زنانگی از دست رفته

خوب یادم هست اوایل نوجوانی که اولین بارهایی بود که فرق تبعیض بین دختر و پسر را درک می کردم (در لایه های پنهان و آشکار برخورد پدر، که مادر هرگز بین ما فرقی نگذاشت)، شروع کردم به انباشتن یک سری عقاید ضد مرد در درونم، در قالب شیک فمینیسم...

آنقدر که در آخرین سال های دهه بیست لبریز شده بودم، به شدت مستقل، بی اعتماد به جنس مخالف و در جنگ همیشگی برای گرفتن/پس گرفتن حقوقی که قاعدتاً متعلق به من بود، ولی جایی ثبت نشده بود...

خوب یادم هست در شروع رابطه با صابر چقدر گارد منفی داشتم، تا چند ماه بعد هنوز دو به شک بودم که آیا ازدواج آینده ای است که می خواهم یا نه و چطور به رفقای فابریک بدتر از خودم اعلام کنم که می خواهم ازدواج کنم :-| در حالی که نمی دانم می خواهم یا نمی خواهم...


دیشب صابر می گفت: حتماً خاطرات روزهای اول آشنایی با من را برای دوستانت تعریف می کنی و به من می خندید که چقدر سمج بودم؟

گفتم: نه، رفتارهای خودم را تعریف می کنم و می گویم مثل من نباشید :-| 


بعضی از خاطره ها هیچ وقت پاک نمی شوند... هیچ وقت...


این را گفتم که بدانید سفر قهرمانی زن در جنگیدن شبانه روزی نیست، سفر قهرمانی ما را با مردان عوض کردند، با شلوارهای جین، صبحها ساعت ۶ از خانه زدیم بیرون، رانندگی کردیم، بچه های کوچکمان را بین محل کار و خانه به کمر کشیدیم، جنگیدیم، جنگیدیم و جنگیدیم که ثابت کنیم مستقل هستیم، که به مردها نیاز نداریم...


ولی لذت بزرگی را از دست دادیم، لذت محبت مرد جنگجویی که سفر قهرمانی اش را به طور غریزی طی می کند و نیازمند توجه و بخشندگی زنی است که به او افتخار می کند...


این زنانگی از دست رفته ی ماست.  


۲۲ حبه چیده شد. ۱۰

داداش

در بخشی که صابر کار می کند، یک کارآموز آلمانی ۲۲ ساله آمده، به نام توماس.

آن اوایل خیلی دوست داشت فارسی یاد بگیرد و اینها از سر دوستی یک سری کلمات پر کاربرد یادش دادند، مثل آفرین، چطوری، می خوام، خوب، بد، صبح به خیر، پول، ...


این بنده خدا هفته پیش به بخش دیگری منتقل شد. 

امروز صبح بعد از یک هفته صابر را دیده، 

صابر از دور دستی برایش تکان داده و گفته: خوبی توماس؟

طرف گفته: توماس نه! داش توماس :-))))) چطوری پدرسوخته؟ :-||||


به علت این که اینجا خانواده رد می شود از ذکر باقی کلمات ذکر شده در مکالمه فی مابین معذورم، فقط همین بس که توماس در حال حاضر کلکسیون فحش ایرانی را به عنوان سوغات به آلمان می برد :-|

۲۱ حبه چیده شد. ۱۴

کشته شد حسین، نور هر دو عین...*

شنبه شب، نوآوری صابر در پخت استامبولی مجلسی واقعاً من را به تحسین واداشت :-)

سیب زمینی های مکعبی را به جای جدا سرخ کردن، ریخته بود کف قابلمه، ته دیگ طور...بعد که غذا آماده شد، خیلی شیک و مجلسی ته دیگ را با مخلوط گوشت و پلو هم زدیم...

یعنی عالی شد، توصیه می کنم امتحان کنید :-)


* نوحه ای که استاد شنبه برایمان زمزمه کرد، روی تصنیفی در آواز اصفهان...

۱۳ حبه چیده شد. ۶

داگ ناف :-)

یک دسته از آدم ها هستند که خیلی شیک انگلیسی صحبت می کنند، تو بگو با لهجه اصل بریتیش :-)))

حالا فرض کنید در موقعیتی مقابل یکی از این افراد قرار گرفته اید و در حالی که تلاش می کنید کلمه ای را که تلفظش را نمی دانید، بخوانید، مغزتان با هجوم تلفظ های مختلف مواجه شده و حتی بعضی از حروف را درست نمی بینید:

داگ نوف، داگ ناف، دوگ ناوت، دوگ نافت،...


به ناچار یکی را انتخاب کرده و وسط یک بحث تخصصی با مخاطب موردنظر، تاکید می کنید که دنبال نمودار "داگ ناف" بگردد در اکسل...


طرف می رود، نمودار را پیدا می کند و کلی تشکر... حالا وقتی که بفهمید داگ ناف موردنظر همان دونات (doughnut) آشنای خودمان است، چه حسی پیدا می کنید؟ :-|


پ.ن. خاطره ای از صابر، نیم ساعت به نیمه شب، بعد از اصرار من برای پیشنهاد موضوع پست وبلاگ :-[

۲۴ حبه چیده شد. ۱۶

خال دروگو!

اگر تصمیم گرفتید عصر یک روز تعطیل، بعد از مراسم قربانی، مهمانی بعدش، و عیادت از یک بچه دست شکسته در بیمارستان کمی استراحت کنید...

کتاب بخوانید :-)

اشتباه ترین کار ادامه دادن به دیدن قسمت های دانلود شده سریالی است که قرار نبوده ببینید :-/

ساعت نزدیک 12 است، چشمانتان از حدقه در آمده، واقعاً خسته هستید و صابر می گوید: قسمت بعدی را بگذار...

۲۹ حبه چیده شد. ۱۲

تهران به وقت آتلانتیک :-)

یک بار گفته بودم یا چند بار، نمی دانم...

در ترسیم آرزوهایم، که یک اتاق کار داشته باشم که همه دیوارهایش کتابخانه چوبی بلوطی باشد تا سقف

و یک میز کار داشته باشم آن وسط، که رویش یک کره زمین است (فکر کنم شبیه کارتون دور دنیا در هشتاد روز یا یکی از همان کارتون‌ها) :) 


حالا از آن صحنه ترسیم شده، کره زمین را دارم :) یک کره زمین با پایه چوبی ... آخرین کادوی تولدی که صابر برایم خرید (به قول خودش از سلسه مراتب کادوهای تولد پریسا :-))


هر چند وقت یکبار می چرخانمش و الان به وقت اقیانوس اطلس ایستاده در مقابلم :)

North Atlantic Ocean...

۲۲ حبه چیده شد. ۱۳

ماده گرگ وحشی


صابر در حال کوتاه کردن ریش...

می‌گویم: "دیشب خواب دیدم امتحان ادبیات* داشتم، هر چی تلاش کردم نرسیدم به جلسه :-("

صابر: "تعبیر مدل فرویدش رو که بلدی؟" (اشاره به اینجا)

من در حال سر تکان دادن...


صابر با لحن شاکی ادامه می‌دهد: "مدل یونگ هم بلدی؟ همه مدل ها را بلدی؟"

من هم چنان در حال سر تکان دادن...


صابر: "الان که خدا را شکر مدل گرگی اش هم بلدی! [اشاره به کتاب "زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند" که اخیراً می‌خوانم] پس این قدر به خودت استرس وارد نکن، نگرانی مثل سم می‌مونه!"


من: :-(

یونگ، فروید و کلاریسا پینکولا استس: :-|

ضمیر ناخود آگاه من: :-)))))


* نمره ادبیاتم همیشه عالی بود، در حدی که در کنکور 100 زدم :-| آن قدر که عاشق ادبیات بودم/هستم :)


۲۴ حبه چیده شد. ۱۰

خواب و کتاب :)


از اول امسال، رسم کتاب خوانی را عوض کردم، یعنی ناچار شدم عوض کنم، چون سال هاست که دیگه نه تعطیلات عید دارم که مثل خوره بچسبم به اتاقم و تند تند کلمه ها را قورت بدهم (تعطیلات عید سه قسمت شده: مسافرت، عیددیدنی، پذیرایی از مهمان)، نه دیگه وقتی با ماشین می رویم سفر میشه لم بدهم به صندلی عقب و به جای نگاه کردن به جاده کتاب بخونم (چون خودم هم باید رانندگی کنم)، نه تعطیلات تابستان دارم که به رسم آن موقعا هفته ای دو کتاب بگیرم از کتابخانه و هفته بعد که می روم برای تحویل مسئول کتابخانه با تحسین بپرسد: تمام شدند؟


بله و خیلی "و نه دیگه"های دیگه :) 

+ علاوه بر یک کتابخانه پر از کتاب کاغذی عزیز تر از جان که انگار هیچ وقت نمی شد خواندشان...


در نتیجه تصمیم گرفتم شب ها قبل از خواب کتاب بخوانم، کاری که هیچ وقت نمی کردم، چون کتاب خواندن باعث می شد که شدیداً خواب از سرم بپرد :-|


با این حال چند شب امتحان کردم، همان اواسط فروردین و دیدم که حقیقتاً پیر شده ام :)))))))))) کتاب خواندن در لوکیشن رخت خواب، موقعی که کجکی سرم را گذاشته ام روی بالش باعث می شود که حسابی خوابم بگیرد...


فقط این که شبی 10-15 صفحه بیشتر نمی شود خواند و در نهایت از ابتدای سال تا الان 5 کتاب بیشتر نخوانده ام که به نسبت دو سال گذشته که همه کتاب ها را از روی لپ تاپ خواندم، آمار قابل توجهی است :-)


نکته هیجان انگیز امروز این است که با گذشت چند هفته از این نوشته در وبلاگ گاه نوشت های یک "من" و با توجه به این که از ذوق زدگی زیاد همان شب رفتم کتابفروشی سر خیابان به دنبال "رساله درباره نادر فارابی" مصطفی مستور که نداشت، صابر در یک غافلگیری دوشنبه‌ای*، امشب "رساله درباره نادر فارابی" را خریده است برایم و ...


من بسیار خوشنودم :)


* دوشنبه های من و صابر :)

۱۷ حبه چیده شد. ۶

بابا نان داد :)


صابر از وقتی که رفته سر کار جدید (تقریبا در آستانه شروع سال دوم هستیم)، هیچ وقت برای نهار، نان نبرده با خودش (چه غذای نانی پخته باشم، مثل کتلت و چه نه، که همانا صابر همه غذاهایش را با نان می خورد، حتی پیتزا:)))))

حالا امروز صبح در آستانه ماه مبارک تصمیم گرفت که با خوراک مرغش نان ببرد، نمی دانم چرا ولی نان مفصلی هم برد همراهش.


حالا الان در حالت نیمه خواب می گوید: می دانی چه شد؟ ظهر رفتم برای نهار و دیدم بچه ها نانم را خورده اند، آن هم بعد از یک سال، اولین باری که تصمیم گرفتم با خودم نان ببرم :-|

۷ حبه چیده شد. ۸

مداد ابرو کجایی؟ :-(


یکی از بزرگترین فاجعه های زندگی آدم می تونه دندونه دندونه کردن تاج ابروی راست باشه، اون هم درست قبل از بله برون و عقد مرضی* گلی در ایلام --یکشنبه آینده :-|

درست موقعی که با این همه عشق جوشان به آرایشگاه، ناچاراً برای اولین بار باید بروی آرایشگاهی نامعلوم در یک شهر غریب :-|

وقتی که هنوز لباس هم انتخاب نکردی (فردا ظهر پرواز داریم:-|) و می خواهی یک چمدون پر لباس ببری که با سهیلا جون** و مرضیه تازه با هم انتخاب کنید...

از همه مهمتر این که کل هفته به صورت فوق العاده شعر ابوقداره گوش کردی که شاید کمی کوردی ات قوی شود، ولی فایده چندانی نداشته، چون آخرش حتی نفهمیدی که مهترین بیت شعر*** یعنی چه :-|


پ.ن. البته فاجعه های بزرگتری هم وجود داره، یکی اش این که تاریخ انقضای لنزم گذشته و الان فهمیدم :-| :-(((((((



* مرضیه خواهر کوچکتر صابر، و یکی از دوقلوهای ته تغاری است :)

** ماجرای "سهیلا جون" گفتن من به مادر صابر، داستانی طولانی است، ولی خلاصه اش این که اولین باری که می خواستم باهاشون تلفنی صحبت کنم، روزی بود که صابر وسط خیابون من را گذاشت در عمل انجام شده، یک هو گفت: "بیا با مادرم صحبت کن!" هول شده بودم، گفتم: "چی صداشون کنم؟" گفت: "اگه بگی سهیلا جون خیلی خوشحال میشه، چون احساس جوانی می کنه" :))))))))) در نتیجه من شدم "پریسا جون"، مادر صابر شد "سهیلا جون" :))) یک موقع هایی که زنگ می زنم خانه شان برای احوالپرسی، پدرش می گوید: "بیا، بیا با جون جونی ات صحبت کن" :))))))))

*** کوچگ وت "ئارام!" فامت بکه‌ی ره‌م            گووش بیه‌ی ده‌مته‌قه‌ی خاسی ئه رات که‌م 

۱۲ حبه چیده شد. ۴
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان