فقط ادامه بده :)

وقت هایی که خیلی خسته و کلافه هستی،

وقت هایی که آن قدر کار داری که حتی نمی شود به انجام دادن/ندادن‌شان فکر کرد،

وقت هایی که مدام دنبال اولویت بندی هستی که کدام کار را بکنم، کدام یکی را نکنم که برنامه سبک تر شود...


فکر نکن، نا امید نشو، غر نزن :-|

فقط بچسب به کار :)


پ.ن. یادش بخیر زمانی که کلاس سنتور می رفتم پیش استاد کیانی، می گفتند که موسیقی اصیل ایرانی شما را افسرده نمی کند، و حتی گوشه های غمگینی مثل دیلمان سرشار از شادی است که غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد...

حالا این روزها به هوای لیلی که به ردیف نوازی سنتور استاد عادت دارد و خوب می خوابد، ساعت های زیادی در روز صدای ساز می آید،‌ صدای ساز استاد... و ته دلت انگار شادی غریبی جوانه می زند :)

۱۰ حبه چیده شد. ۱۷

مگو چیست کار...

می دونید تنها راهی که خیلی خوب و باکیفیت کار کنید چیه؟

این که خیلی خوب و با کیفیت کار کنید :دی

صبح ها زود بیدار بشین (قبل از 6)، غر نزنید که چرا فلان و چرا بهمان و چرا من و لعنت به این زندگی... هی تو شبکه های اجتماعی پرسه نزنید (باور کنید هیچ خبری اون قدر مهم نیست که نیاز باشه یه ربع یه بار همه چی رو چک کنید و به یاد داشته باشید، از خبری که اون قدر مهم است با خبر می شوید، حتی اگر موبایل نداشته باشید کلاً)، کارهای روتین مهمترین بخش هر روز هستند و به زندگی و برنامه شما نظم می دهند، پس به شان وفادار باشید (مثل نوشتن گزارش روزانه...)، به سلامتی خودتان اهمیت بدهید (ورزش، آب، خواب کافی، غذای خانگی...) و شاد باشید... 

افسردگی تصمیم شماست :-)

همین :-)

۱۷ حبه چیده شد. ۱۳

چمن نکاریم :-)

امروز برای یه جلسه آموزشی رفته بودم شرکت، آقای استاد می گفت که یک کد تمیز با نامگذاری های درست نیازی به کامنت ندارد و چون کامنت ها معمولاً به رنگ سبز هستند، مرسوم است که می گویند:

بیایید در کُد چمن نکاریم :دی


پ.ن. جوانه های یک عدد دندان در دهان لیلی مشاهده شده، در آستانه چهارماهگی، واکسن چهار ماهگی و ویزیت دکتر اطفال :-)

۱۵ حبه چیده شد. ۱۱

زمان بندی :-|

و یک نوع زمان بندی محبوب رؤسا وجود داره که فارغ از هر نوع قول و قراری که قبلش با هم گذاشته باشید و توافق هایی که کردید، در یکی از دو دسته زیر جا می گیرد:

۱- هر چه زودتر، بهتر :-|

۲- تماس در آخرین ساعت مرسوم اداری روز برای محول کردن کاری که باید تا فردا صبحش آماده باشه :-|

۱۵ حبه چیده شد. ۱۷

دست به سینه

قدیم ترها از ژست دست به سینه خوشم می آمد...

خوب یادم هست اولین کسی که در این باره به من تذکر داد، مدیر عامل اولین شرکتی بود که کار می‌کردم. رفته بودیم جلسه حل معضلات مالی شرکت و رئیس که در حال گذراندن دوره های زبان بدن و مدیریت صنعتی بود، همان اول جلسه به من اشاره کرد و گفت: "به به! شما هم که دست به سینه، بدجور گارد دفاعی گرفتید، وای به روزگار من" :-| 


خیلی وقت هست که عادت دست به سینه بودن را کنار گذاشته ام، نه به خاطر حرف او، به خاطر این ویدئو در سایت TED که Amy Cuddy تعریف می‌کند، دست به سینه بودن، چقدر از مشارکت دانشجویان می کاهد و به این معناست که من حرفی برای گفتن ندارم... و لا به لای حرفهایش توصیه می‌کند اگر مشکل مشارکت دارید، لااقل با دستان گشاده بنشینید که شروع مکالمه برایتان راحت تر باشد :)


این روزها اما، گاهی دست به سینه می نشینم، انگار دلم تنگ شده باشد و خیلی عمیق تر، با هر دست، بازوی دست مقابل را می فشارم...


در این مواقع، صابر می گوید: "خوبی نازکی؟ چرا دوباره خودت را بغل کردی؟" :-)


و چقدر دوست دارم این تعبیر را... انگار خودم را بغل کرده باشم :-)


پ.ن. طرف فرانسوی ماجرا را یادتان هست؟ می خواهم اسمش را بگذارم آقای-فَر-فَر (فَر اول، ابتدای نامش، و فَر دوم به خاطر فرانسه:-)))) این روزها آمده ایران دیدار خانواده، دیروز دیدمش برای اولین بار و به این نتیجه رسیدم که زبان بدن درباره این آدم خیلی کاربرد دارد :-) چون در نصف مکالمه دارد سرش را به نشانه تایید شما تکان می دهد که در یک مکالمه صوتی دیده نمی شود و آدم احساس می کند که طرف چقدر پررو و حق به جانب است :-|

۹ حبه چیده شد. ۱۱

Exception

می گویند یک سری از بیماری های ساده تر (شما بخوانید قابل تحمل تر) مانع از بروز بیماری های پیچیده تر (لاعلاج/صعب العلاج) خواهد شد، مثل تب، آفت دهان، تبخال، اسهال، ...

و نباید علائم هشداردهنده را خاموش کنی، باشد که بلای جانت نگردد...

انگار کن دل درد و دل پیچه قبل از ترکیدن آپاندیس، در حکم  هشداری است برای نجات جان :-)

و همین گونه است errorهای ساده ی برنامه (و خیلی از موقع ها warningها) که آدمی محل نمی گذارد برای برطرف کردن تا دوشنبه عصری سه ساعت دنبال یک exception نامعلوم بگردد که صبح دیروزش خط مربوط به یک warning ساده را کامنت کرده :-|


و این گونه تر است زندگی، که آنقدر تاب فشارهای کوچک و ناملایمات سطحی را نمی آوریم و مسکن پشت مسکن می ریزیم در حلق مبارک که ناغافل دچار force close Exception می شویم ...


باشد که عبرت بگیریم...

۱۶ حبه چیده شد. ۹

هایزنبرگ :-|


زندگی ترکیبی از غیر قابل پیش بینی هاست،

اصلاً قشنگی اش در همین است...

در ندانستن، در غافلگیر شدن، در ابهام :-|


حالا هی اصرار کن تعریف من در قطعیت است، بگو بدون قطعیت هیچ کاری نمی کنم، هیچ جا نمی روم، هیچی هیچی...

برای زندگی فرقی نمی کند!

اون راه پر از ابهام خودش را ادامه می دهد...

و تویی که توی این دریا هی موج می خوری، هی بالا و پایین می روی...


زندگی ساحل اون طرف نیست که هی تقلا می کنی به اش برسی،

زندگی همین جاست، 

وسط دریا


ول کن این همه حساب و کتاب رو،

هایزنبرگ  رو بچسب :-))))


پ.ن.۱ جوجه های خوشنویس من مدام در حال جیک جیک هستند سر کلاس، هی میگن: خانوم! خانوم! اون قدر خانوم، خانوم کردند که دفعه قبل که درس یکی شان ج چ ح خ بود، گفت: میشه برام بنویسید "خانوم"؟ :))))))


پ.ن.۲ این روزها سرکار، شبیه آدم معتقدی شده ام که هر لحظه حس می کند در محضر خداست :)))) یعنی اجازه ندارم دست از پا خطا کنم، نه یک نام گذاری سر هم بندی شده برای متغیرها، نه تابع های الکی، نه تخطی از design pattern ها (مخصوصاً singleton)، نه کد تکراری، نه هیچی :-| (هر شاهکاری هست قبل از commit کدها در Git باید تمیز شود)

خیلی تمیز و مرتب و در چارچوب کد می نویسم :-) سعی می کنم در محضر خدا معصیت نکنم :-)))))))))))))

۱۹ حبه چیده شد. ۸

عمه در گالری -:)


مهلا نشسته در آغوشم، تکیه داده به من و می خواهد که موبایل را بیاوریم تا با هم عکس ببینیم...

البته کار مورد علاقه اش این است که شما گالری را برایش باز کنی، او دانه دانه عکس ها را رد کند، وقتی به فیلم های خودش رسید، بزند رویش تا اجرا شود و با دقت فیلم های خودش را ببیند، آن هم برای چند بار :-)))

این دفعه ولی عکس ها را که می دید، هیچ، فیلم های خودش را هم که چند بار می دید هیچ، به عکس های من که می رسید، می‌گفت: عمه!


من را در عکس با انگشت نشان می داد، می گفت عمه! بعد بر می گشت من را نگاه می کرد که مطمئن شود و  این بار من را نشان می داد و دوباره می گفت: عمه :-))))))))


به این میگن: auntie recognition in gallery :-))))


پ.ن.۱. چالش نرم افزاری تمام شد، پروژه را فرستادم برایشان، البته اواسط کار سیگنال دادند که به نظرشان این کار باید ۳ ساعت طول بکشد :-| یکی نیست بگوید که من اگر هر سه ساعت می توانستم یک اپلیکیشن بنویسم که الان بازار در سیطره من بود :-))))))))))) مهم نیست، مهم این است که من نشان دادم که در ۵ روز می شود کار را انجام داد، داستان‌های بعدش برای این است که مبلغ درخواستی را ندهند که قابل پیش بینی است... کار سابق خودمان را انجام می دهیم، خب :-)


پ.ن.۲. از اتاق فرمان اشاره می کنند که از این چهارشنبه می رویم مسجد الرحمن برای آموزش خوشنویسی به چند فنچ دبستانی :) و... خوشحالیم :)

۲۳ حبه چیده شد. ۱۳

دانش و بینش

"برای چیزی که ارزشش رو داره، هیچ وقت دیر نیست، یا در مورد من بهتره بگیم زود، که اون کسی بشی که می خواهی. هیچ محدودیت زمانی وجود نداره، هر وقت خواستی شروع کن!

می تونی تغییر کنی یا همون طوری بمونی. قانونی وجود نداره براش. شاید بهترین حالت پیش بیاد یا بدترین، امیدوارم برای تو بهترین حالت اتفاق بیفته.

امیدوارم چیزهایی رو ببینی که هیجان زده ات می کنه. امیدوارم چیزهایی رو تجربه کنی که هیچ وقت نکردی، امیدوارم آدمایی رو ببینی با نگاه متفاوت به زندگی. امیدوارم به زندگی ات افتخار کنی.

و در آخر، امیدوارم اگه به این نتیجه رسیدی که به زندگی ات افتخار نمی کنی، توانایی این رو داشته باشی که همه چی رو از نو شروع کنی"

-بنجامین باتن*


این مقدمه ای هست بر این روزهای من :) چند هفته ای است که درگیر آغاز همکاری با شرکتی هستم و این فرآیند شروع خیلی پیچیده شده است...

پیچیده از دو نظر:

اول شرایطی که من داشتم: همکاری ساعتی باشه، ساعت هایش محدود باشه به کمتر از 25 ساعت در هفته، و همون همکاری ساعتی محدود هم دورکاری باشه، فلان رقم برای هر ساعت و فلان شرط و ...

دوم شرایطی که اون ها داشتند: همه شرایط من قبول، به شرطی که ثابت کنم به ساختار برنامه نویسی مسلط هستم، Software Architecture بلد هستم (دقیقاً با تعریف آکادمیک اش)، در طراحی ساختار برنامه‌هایم از Design Pattern استفاده می کنم و ...


و خب شاید بدانید که من رشته ام مهندسی برق-مخابرات بوده و در ارشد حتی گرایش میدان و امواج و همه سال هایی که کار می کردم، حتی قبل از قبولی ارشد، حرفه ام سر و کله زدن با Firmware بوده، یعنی برنامه هایی که می نویسیم که با سخت افزار کار کنند، مثل میکروکنترلرها، DSPها و ... 


و وقتی با سخت افزار کار می کنی از زبان های سطح پایین استفاده می کنی، مثل Assembly و اگر بخواهی تخفیف بدهی، دیگر در نهایت می رسیم به C (همان طور که در دانشگاه هم به ما آموزش دادند) و حالا همه سال هایی که کار می کردی به تدریج از firmware developer تبدیل شدی به embedded developer که تفاوت های ظریف مشخصی دارند و  وقتی داشتید می رفتید عمان (که کنسل شد) و بخش مهارت های کاری وجودت داشت به این فکر می کرد که در عمان به یک خانم مهاجر اجازه کار نمی دهند و دردسر دارد و این ها، یک هو این وسط تصمیم گرفتی که بروی سراغ چیزی که دیگر سخت افزار نخواهد که بتوانی کارت را با لپ تاپت ببری هر جا که خواستی، با سخت افزار خفن موبایلت :))))))))))) و این شد آغاز اندروید...


چالش جدید برایم جذاب است، از سر و کله زدن با همان Web Developer داستان (که فرانسه زندگی می کند) که به پشتوانه مهندس برق بودنم و بدون بررسی، به صراحت اعلام کرده که به نظرش من هرّ را از برّ تشخیص نمی دهم و من را در مصاحبه فنی رد کرد :-| تا مدیر عامل که سه جلسه با من جداگانه صحبت کرده که به نظر ما شما ویژگی هایی دارید که باعث می شود بخواهیم شما با ما همکاری کنید!


حالا من این جا هستم، با چالش جدیدی که در همه این سال ها داشتم، با حس درونی senior بودن، وقتی با کسانی مواجه می شوی که تو را beginner هم قبول ندارند و از همان راه دور هر چیز را که بخواهند بگویند، با لحن مشکوکی می پرسند: "این را بلدید؟!"


و مدیر عامل جوانی که کلی آرزو دارد برای استارت آپش، و آن قدر از نقشه هایش تعریف کرده، آن قدر همه تکه های پازل را دانه دانه چیده، آن قدر برایم گفته که می فهمد وقتی حس می کنی senior هستی و توی رویت می گویند نمی فهمی چه کار باید کرد و این که personal کردن موضوع چیزی را حل نمی کند و آن قدر امید و آن قدر انگیزه و آن قدر همه چیزهایی که برای برگشتن به زندگی لازم هست که...

نمی توانستم بگویم نه، که بگویم دیگر نمی خواهم در سال دهم کاری برای هزارمین بار ثابت کنم که بلد هستم، که دیگر حوصله ندارم با کسانی سر و کله بزنم که فکر می کنند دخترها هیچی از برنامه نویسی سرشان نمی شود...


برای همین ماندم و تصمیم گرفتم یک پروژه تستی انجام دهم برایشان پیش از شروع و این وسط آقای-همه-چیز-دان لینک این سایت را برایم فرستاده و من شده ام عین یک بولدوز که همه سایت را شخم می زند و عین یک جاروبرقی با مکش بالا که همه چیزهایی را که نمی داند را با لذت فرو می برد :)))))))))


و تازه دارم به حرف های مدیر عامل پی می برم، این که بتوانم جواب هر سئوالی را پیدا کنم، می شود دانش و برای این که برنامه نویس خوبی باشم (نه فقط تولید کننده ساده هر کدی که خروجی خوبی دارد) باید بینش نرم افزاری داشته باشم، بینش همان چیزی است که اگر نداشته باشی، نمی فهمی که نداری و می مانی در جهل مرکب (آن کس که نداند و نداند که نداند)


این یک شروع تازه هست و من در این حالت هستم: Oh Yes! Challenge Accepted

برایم دعا می کنید؟ :)


* این مطلب را اینجا برداشتم، یکی از بهترین سایت هایی که پیشنهاد می کنم اگر علاقه دارید از ویدئوها یا کدهایش برای آموزش برنامه نویسی استفاده کنید، Derek Banas بسیار زیبا برنامه می نویسد :)


پ.ن. می دانم که خیلی نوشته سخت و پیچیده ای شده، بیشتر درددل کاری است... درک می کنم که حوصله ندارید این همه را بخوانید :)


۱۹ حبه چیده شد. ۱۱

اشک مصنوعی


در حال حاضر آن قدر چشم چپم دو دو می زنه که حتی فکر کردن به صفحه کامپیوتر باعث میشه حالم بد بشه!

حالا کی می خواد ساعت 9:30 شب دوباره بشینه با نفر وب پروژه که فرانسه است، با اسکایپ بحرفه، خدا داند :-|

۹ حبه چیده شد. ۶
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان