یک مونالیزای منتشر...


صابر کتاب ها را ستایش می کند، اگر نخواهیم بگوییم که می پرستد :)


اولین بار که بعد از سال ها دیدمش، روزی بود نزدیک همین روزها، سال 90، اواخر فروردین، یک کت شلوار قهوه ای سوخته پوشیده بود، رفته بود آرایشگاه برای دیدار من، کنار کتاب فروشی میدان ونک ایستاده بود به انتظار، که چقدر حیف که الان ها آن جا شده است لباس فروشی...


یک مانتوی آبی کمرنگ داشتم آن روزها، یک مانتوی آبی کمرنگ تپل که وقتی می پوشیدی انگار تویش باد کرده بودند، پف می کرد و تو آن وسط می شدی ستون نازک یک استوانه تپلی :)


با هم قدم زدیم پرسیدم: حالتان خوب است؟ (از سال های دور می شناختمش، از ورودی های 80، برق خواجه نصیر)

نگاه مهربان نافذی دارد، لبخند گرمی زد :)


رفتیم کافی شاپی در مرکز خرید گاندی، قدم می زدیم، همین طور که او از شریف و آزمون دکترا و کارش می گفت و من پشت سر رئیس بزرگ غر می زدم (آخر آن روزها یک رئیس بزرگ داشتم که 70 درصد همه مکالمات روزانه ام را پر می کرد:-|)


رفتیم تا آنجا، یک میز چوبی طرح قدیم انتخاب کردیم کنار پنجره، گپ زدیم، درباره کار، درباره سال های دانشگاه، درباره خوابگاه او...


برایم یک کتاب خریده بود* اما، "مونا لیزای منتشر" 

وسط های صحبت، به رسم قدیم خودم خواستم برایم چیزی بنویسد اول کتاب، به یادگار، به رسم دوستی...


خوب نگاهش نکرده بودم انگار از همان اول، نگاهمان که تلاقی کرد، دلم ریخت پایین، حس کردم کمی هول شده انگار با اصرارهای من، فضای کافی شاپ تنگ شد برایم، نفس عمیقی کشیدم...


-برویم دیگر، من دیرم شده...

...


داشتم از موراکامی می خواندم، یک داستان کوتاه بود، از کتاب "کجا ممکن است پیدایش کنم؟"، کتاب را ورق زدم، انگار یاد صابر چسبیده بود به همه برگه های کتاب، کتاب را بلند کردم، یک گل قاصدک خشک شده افتاد روی دامنم :)


این از کی آن جا بوده؟ یادم نمی آید کی گذاشته بودمش...


حتماً روزی بوده پر از عشق، یک روزِ پر از عشقِ اواخر فروردین :)


* در همه دوشنبه هایی که هم را می دیدیم تا آبان 90، هر بار برایم کتابی می خرید، و هر بار در ابتدای کتاب، جمله ای، شعری می نوشت به رسم قدیم من، که به رسم او کتاب ها مقدسند، نوازش می خواهند، باید نازشان را کشید، باید آرام گرفتشان به دست که برگ برگ نشوند برگه های نازشان :)

۱۰ حبه چیده شد. ۱۴

بیا ساقی آن می...


وسط همه حرف هایی که زدیم آن شب، وسط همه خستگی‌ها، گفتم: راستی من امروز گوشه ساقی نامه را تمرین می کردم، این هفته ماهور تمام می شود، آخرین گوشه در آخرین هفته سال...

گفت: چه خوب :) بیا برایم بزن :)


از آنجا که هیچ وقت به صدای ساز من علاقه نشان نداده، گفتم: الان؟ (ساعت 11 شب بود)

گفت: آره، در اتاق را می بندیم که صدا بیرون نرود...


یک جورهای ملسی دلم غنج رفت :) گفتم باشد، رفتم سر سنتور خان و شروع کردم به ساقی نامه زدن (با گیر و گرفت فراوان --چون استاد هنوز تایید نکرده و بیشتر چیزی را می زدم که در آورده بودم تا این که نهایی باشد...)


تمام که شد، گفت: ساز زدن تو و آواز خواندن من مثل همند، هر دو perfect نیستند، ولی دل نشینند :)

و گفت: من ساقی نامه را خیلی دوست دارم، هر شب برایم می زنی از این به بعد؟


و من هر شب برایش ساقی نامه می زنم از آن به بعد :)


پ.ن. ساقی نامه حافظ را که حتماً خوانده اید، می توانید ساقی نامه رضی الدین آرتیمانی را با صدای شهرام ناظری برای بار هزارم گوش کنید و یک کمی بروید در فضای خانقاه و مقام و ساقی و جانان...

۹ حبه چیده شد. ۷

بی احساس...


صابر می گوید یک راهی بگذار برایم که اگر ماجرایی برایت تعریف کردم که ناراحتم کرده، تو از دست نفری که در داستان هست و مسبب ماجرا بوده، ناراحت نشوی :-| چون من فردای روزگار او را می بینم و مسئله حل می شود، ولی تو در داستان قبلی مستغرقی :)))))))))


راستش را بخواهید، برایم کمی سخت است، چون دوستش دارم، و اگر کسی را نشناسم و او را ناراحت کرده باشد، دیگر فرد مجهول الهویه را دوست ندارم، چه بشناسم و چه نشناسم :-|


می دانم کمی احساسی است و می خواهم تمرین کنم در این زمینه منطقی رفتار کنم :)


پ.ن. خوردن کدو حلوایی خام از کشف های مامان بود، در راستانی خام گیاهخواری گفت پریسا بیا امتحان کنیم و نمی دانم نظر شما چه باشد، ولی من پسندیدم :)

۹ حبه چیده شد. ۶

دوب، دوبی، ابودوبی*


این بار که قرار شد صابر برود ماموریت، خیلی بی تابی نکردم (واقعیت این که ماه های بی پایان دوری در سال 93 من را کمی آبدیده کرده)، و چون یک عصر آزاد داشت برای خرید، نشستم و فکر کردم که چه چیزهایی می تواند برایم بخرد ( مثلاً کادوی تولد مهلا --به خاطر تنوع اسباب بازی‌های آنجا--، موبایل برای بابا --به خاطر تخفیف های فوق العاده--، شلوار لی برای خودم و مک بوک پرو) :))))))))


واقعیت این که بعضی از چیزها هستند که این جا پیدا نمی شود، یا پیدا می شود و به آن کیفیت نیست، یا در شرایط بهتر پیدا می شود دقیقاً به همان کیفیت، ولی با قیمت نجومی (مثال: شلوار لی) :-| البته عکس قضیه هم هست، مثلاً همان مدل مک بوک پرو MD101 که دیجی کالا با قیمتی حدود 3 میلیون برای فروش گذاشته، در app store نزدیک 4 میلیون در می آید و من آخرش نفهمیدم که آیا ریگی به کفش این ها هست که ارزان تر می دهند یا به خاطر تحریم و قاچاق و این حرف هاست :-|


راستی استفاده دیگری که می شود از ماموریت خارجه کرد، دانلود با wi-fi خفن هتل است :))))))))) یعنی چیزی که اینجا باید با هندل زدن و صرف کلی پول و وقت دانلود کنی، یک هو می بینی در یک عصر و در چشم بر هم زدنی دانلود شد و همه چیز تمام :)))


* sms صابر از فرودگاه دوبی :)


پ.ن. من خیلی از خدمات دیجی کالا راضی بودم، سریع، مطمئن، پیگیر و مودب :)

۴ حبه چیده شد. ۰

به آرامی و زیبایی* :)

 

بحث داغ یکی از شب های اخیر من و صابر، علت خطاهای شناختی در تصمیم گیری های من بود، جدای این که چند مورد به موارد اشاره شده در نوشته قبلی ام اضافه کردم ("وقتی کسی می گوید: تو نمی توانی!")، صابر نظر خوبی داد، 

گفت: "اگر در پاسخ هایی که می دهی کمی از شتاب زدگی کم کنی، مثلاً بگویی بعداً پاسخ می دهم، اجازه بدهید کمی فکر کنم، فرصت بگیری برای مشاوره... حتی اگر این وسط مشاوره هم نگیری، خطاهایت نصف می شود!"


بعد صحبت کردیم درباره عجله کردن و صبوری، می گفت: نگاه کن چقدر در انجام کارهایت عجله می کنی... چقدر تند راه می روی، تند حرف می زنی، تند غذا می خوری... این ها همه تاثیر دارد، گاهی آدم برای این که جلوی شتاب زدگی هایش در تصمیم گیری را بگیرد، باید طور دیگری تمرین کند، مثلاً سعی کند آرام غذا بخورد، آرام راه برود، حتی تمرین کند آرام و شمرده حرف بزند، از روی عمد...


چقدر یاد صحبت های استاد افتادم سر کلاس های سنتور شنبه، استاد کیانی همیشه درباره ریز زدن نظر مشابهی دارند، می گویند: شما وقتی درست یاد گرفته ای چطور تند ریز بزنی که اگر بگویم سرعتش را کم کن، بتوانی همان قدر شمرده بزنی... وگرنه در آن آشفتگی معلوم نیست چه می نوازی...


احساس کردم مشابهت عجیبی بین این دو پدیده هست، من اصلاً بلد نیستم آرام حرف بزنم، یا حتی آرام غذا بخورم :-| 

زمان کارمندی، وقتی می رفتیم غذاخوری، همیشه نفر اول من غذایم را تمام می کردم، شاید در کمتر از 3 دقیقه :-|


اما دو روز است که دارم تمرین می کنم، می نشینم جلوی ساعت و سعی می کنم غذا خوردنم 15 دقیقه طول بکشد (چه کار حوصله بری :)))))))))) ) و آن قدر آرام می خورم که احساس می کنم می فهمم در همه اجزای غذا چه ریخته ام :)


از حق نگذریم لذتش بیشتر است :)


* "به آرامی و زیبایی" عبارت تاکیدی من هست، برای وقت هایی که آن قدر هول هستم که همه چیز خراب می شود، مثلاً سر قلم گیری های تذهیب که واقعاً دقت می خواهد و صبوری، یا موقع گیر افتادن در ترافیک شبانه تونل رسالت (شرق به غرب)، آن موقع ها با خودم تکرار می کنم، به آرامی و زیبایی، به آرامی و زیبایی و بعد کارها بهتر پیش می رود :)))


چند وقت پیش که Interstellar می دیدیم، عبارتی بود تحت عنوان "nice and easy" که خلبان موقع هدایت سفینه تکرار می کرد، فکر می کنم معادل همین به آرامی و زیبایی من باشد :-)))))))))))

۷ حبه چیده شد. ۵

لوطی و طوقی...


نشسته ام در اتاق انتظار دندانپزشکی شبانه روزی:-|

به انتظار صابر لوطی که می گوید تا صبرش تمام نشود، نمی گوید دندانش درد می کند:-| که در این سال ها بارها با هم آمده ایم دندانپزشکی شبانه روزی، از ساعت 9 شب به بعد... یک بار که خیلی دیر بود، خوابم برد روی صندلی های اتاق انتظار حتی...

نمی دانم کجای این لوطی گری محسوب می شود که نگویی دندانت درد می کند تا به عصب برسد، ولی تجربه عجیبی است ساعت 11 شب در دندانپزشکی شبانه روزی بودن...

آن وقت می بینی که همه مردم چقدر لوطی هستند و از بعد ساعت 10، دانه دانه با لپ های باد کرده و چشمان سرخ سر می خورند سمت دندانپزشکی که بتوانند بخوابند لااقل...



۷ حبه چیده شد. ۳

بذله!

معمولاً من و صابر عصرهای جمعه می رویم پیاده روی، یک دور بلوار فردوس شرق یا غرب را مرور می کنیم و بر می گردیم، این وسط برای این که صابر کم حرف نباشد و قدم زدنمان در سکوت نگذرد، من یک ایده ای دارم به اسم بذله !!!

یعنی نوبتی هر کدام باید یک چیز بامزه (جوک، خاطره، داستان، ...) تعریف کنیم و اگر بحث گرفت همان را ادامه دهیم و اگر نگرفت، نوبت نفر بعدی است :)

حالا امشب داریم می رویم خانه یکی از دوستان صابر که به قول خودش آدم بذله گویی است، خوب است دیگر حرف برای گفتن کم نمی آوریم :))))

۰ حبه چیده شد. ۰

عاشقانه ای برای ستوان دوم وظیفه، صابر :*


تلویزیون روشن بود، صدای فوتبال می آمد (ایتالیا-اروگوئه) و من ماهی شیر تفت می دادم برای شام، اشتها نداشتم و به این فکر می کردم که وقتی تنها باشی انگار همه چیز به طرز عذاب آوری کش دار می شود، زمین، زمان، فوتبال، حرف های هر کسی که تلفن می زند برای احوالپرسی...

حواسم را پرت کرده بودم به چیزهای مختلف که یادم نیاید که نیستی، که انگار شبیه آن است که رفته ای ماموریت و یادت رفته موبایل ببری و موبایل دوستت هم نیست و دیگر شب شده و باید خوابم بیاید ...

چرا خوابم نمی آید؟ :(

صبح ها که نیستی راحت تر می گذرد، لااقل شبیه صبح های پنج شنبه است که وقتی بیدار می شوم رفته ای، اما روز شروع می شود و جای خالی پیام های وسط روز... آن دلخوشی های کوچک من... "نهار خوشمزه بود، دستت درد نکند نازکی"...

با ساهره خداحافظی کردم، ناخود آگاه خواستم تماس بگیرم: "من راه افتادم" ... که دوباره یادم افتاد نیستی، نشستم توی ون، باد می زد و اشک هایم را با خود می برد، به دستت رساند؟

خسته بودم که رسیدم خانه، داشتم در را باز می کردم که زنگ زدی با تلفن پادگان، گفتی سلام و دلم ریخت پایین... مثل بار اولی که نگاهمان در هم تلاقی کرد، مثل بار اولی که دستم را گرفتی، مثل بار اولی که گریه می کردم و اشک هایم را پاک می کردی، مثل ...

من چطور این همه مدت بدون تو دوام بیاورم صابر؟ :(

۰ حبه چیده شد. ۲

از جلو، از راست نظام!

صابر تعریف می کرد که روز اول پادگان چطور بوده، چقدر معطلی داشته و در مقابل صفر یک ارتش شبیه هتل هست یا نه؟

حامد هیجان زده شده بود و پشت بند خاطرات صابر، خاطرات خودش از صفر یک را تعریف می کرد و بابا رفته بود به خاطرات جوانی اش، این وسط صابر یک سئوال کنکوری پرسید از سربازان قدیم: نماد نظم نیروهای نظامی چیه؟

بابا اون طرف اتاق متفکر نشسته بود و حامد داشت به مغزش فشار می آورد و از این طرف من به اش تقلب می رسوندم که سمانه گفت: مراسم صبحگاهی؟

ایول! درست بود حدسش، تمشک و مامانش با دو فکر از همه زودتر جواب دادند :))))))

پ.ن. فکر می کنید ماه رهایی از قضاوت (سرزنش دیگران) چطور شروع شده است؟ دیروز و امروز با این پیش فرض که باورهایمان، ارزش ها را تشکیل می دهند و ارزش های هر کس تعیین کننده قضاوت هایش هست، تنها موفقیت شگفت آورم این است که لااقل در 30 درصد موارد متوجه می شوم که دارم قضاوت می کنم :)))))))) و برای تمرین گام های بعدی تیرماه آغاز کار است :)

۰ حبه چیده شد. ۱

آلو، آلبالو، زردآلو، شفتالو :))))


به موزها نگاه می کردم که بسی رسیده بودند و خوشرنگ، به دلم صابون شیر موز حسابی در تمام هفته را مالیدم و به صابر گفتم که می رود از این غرفه هم موز بخرد؟

صابر نگاهی به موزها انداخت و با اشاره به زردآلوهای ردیف کناری گفت: می خواهی زرد آلوی ته صندوقی هم بخرم برای مربای زردآلو-کیوی؟

گفتم: باشد، کمی بخر، مثلاً یکی، دو کیلو که با کیوی ها آماده کنیم برای مربا :)

رفت و با یک جعبه زرد آلو برگشت   گفتم: پسر جان! چرا این قدر زیاد خریدی؟ قرارمان یکی دو کیلو بود...

گفت: یکی دو کیلو را از ته صندوقی ها نمی داد!!!

بله! و ما با نزدیک 17 کیلو زرد آلو معادل 50 هزار تومان پول رایج مملکت برگشتیم خانه و چون دیگر هیچ دستمان جا نداشت و خیلی سنگین بودند، اصلاً موز هم نخریدیم!!!

خلاصه می گویند محرومیت خلاقیت می آورد، ولی گاهی فراوانی هم خلاقیت می آورد و تو وقتی که 17 کیلو زردآلو روی دستت مانده باشد (یک بخشی له و یک بخشی سالم و یک بخشی نیمه له) به مخت فشار می آوری که بعد از جدا کردن سالم ها، با بقیه زردآلو چه کارها می شود کرد، و این لیست موارد قابل تهیه از زرد آلو است:

مربای زردآلو، لواشک زردآلو، شربت زردآلو و برگه خشکه زردآلو!

و از ساعت 11 ظهر تا ساعت 6 عصر جمعه مشغول تهیه موارد فوق بودیم :)

نتیجه گیری: وقتی رفتید تره بار و دلتان موز خواست، بی خیال شوید و برگردید خانه 

 

پ.ن. این ماه، ماه مهار ترس است و جدای ترس هایی که در طبقه بندی نگرانی قرار می گیرند، مهمترین تفاوت شجاعت و ترسو بودن، وانمود کردن به شجاعت است، این ماه تمرین می کنم :)

۰ حبه چیده شد. ۰
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان