پاک‌کن

امروز هوا ۲۷ درجه بود که برای فصل و ماهی که هستیم، در نوع خود کمیاب و بی‌نظیر است، مخصوصا با سرعت باد ۱۰ کیلومتر در ساعت :) فرصت استثنایی برای تمرین دوچرخه سواری شهری، پس دو تا دمبل سه کیلویی گذاشتم تو کوله پشتی‌ که کمی لنگر بیاندازد و حس و حال وقتی لیلی آن پشت نشسته را شبیه‌سازی کنم. این بار فشار کمتری احساس می‌کردم، فرمون دوچرخه را توی دست‌هایم له نکردم و توصیه آقاگل را موقع رسیدن به سرعت‌گیر عملی کردم (یعنی احترام به اسم "سرعت‌گیر" و علت طراحی‌اش :دی). 

حالا می‌خواهم به چی اشاره کنم؟ به این‌که می‌دانم ترمیم و مرمت یکی از مواردی هست که استعداد و علاقه‌ی من هم‌سو می‌شود (حتی در کدنویسی، دیباگ کد بخش مورد علاقه من است)، چه ربطی به دوچرخه سواری دارد؟ این‌که دارم دنبال پاک‌کن‌ها می‌گردم، تیغی که باهاش طلاهای ریخته شده روی کار را پاک کنم، راهی که بیارمش تو دایره امن، که وقتی یک ماشین مثل موشک از کنارم رد شد، بتوانم چند لحظه آرام بگیرم و ادامه بدهم :)

۹ حبه چیده شد. ۱۰

عینک بدبینی :)

در حالی‌که ما تصمیم گرفتیم لیلی را با اختلاف زمانی دو هفته نسبت به بقیه بچه‌ها برگردانیم به ‌playgroup که هم بقیه بچه‌ها به یک آرامشی برسند و وسط یک شلوغی و گریه و ... بچه برنگرده که دل زده بشه، هم نرخ فعال بودن وسایل حمل و نقل عمومی برگرده به حالت نرمال، هم ماسک‌هایی که سفارش دادیم و برای استفاده از اتوبوس اجباری اعلام شده برسه و هم چند روز مرخصی اجباری صابر را کنار هم باشیم و از همه مهمتر دوچرخه سواری تمرین کنیم، پریروز از playgroup تماس گرفتند که چرا دقیقا دو هفته دیرتر می‌خواهید بچه را بفرستید بیاید و خدای نکرده مریض نشده باشید؟ :دی

۸ حبه چیده شد. ۱۷

که عشق آسان نمود اول...

من همیشه دوچرخه‌سواری جزو خاطره‌های نابم بود، ناب، پر از شادی و تفریح. این مطلب قرار است درباره تفاوت آنچه گمان‌ می‌کنیم و آنچه هست،  باشد. پس می‌نویسم که این مراحل یادم بماند و برای هر کدام از خودم تقدیر کنم :) مراحل دوچرخه‌سواری به عنوان وسیله نقلیه و نه یک ابزار تفریحی:

۱- حفظ تعادل اولیه (همان چیزی که معروف هست به بلد بودن دوچرخه‌سواری)

۲- حفظ تعادل ثانویه :دی (حرکت روی شیب سی درجه، سنگفرش، خاکی، ساندویچ، دست انداز، از لبه‌ی چهار سانتی  بالا به پایین و برعکس) 

۳- مهارت دور زدن به طرفین یا دوربرگردان (با یک دست روی فرمان، در حالی‌که دست دوم به عنوان راهنما مسیر را به پشت سری‌ها نشان می‌دهد)

۴- مهارت توقف و شروع دوباره پی در پی بدون اعوجاج در زمین اکثراً لغزنده پس از باران (پشت چراغ قرمز، قبل ورود به مسیر اصلی، ...)

۵- مهارت دوچرخه سواری شهری و آشنایی با علائم راهنمایی رانندگی (کنترل هیجانی کنار خیل دوچرخه سواران و موتور سواران، کنار ماشین‌ها و اتوبوس‌ها...)

۶- آمادگی جسمانی برای پا زدن به مدت حداقل ده تا پانزده دقیقه مداوم برای رسیدن به مقصد، در آب و هوای سرد مرطوب و سرعت باد ۴۰ کیلومتر در ساعت.

۷- تکرار همه مراحل فوق با یک بچه ۱۵ کیلویی در صندلی کودک عقب (می‌توانید اول با وزنه امتحان کنید) :-)

پ.ن. تقریبا اواسط خوان دوم هستم، با نوک زدن به خوان‌های سوم، چهارم، پنجم و هفتم :)

۸ حبه چیده شد. ۱۳

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار...

وسط سوز سرما و باران ایستادیم تا اتوبوس بیاید، هوا آن‌قدر سرد است که شب چله‌ی تهران، یه لبخند کجکی می‌چسبانم روی صورتم و بی‌هوا می‌گویم: لیلی داره بهار میادها، عید نوروز :) یک طور عمیقی نگاهم می‌کند انگار که بخواهد یک پرونده‌ای را از آرشیو مغزش بکشد بیرون و کمی بعد با هیجان می‌گوید: آخ جون عید، آخ جون عید! بعد عمو نوروز میاد مثل سانتا* به ما کادو میده! می‌گویم: آره مامان جانم، تازه می‌خواهیم برویم مقدمات سفره هفت سین را آماده کنیم، سبزه درست کنیم، بگردیم ببینیم گندم پیدا می‌کنیم سمنو بپزیم... می‌گوید: آخ جون بعد مامانی و دادا به من عیدی میدن :) 

عزیزم :( دلم گرفت این را گفت، چون هر چی فیلم جشن نوروز و حاجی فیروز نشانش داده بودم بعدش می‌گفتم که می‌رویم ایران، همه را می‌بینیم و بهت عیدی می‌دهند، گفتم: مامان امسال عید نمی‌رویم ایران، ولی انشاء الله برای تولدت می‌رویم، خوبه؟ گفت: آره خوبه، آخ جون تولد من، آخ جون تولد :)

چقدر دنیای بچه‌ها پاک و بی‌آلایش است...

 

* تهاجم فرهنگی :دی

۵ حبه چیده شد. ۱۴

لهیدگی

تمام روزهای این هفته له بودم، فکر می‌کنم در نتیجه‌ی برداشته شدن توامان فشار روانی و فیزیکی :-| تمام روزها از دوشنبه تا الان، لیلی را ظهرها خواباندم (کاری که مدت‌ها بود نمی‌کردم) و وسط خواباندنش، خودم خوابم برده است :دی و تمام روزها باد با قدرت تمام ۶۰ کیلومتر در ساعت وزیده و نمی‌دانم چقدر ابر باران‌زا می‌تواند سهمگین باشد که با این شدت وزش باد، هر روز هم باران باریده...

در آستانه‌ی روزهایی هستیم که به تعطیلات بهاری مدارس معروف است (هفته آخر فوریه) و به واسطه‌ی playgroup لیلی و کلاس زبان خودم، اولین بار هست که به قول خودشان *schoolvakanties به چشممان آمده!

 

* یادتان که نرفته ch رو خ بخونید؟ :دی

۲ حبه چیده شد. ۱۲

ماموریت غیرممکن

صابر، لیلی را بغل کرد و رفتند برای نهار چیزی بخرند. چمدان را گذاشتم کنارم و همان‌طور تکیه داده به ستون سُر خوردم تا نشستم رو زمین. زل زدم به حجم مسافرهایی که با شتاب از مقابلم رد می‌شدند، کوچک، بزرگ، پیر، جوان، از هر نژاد و ملیتی.

به هفت ساعت قبل فکر کردم، به همین ساعت آخر که در پلیس گذرنامه چانه می‌زدم که به عنوان خوان آخر، اجازه ورود بگیرم و دیگر حتی نا نداشتم که لیلی را بغل کنم، به دو ساعت قبلتر که در تندباد شصت کیلومتر بر ساعت هواپیما سه بار دور زد تا بنشیند و در پایان تکان‌های شدید من بودم و بچه‌ی دو سال و هفت ماهه‌ای که دلش به هم خورد و مهماندار بدخلق شاکی که چرا من را صدا زدید خب؟ به مسئول کنترل بلیت که می‌پرسید return visa یعنی چی و باید همکارم چک کند، به آخرین ساعات روز قبل‌تر که تپ‌سی عجله‌ای گرفتم که بتوانم هارد نصفه نیمه بازیابی شده‌ام را در ترافیک ساعت شش عصر تحویل بگیرم و هنوز حتی وقت نکرده‌ام چک کنم چقدر بازیابی شده‌است... به استرس تحویل ترجمه مدارک از دارالترجمه در آخرین ساعت اداری سه‌شنبه عصر و چهار ساعتی که در ترافیک چهارشنبه دو بار رفتم سفارت برای تحویل و پس گرفتن مدرک تایید شده، در حالی‌که در خانه مهمان داشتم... به چالش‌های لیلی با بچه‌های مهمان‌ها، به تلخی لحظه‌ای که رفتند... به یکشنبه قبل وقتی مسئول تایید مدارک در سفارت گفت این ترجمه قدیمی‌ است و دوباره باید ترجمه شود و مهر دادگستری و خارجه بخورد و دوباره وقت سفارت بگیرید و دارالترجمه‌ی که گفت چهار روز کاری طول می‌کشد و من بودم و آشوب فکر کردن به بلیت برگشت یکشنبه...

به همه لحظات هفته قبل فکر کردم، به لحظه بغل کردن یلدا، به جشن تولد مهلا، به خنده‌های لیلی و مهلا، به لحظه‌ای که دکتر اطفال گفت یلدا خوب نیست، عالیه... به بوس و بغل محکم به دخترها، به وقتی که مامان گفت او هم بوس و بغل محکم می‌خواهد، به نهار خانه فاطمه، مهمانی صندوق خانوادگی، عکس‌های دخترها در آتلیه، شب‌مانی‌های خانه مامان، به گریه‌های لیلی موقع خداحافظی از مهلا، به کتاب‌هایی که شب‌ها مامان برای نوه‌ها می‌خواند و بابا که پاسپورت آورده بود که موقع عبور از پلیس گذرنامه ایران اگر مشکلی بود کنارم باشد...

ترکیبی بودم از غم و شادی، کرختی بعد از رهایی از استرس و شور باور به گذر از مرز ناممکن‌ها در اوج ناامیدی، بغضم را فرو دادم، دستم را گذاشتم زمین و دوباره بلند شدم.

- تاکسی بگیرم؟

- اون قدر خوبم که می‌توانم تا خانه پیاده بیایم :)

۲ حبه چیده شد. ۱۰

زبان جدید

کلاس زبان Dutchم را دوست دارم، نه فقط به خاطر این‌که بعد از نزدیک به یک سال تنها کاری است که بیرون خانه، تنهایی و فقط برای خودم انجام می‌دهم (که فقط هم دلیلش خودم نیستم)، بیشتر از آن نظر که از کودکی پذیرفته بودم یک زبان جدید، یک زندگی جدید است. آن هم در شرایطی که هم‌کلاس‌هایت از کشورهای مختلف هستند و عملا زبان کمکی انگلیسی است و همان‌قدر که در این کلاس Dutch یاد می‌گیرم، مهارت‌های شنیداری British Englishم هم بهبود پیدا می‌کند!

و همان‌قدر که غصه‌دار می‌شوم که یکی‌شان می‌گوید ایران دوباره در صدر اخبار هست (و دلم می‌خواهد به دلیل خوش‌تری در صدر اخبار باشیم نه هر بار سقوط هواپیما)، قوت قلب است که برای خداحافظی همه می‌گویند که مراقب خودت باش و منتظریم تا برگردی :)

* این پست با ویژگی انتشار در آینده زمانی منتشر خواهد شد که ما درون هواپیما به مقصد تهران هستیم، پس اگر they don't shoot us in the air تا آخر شب خواهیم رسید :)

۹ حبه چیده شد. ۲۰

نیمه ایرانی

آنقدر درگیر حواشی بودم که یادم رفت بگویم کریستین کمی مانده به سال نو میلادی یک مهمانی گرفت و همه همسایه‌ها را دعوت کرد، حتی ما که فقط یکبار به هوای پروانه همدیگر را دیده بودیم. بعدتر یکبار زنگ زد و گپ زدیم درباره هواپیمای اوکراینی و playgroup لیلی و بعدتر دعوتش کردم یک روز عصرانه آمد خانه‌ی ما :) 

جنبه پررنگی که برایم جلوه داشت این بود که آشکارا با نوع ایرانی‌هایی که تا حالا ملاقات کرده بودم فرق دارد، از این که شوخی، تعارف و ظرافت‌های زبانی را به خوبی متوجه نمی‌شود (اولش فکر می‌کردم چه عجیب، بعدتر پذیرفتم که واقعا نمی‌داند) تا این که برای سیستم درمان اینجا نگران است، برای اعتصاب در فرانسه نگران است و افزایش سن بازنشستگی. همان اندازه که نیمه ایرانی‌اش پیگیر خطبه‌های نماز جمعه و احوال عمه کهنسالش در ایران است، نیمه اروپایی‌اش به عواقب Brexit فکر می‌کند. 

۳ حبه چیده شد. ۱۲

خاخائو

دیگه وقتی ملت به جای g میگن خ، به جای ch هم میگن خ (dochter: دختر) فقط تصور کنید چقدر آوای خ در روز می‌شنوید؟ نتیجه این‌که بچه‌ای که از بیست ماهگی اینجا بوده، تنها آوایی که حسابی تسلط داره خ است، گاهی به جای ک هم میگه خ، به جای ه هم میگه خ :-|

۶ حبه چیده شد. ۱۵

کریسمس

یکی از فامیل‌ها که تو تماس تصویری با نیش باز گفت Merry Christmas باید قیافه من را می‌دیدید :) اصلا آنقدر از فضایش دور بودم که گفتم چی؟ بعد دیدم که خنده‌اش محو شد و با کمی دلخوری تکرار کرد و گفت کریسمس مبارک! 

نمی‌دانم اینجا در شرایطی که ما با محیط دانشجویی وارد نشدیم که یک عالمه دوست و همکلاسی و مراسم گروهی داشته باشیم، بچه‌مان هم اینجا به دنیا نیامده که کلی دوست کلاس زایمان و کلاس یوگای بعدش داشته باشیم و شرکت صابر هم هر مراسم جذابی مخصوص خانواده‌های همکاران برگزار می‌کنه توصیه اکید می‌کنه که بی بچه! بچه‌مون هم در نهایت چیزی که بدون مادرش، اون هم با کلی قیافه گرفتن، رضایت داده که بره هفته‌ای دو روز، روزی دو سه ساعت playgroup است که ارمغانش بیشتر از خیر و خوشی برامون مریضی‌های طولانی بوده، دقیقا چطور توی این سرما و باد و بوران وقتی دو هفته با همسر محترم که می‌خواد کل روز خونه باشد و بچه‌ی کلافه‌ای که لااقل می‌توانست یه کلاس ورزشی یا موسیقی برود، مبارک و خوش است؟ بدون هیچ دوست و فامیلی که آدم لااقل برود دید و بازدید :-|

به قول واران، غرنوشت :)))

۶ حبه چیده شد. ۱۳
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
شهاب الدین*
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان