یک روزهایی نمیدانم جوانتر بودم، مادر نبودم یا چه بود که میگفتم همه چالشهای دنیا بیایید من اینجا با آغوش باز از شما استقبال میکنم. روزهایی بود که می گفتم من flexibleترین آدم روی زمینم برای تطبیق با شرایط جدید (که این طور نبود و خود خود خودم یادش هست که چقدر سخت بود برایم تغییر) و بعدتر که خودم آغازگر یک سری تغییرات بودم (تغییراتی که میدانستم چقدر باید آسیب پذیر و شجاع باشم برای پذیرش شان) همیشه و همیشه و همیشه از ابهام فراری بودم.
ابهام پاشنه آشیل من است، نقطه آسیب پذیری، وقتی نمیتوانم برای همه چیز برنامه بریزم و پیش بینی کنم :(
نگران می شوم، نگرانیام بیشتر می شود، حرفها توی سرم چرخ می خورد و چرخ می خورد و نمی ریزد بیرون... جدول می کشم، open issues را می آورم روی برگه، قلبم تند می زند و فکر می کنم که چقدر ابهام من را آشوب می کند :(
امروز اول ماه رمضان بود، نفیسه مرشد زاده درصفحه اینستاگرامش نوشته بود "تنها زیبایی دست نخورده رمضان یقین به این است که پیدایمان می کند، حتی همان وقت که خیلی دوریم و در سوراخ های سیاهی پنهان شده ایم و غر می زنیم که این دوباره آمد..."
نمی دانم چرا این قدر این بخش نوشته به دلم نشست. انگار خودم تنهای تنها در عمق یک سیاهی بی پایان غرق شده ام، نوای دعای سحر و ربنای افطار انگار چیزی را در درونم بیدار می کند، سپری برای همه روزهای مبهم آینده... با خودم فکر می کنم ایمان همیشه برای روزهایی که خوب نیستیم مرهم خوبی است...
روزی که برای انتخابات با لیلی جان به پای صندوق ها رفتم نمی دانستم که سرنوشت ما جایی ورای این مرزها رقم بخورد، این که دوباره شرکتهای خارجی میروند، دوباره بیکار می شویم، دوباره به این فکر کنیم که برویم؟ (فکر به رفتن بیشتر از همه من را آشوب میکند) :(
و ما می مانیم و شعار استقلال آزادی جمهوری اسلامی و نه شرقی نه غربی و دور خودمان حصار می کشیم به اندازه فیلترهای بی پایان و دورمان حصار می کشند به اندازه تحریم های سیاه...
لیلی جان دخترک یازده ماهه کوچک من :(
نمی دانم برای آینده ات چه کنم...