستها در هم زنجیر می شوند، همه در کنار هم، حرکت مرتب پاها، سرشانه ها، سرها رو به آسمان با غرور و رقص دستمال های رنگی در هوا در ابتدای هر زنجیره...

به نظرم دوست داشتنی ترین بخش رقص، هنگامی است که زنجیره بلندتر و بلندتر می شود، آن هم نه لزوما از انتها، بلکه از میان، انگار زنجیره انسانی در لحظه ای باز می شوند تا نفر جدید را در خود جای دهند، اتحاد، هماهنگی، افتخار :)

و آن موقع تو دیگر یک نفر نیستی، شما با هم یک زنجیره اید، یک زنجیره ی رقصان...


پ.ن. معنای بیت شعر نوشته قبلی:

سنگ گفت "آرام" فهمت رَم بکند 

گوش بده تا داستان خوبی برات بگم


۱۳ حبه چیده شد. ۵

مداد ابرو کجایی؟ :-(


یکی از بزرگترین فاجعه های زندگی آدم می تونه دندونه دندونه کردن تاج ابروی راست باشه، اون هم درست قبل از بله برون و عقد مرضی* گلی در ایلام --یکشنبه آینده :-|

درست موقعی که با این همه عشق جوشان به آرایشگاه، ناچاراً برای اولین بار باید بروی آرایشگاهی نامعلوم در یک شهر غریب :-|

وقتی که هنوز لباس هم انتخاب نکردی (فردا ظهر پرواز داریم:-|) و می خواهی یک چمدون پر لباس ببری که با سهیلا جون** و مرضیه تازه با هم انتخاب کنید...

از همه مهمتر این که کل هفته به صورت فوق العاده شعر ابوقداره گوش کردی که شاید کمی کوردی ات قوی شود، ولی فایده چندانی نداشته، چون آخرش حتی نفهمیدی که مهترین بیت شعر*** یعنی چه :-|


پ.ن. البته فاجعه های بزرگتری هم وجود داره، یکی اش این که تاریخ انقضای لنزم گذشته و الان فهمیدم :-| :-(((((((



* مرضیه خواهر کوچکتر صابر، و یکی از دوقلوهای ته تغاری است :)

** ماجرای "سهیلا جون" گفتن من به مادر صابر، داستانی طولانی است، ولی خلاصه اش این که اولین باری که می خواستم باهاشون تلفنی صحبت کنم، روزی بود که صابر وسط خیابون من را گذاشت در عمل انجام شده، یک هو گفت: "بیا با مادرم صحبت کن!" هول شده بودم، گفتم: "چی صداشون کنم؟" گفت: "اگه بگی سهیلا جون خیلی خوشحال میشه، چون احساس جوانی می کنه" :))))))))) در نتیجه من شدم "پریسا جون"، مادر صابر شد "سهیلا جون" :))) یک موقع هایی که زنگ می زنم خانه شان برای احوالپرسی، پدرش می گوید: "بیا، بیا با جون جونی ات صحبت کن" :))))))))

*** کوچگ وت "ئارام!" فامت بکه‌ی ره‌م            گووش بیه‌ی ده‌مته‌قه‌ی خاسی ئه رات که‌م 

۱۲ حبه چیده شد. ۴

خارج برنامه...


این هفته یکی از شلوغ ترین هفته های امسال بود :-|

یک هفته برای آموزش انعطاف پذیری به من :))))))))

یکشنبه که مجبور شدم برای ثبت نام آزمون انجمن خوشنویسان تا دزاشیب بروم و در هر ساعت روز که با Google Maps چک کردم، کمتر از ۴۵ دقیقه پیشنهاد نمی داد و فقط مسیرهای پیشنهادی اش عوض می شد :-| در نتیجه دو ساعت خارج برنامه داشتیم یک شنبه :)


دوشنبه برای عزیزترین دبیر ریاضی همه زندگی ام پیام فرستادم که اگر برایتان مناسب هست این هفته هم را ببینیم و قرار با خانم حریریان و بهناز رویایی فیکس شد برای سه شنبه، پس پنج ساعت خارج برنامه داشتیم در سه شنبه :-|


چهارشنبه خاله ام گفت که آخرین روز ثبت نام کنکور فنی و حرفه ای است و اگر امکانش هست شب به پسرخاله کمک کنم، در نتیجه سه ساعت  خارج برنامه داشتم کتلت می پختم به عنوان یک غذای سه مرحله ای که در نهایت شب در جواب ببخشید که ساده بود، گفتند: "حالا اشکال نداره ما خودمون هم شب ها حاضری می خوریم :-|" آخه وجداناً من قورمه سبزی پخته بودم، نیم ساعت طول می کشید و آخرش هم می شد مجلسی :-|


امروز هم در راستای همان یکشنبه که رفتم ثبت نام آزمون، کلاً  خارج برنامه بودم و از صبح تا حالا، از روی همه سرمشق هایم یک بار نوشتم برای آزمون فردا، پس امروز هم یک روز کامل خارج برنامه :-|


در راستای تکمیل این هفته، الان هم دایی ام زنگ زد که دایی جان ما فردا می آییم خانه شما شام :-|


خدا را شکر فردا هفته تموم میشه :)))))))))))

۹ حبه چیده شد. ۸

به احترام سکوت...


سکوت، برگزیده جشنواره بهترین تکنیک کنترل احساسات :)

۸ حبه چیده شد. ۱۱

آفتاب زدگی :-|


قبل ترها نمایشگاه کتاب تهران در محل دائمی نمایشگاه بین المللی برگزار می شد، که با توجه به شلوغی شهر و ترافیک چمران، این داستان تا سال 85 بیشتر ادامه پیدا نکرد و منتقل شد به مصلی تهران...

اوایل که داستان انتقال نمایشگاه به مصلی مطرح شد، حرف و حدیث زیاد بود، مثلاً می گفتند که اینجا محل نماز است و برای نماز عید فطر و این حرفها ساختید و کاربری اش برای نمایشگاه کتاب مناسب نیست و نمایشگاه جا نمی شود تویش و مشکل ترافیک را که حل نمی کند و ... خلاصه این که جا شد و بعداً هر نمایشگاه دیگری هم که فکرش را بکنید جا شد همان جا و ترافیک هم بود :-)))))))

 

و یک ده سالی آن جا شده بود نمایشگاه کتاب، تا این که اساتید به این نتیجه رسیدند که مدرن شوند و برای نمایشگاه های بزرگ در کلان شهری مثل تهران چاره ای دیگری بیاندیشند، و نتیجه IQ دسته جمعی آقایان شد این "شهر آفتاب" که به همراه ایستگاه مترویش دو روز است افتتاح شده اند، با هم :-|


بگذریم که "شهر آفتاب" از یک طرف چسبیده بود به دانشگاه آزاد واحد "یادگار امام" و از آن طرف به "دانشگاه شاهد" و امروز و فردا و پس فردا در ایام مقدس کنکور کارشناسی ارشد به سر می بریم و این دو تا، حوزه امتحانی یه بدبخت هایی بودند که مثل ما لاجرم ساعتی در ترافیک گیر افتادند :-|


بماند که امروز مبعث بود و در روز تعطیل نمایشگاه کتاب برای کاربر حرفه ای رفتن ندارد، ولی نمایشگاه دیگر آن قدرها دم دست هم نبود که وسط هفته را خالی کنم و تنها بروم دم بهشت زهرا، در حال فاتحه خواندن برای درگذشتگان، مدام به روح پرفتوح سازندگان این مملکت در آن طرف جاده هم درود بفرستم :-|


خلاصه خواستم بگویم اگر ماشین دارید، برای دیدن این نمایشگاه استثنائاً ماشین نبرید :-| فقط تصور کنید من را پشت فرمان، در حالی که ساعت 1 بعد از ظهر، یک ساعت در ترافیک جاده قم، دم عوارضی مانده بودم و نه راه پیش داشتیم و نه راه پس و تصور کنید صابر از ابوظبی برگشته را که ساعت یک ربع به دوازده هم چشمانش از هم باز نمی شد، پشت آن ترافیک :-|


نه تابلوی راهنمایی، نه راهنمایی فیزیکی، نه معلوم بود باید از کجای این پارکینگ خارج شد، نه کسی بود که جواب را بداند :-|


در گرمای میانه اردیبهشت، وقتی که در جاده قم گرد و خاک هم به هواست، سوز گرمای قبرستان که می خورد به صورت آدم، دل آدم هوای همان نمایشگاه بین المللی سر سبز اتوبان چمران را می کند، حالا نه آنجا، حداقل همان مصلی بر عباس آباد :-|


دردسرتان ندهم، در پارکینگ که پیاده می شدی پیاده تا نمایشگاه 20 دقیقه است (اگر حوصله نکنی در صف کیلومتری خیل مشتاقان منتظر ون و اتوبوس بشوی)، و باعث تاسف که معلوم نبود یک جایی به آشکاری غرفه سرای اهل قلم کجاست (ما که هر چه گشتیم پیدا نکردیم)، اینترنت دیتای همراه اول کار نمی کرد، هیچ کس آدرس نمی دانست، غرفه اطلاعات را باید با کلی مصیبت پیدا می کردی، ابتدا و انتهای راهروهای ناشران عمومی راهنما نزده بودند که در این راهرو چه ناشرانی هستند، معلوم نبود چطور باید به مترو رسید (جماعتی مسیر برعکس مترو را می رفتند، در حالی که یک نفر آن وسط گفت که دارید اشتباه می روید:-|)، هر جایی که می رفتی آب معدنی بگیری برای خوردن، در حد آب جوش بود و ...


فکر کنم دچار آفتاب زدگی شده ایم :-(

۱۱ حبه چیده شد. ۶
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
روغن کلزا
مادر شوهر
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
یک عالمه یک*
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان