سوپ جو

صابر آشپز فوق العاده ای است، و اوج شکوفایی خلاقیتش در پخت غذاهای من در آوردی است :-) در بقیه زمینه ها نکات کنکوری را به صورت hint جویا می شود :-)

امروز در حال درست کردن سوپ جو (در جریانید که غذا پیشنهاد من بوده، در نتیجه من درآوردی نیست)


صابر: خب رب بریزم یا شیر؟ قبل جو بریزم یا بعدش؟

من: همون رب، آخرش بریزی بهتره.

صابر: جَک رو کی بریزم؟

من: چی؟

صابر: جَک دیگه :-) چرا جو داریم، جَک نداریم؟ جو، جَک، جیم، جان :-)))))

من: :-) 

۲۲ حبه چیده شد. ۱۶

مرخصی پایان سال :-|

از مرخصی‌های امسال صابر نزدیک به همه‌اش مانده :-| توانسته با کلی چانه زدن، دو هفته‌اش را زنده کنه و در نتیجه تا 14 اسفند در خدمت خانه و خانواده است...

البته مرخصی واقعاً خوب و لذت بخش است، و نمی‌خواهم بدجنس باشم، ولی اگر شما آدمی هستید که پروژه‌هایتان را در خانه انجام می‌دهید، احتمالاً این که یک نفر، دو هفته (دقیقاً در روزهای شلوغ پایان سال که باید همه کارها تحویل داده بشوند) کنار گوش شما هی در مرخصی طی کند، خیلی جذاب نیست :-|


مخصوصاً این که من کلاً آدم بدغذای بی‌اشتهایی هستم و خیلی که هنر کرده باشم، از هفته چهاردهم به بعد، روی ریتم افزایش وزن هفته‌ای 0.5 کیلو وفادار مانده‌ام که حد نرمال برای مادر و بچه است. 


حالا مشکل کجاست؟ این که صابر خیلی خوش غذا و همیشه گرسنه است :-| و این سئوال محبوب همیشگی‌اش هست: پریسا حالا چی بخوریم؟  :-)))))


این یعنی انتظار می رود که در پایان این دو هفته تبدیل بشوم به یک توپولوی گرد قلقلی :-)))))

۲۳ حبه چیده شد. ۱۶

سوسیس بندری :-)

بحث بود سر ساندویچ، صابر گفت: قضیه ساندویچ رو یادت هست؟

گفتم: در حد اسمش :دی

گفت: همون قضیه فشردگی، وقتی یه تابع در همسایگی یه نقطه، بین دو تا تابع کوچکتر و بزرگتر از خودش قرار بگیرد، اگر حد دو تا تابع بالایی و پایینی در همسایگی اون نقطه، به سمت یک مقدار یکسان میل کند، حد تابع وسطی هم به همان نقطه میل می کند و اون دو تا، وسطی را مثل ساندویچ در بر می گیرند!

گفتم: خب من بعضی از مباحث ریاضی رو فول فهمیدم مثل جبر و مثلثات و هندسه اقلیدسی و بعضی ها رو شرمنده اخلاق ورزشکاریت :-)))) بیا از تعریف تابع و حد شروع کنیم :-))))


بعد سر این گپ زدیم که تابع چرا به وجود آمد و مثل توابع برنامه نویسی قرار است تو ریاضی به چه کار ما بیاد، این که همسایگی یه نقطه چیه، تو زندگی واقعی شبیه چیه و چرا حد (همان limit) به وجود آمد و به چه درد می خورد، بماند که singular points چی هستند :-)

دیشب برای اولین بار به این نتیجه رسیدم که علوم انسانی چقدر نیازمند حساب دیفرانسیل-انتگرال هست :-)))) که بررسی هر تغییری به دانش دیفرانسیل و هر جمع بندی نیازمند انتگرال است :-)


پ.ن. یک عالمه سپاس ویژه برای پیشنهاد دهندگان "خانه پوشالی"، که شایان ذکر است امشب دیدن season1 به اتمام خواهد رسید :-) {از کجا می دونستید کوین اسپیسی بازیگر محبوب من است؟}

به افتخار کوین اسپیسی، بزن اون دست قشنگه رو :-)

۱۵ حبه چیده شد. ۱۵

چلغوز امروزی

گاهی اوقات تغییرات کوچکی در زندگی، اتفاق‌های جدید و آدم‌های تازه ای را در مسیر زندگی شما قرار می‌دهد. گاهی این تغییرات، همه آنچه که تکراری و یکنواخت شده است را با ریتم و رنگ بندی دیگری به شما نشان می‌دهد.

این تغییرات حتی سرعت وقوع اتفاقات و حوادث را نیز دیگرگون می‌کند.

مرغ دریایی

ساعت بیداری صبح را یک ساعت جابجا کرده‌ام و به جای شش و نیم، هفت و نیم از خانه بیرون می‌زنم.
نزدیک هفت و نیم صبح، فلکه دوم آریاشهر میزبان گروهی از مرغان دریایی است که به تصوّر رود و رودخانه‌ای خروشان، غذای خود را در گل و لای کانال آریاشهر می‌جویند.

سوار تاکسی ولیعصر که می‌شوم، یک ربع به هشت است. حدود هشت و ربع، در ترافیک ستارخان یا ورودی جلال از فضل الله شمال، رادیو صبا به انتهای برنامه چِلتیکه نزدیک می‌شود و اوج هنر برنامه سازی و تولید محتوا را با آهنگ زیبایی به نام چلغوز امروزی به رخ می‌کشد.

مرغان دریایی نادان یا فریب خورده و چلغوز امروزی، وادارم می‌کند که صبح‌ها شش و نیم از خانه بزنم بیرون تا روز خود را با غم پیرامونی کمتری آغاز کنم.

#پست_مهمان
پ.ن. عکس مربوط به کانال اتوبان امام علی است، ولی در آریاشهر هم شرایط مشابهی وجود دارد.
۲۰ حبه چیده شد. ۱۵

stiff neck :-(

نمی دونم چرا پیش خودم گفتم بیا بعد از این ده روزی که یوگا تمرین کردی، یک سری هم به وزنه هایت بزن...

شاید چون یوگا خیلی ملایم و کششی و حوصله سر بر است و من دنبال یک ورزش قدرتی تر بودم :-|


تقریباً تمام شده بود، رسیده بودم به "پشت بازو"، بالا، پایین، بالا، پایین، ... آخخخخخخخخخخ :-(

و عضله گردن، در سمت راست گرفت، چنان گرفتنی که عین مجسمه ها خشک ماندم به آینه...


تیری کشید تا مغز استخوانم که کل گذشته ام اومد جلوی چشمم، محل ندادم اولش، وزنه را گذاشتم زمین و دیدم نخییییییییییییر، دست بردار نیست، هر نوع گردش گردن بیشتر از یک سانتی متر به سمت پایین یا راست قابلیت این را داشت که اشکم را دربیاورد...


خلاصه بعد از چند نرمش گرم کننده و یک دوش داغ در حالی که کابوس کارهای نکرده ام دور سرم می چرخید و به متن ایمیلی که قرار بود در توجیه کار نکردنم بفرستم فکر می کردم (neck ache, sore neck, stiff neck, ...) یک ساعتی خوابیدم، بیدار شدم، فرقی نکرد ...


در حدی که ناچار شدم با صابر صحبت کنم که بیا من رو ببر دکتر :-| (خدا آدم را به روزی نیاندازد که نتواند رانندگی کند:-( ) دوباره استراحت، استراحت، انتظار، استراحت، انتظار، کلافگی، غصه، درد :-(


تنها کورسوی امید دانش صابر برای درمان گرفتگی های عضلانی بود (به خاطر سال های زیادی که جودو کار کرده)، تا رسید شروع کرد: این طوری بکن، راست، چپ، آرام، لبه تخت، کمپرس گرم، فشار نیار، بشین، پاشو، دست ها بالا، ...


الان گرفتگی برطرف شده، ولی جایش عین یک زخم قدیمی کوفته شده، کوفته و له له له...

۲۳ حبه چیده شد. ۱۲

اشک و لبخند

داشتم گریه می کردم، بسیار عمیق، از ته دل و جگرسوز، مثل همه روزهایی که بسیار اندوهگینم...


صابر گفت: هنوز که چیزی نشده نازکی :-( 

حتی اگر هم شد، حتی اگر هم طوری شد که نمی خواستی، که نمی خواستیم، گریه را بگذار برای همان موقع... الان به این فکر کن که چقدر تلاش کردی برای داشتن چیزی که هست،‌ چیزی که هستی، چیزی که داریم... حتی اگر بعداْ بگویند که خواب بوده یا رویا، مهم نیست... حالا که هست، حالا که هنوز نمی دانیم،‌ حالا که هنوز لذتش را نگرفته اند، نگذار لذت این لحظه ها از بین برود...


خوب باش، بخند و لذت ببر...


دانه های اشک سُر می خورد و می ریزد پایین...

۳۰ حبه چیده شد. ۲۰

شهاب الدین*

آمد بالای سرم، ساعت 8 شب چنان غرق شده بودم توی لپ تاپ که فکر کنم برایم نگران شد، گفت: بریم سینما؟
همین طوری که داشتم فکر می کردم این سرویس Authentication اندروید چرا این قدر بدقلق است، گفتم: کی؟
گفت: امشب :-)

برگشتم طرفش، دیدم جدیه :-) گفتم: ای ول، بریم، من تا 5 دقیقه دیگه این کار رو می بندم :-)
و نشون به اون نشون که ساعت 8:20 سفره را چیده بود و هی می گفت: بیا دیگه :-|

ساعت 10 کوروش بودیم، یک پردیس سینمایی کمی بالاتر از خانه مان، و آن قدر جمعیت موج می زد که نه شبیه یک شب پاییزی بود، نه یک شب وسط هفته :-|

در نظر بگیرید که برای دیدن فروشنده بعد از 77 روز از اکران و با فروش بیش از 14 میلیارد تومن، دو تا بلیط گیرمان اومد چسبیده به پرده سینما و سالن پُر پُر پُر :-)

خب اصلاً دلم نمی خواهد درباره داستان فیلم توضیح بدهم، چون از این آدمایی که هی داستان رو لو میدن، خیلی بدم میاد :-)

ولی شخصیت مرد داستان، عماد (شهاب حسینی که برای بازی در این نقش جایزه کن 2016 رو هم گرفت)، یکی از واقعی ترین و ملموس ترین مردهایی هست که دیده ام، حتی وقتی مورد مشابهی برای یکی از دوستانم اتفاق افتاد، می توانستی واکنش های همسرش را به تلخی مشاهده کنی، آن قدر تلخ و واقعی که نمی دانی باید بپذیری یا اعتراض کنی :-(


* اشاره به شهاب حسینی که در یک سری از فیلم ها شهاب حسینی است، در یک سری دیگر سید شهاب الدین حسینی :-)
۳۶ حبه چیده شد. ۱۲

یک عالمه یک*

نمی دانم چرا استرس گرفته بودم، یک هیجان شیرین بود انگار، همراه با کمی دلهره...

با مرضی تمرین کرده بودیم: "عروس خانوم رفته گل بچینه" "عروس خانوم رفته گلاب بیاره" ...

به غایت مشاطه گری که از من بر می آمد به کار برده بودم که حقیقتاً غایتی محسوب نمی‌شد، ای دریغ :-)))


خانواده ما بودیم (مامان و بابا و حامد) و خانواده صابر، سهیلا جون، بابا عباس، محمد و مرضیه (دوقلوهای دوست داشتنی) [جای مریم خالی] و خانواده در شرف تشکیل ما، من و صابر :)

دفترخانه ای بود در مرزداران، با یک چادر سفید حریر و کفش های پاشنه بلند، تق تق تق تق... و زمین خیس...


گفتند عروس و داماد زودتر بیایند بالا برای امضای مدارک، حاج آقای مزاری نشسته بود به انتظار، یک روحانی خوش برخورد، بذله گو.

مرضی: عروس خانوم رفته گل بچینه...

حاج آقا: شهرداری تهران می گیره :-)))))))))))


و قرار شد خورشید ایلام و پسته دامغان به عقد هم در بیایند.

- عروس خانوم وکیلم؟ 

- با اجازه بزرگترها بله :-) (شیرین ترین کلیشه تاریخ)

حاج آقا: "میان سنبل و لاله، بوسه دگر حلاله" :-)


* اشاره به تاریخ 20 آبان ماه 1390، مصادف با 11 نوامبر 2011 (11/11/11)

۳۶ حبه چیده شد. ۱۵

وصید*

شبکه "آی فیلم" دارد مردان آنجلوس پخش می کند.

صابر می گوید این فیلم سال 78 پخش می شده...

من: :-| از کجا یادت میاد؟ (البته حافظه اش واقعاً طلایی است، ولی این دیگه چیز الکی نامربوط است و چرا آدم باید یادش باشد؟!)

صابر: چون اون سال انتخابات شورا بود و اولین انتخابات شورا :-) 

در ایلام یک زن و شوهری کاندید شورای شهر شده بودند و روی برگه های تبلیغاتی چاپ کرده بودند: ماکسی میلیان و هلن :-))))


پ.ن.

روزهای موعود نوشتن وبلاگ که به دلایل گوناگون (مثلاً دیدن گیم آو ترونز، مهمان داری، مسافرت، بی ایده گی، ...) تا آخرین ساعات نرسیده باشم نوشته جدیدی بگذارم، معمولاً دست به دامان صابر می شوم که: "چی بنویسم؟"

بعد صابر شروع می کند به ایده دادن که نتیجه آن می شود: داگ ناف، داش توماس، خال دروگو و ...

و بعد می آید سر می زند به وبلاگ و کیف می کند که "داگ ناف" محبوب ترین نوشته است :)

القصه در چنین شبی به سر می بریم :-|


* درگاه خانه، اشاره به آیه 18 سوره کهف: 

و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید... و سگشان بر درگاه دستهاى خویش را گشوده بود

۲۳ حبه چیده شد. ۷

دست به سینه

قدیم ترها از ژست دست به سینه خوشم می آمد...

خوب یادم هست اولین کسی که در این باره به من تذکر داد، مدیر عامل اولین شرکتی بود که کار می‌کردم. رفته بودیم جلسه حل معضلات مالی شرکت و رئیس که در حال گذراندن دوره های زبان بدن و مدیریت صنعتی بود، همان اول جلسه به من اشاره کرد و گفت: "به به! شما هم که دست به سینه، بدجور گارد دفاعی گرفتید، وای به روزگار من" :-| 


خیلی وقت هست که عادت دست به سینه بودن را کنار گذاشته ام، نه به خاطر حرف او، به خاطر این ویدئو در سایت TED که Amy Cuddy تعریف می‌کند، دست به سینه بودن، چقدر از مشارکت دانشجویان می کاهد و به این معناست که من حرفی برای گفتن ندارم... و لا به لای حرفهایش توصیه می‌کند اگر مشکل مشارکت دارید، لااقل با دستان گشاده بنشینید که شروع مکالمه برایتان راحت تر باشد :)


این روزها اما، گاهی دست به سینه می نشینم، انگار دلم تنگ شده باشد و خیلی عمیق تر، با هر دست، بازوی دست مقابل را می فشارم...


در این مواقع، صابر می گوید: "خوبی نازکی؟ چرا دوباره خودت را بغل کردی؟" :-)


و چقدر دوست دارم این تعبیر را... انگار خودم را بغل کرده باشم :-)


پ.ن. طرف فرانسوی ماجرا را یادتان هست؟ می خواهم اسمش را بگذارم آقای-فَر-فَر (فَر اول، ابتدای نامش، و فَر دوم به خاطر فرانسه:-)))) این روزها آمده ایران دیدار خانواده، دیروز دیدمش برای اولین بار و به این نتیجه رسیدم که زبان بدن درباره این آدم خیلی کاربرد دارد :-) چون در نصف مکالمه دارد سرش را به نشانه تایید شما تکان می دهد که در یک مکالمه صوتی دیده نمی شود و آدم احساس می کند که طرف چقدر پررو و حق به جانب است :-|

۹ حبه چیده شد. ۱۱
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان