ظاهر و باطن

نشسته بودیم روی ارابه‌ی خالی سانتا که سلفی بگیریم. یک آقایی اون اطراف بود آمد جلو و پیشنهاد داد که عکس بگیره، و این شد که من و صابر با نیش تا بناگوش باز، زل زدیم به دوربین و گفتیم cheeeeese!

بعدتر وقتی خواستم عکس را بگذارم اینستاگرام کمی مکث کردم و به این فکر کردم که چقدر ظاهر و باطنش فرق دارد... در ظاهر یک خانواده شرقی خندان و شاد می‌بینید در غرب اروپا، در آخرین شب Royal Christmas Fair، تعطیلات، جشن، کریسمس، رفاه، برق شادی، نور، خوشبختی...

در باطن یک خانواده با دماغ‌های فین فینی و دست و پای یخ کرده است، با بچه‌ی دو سال و نیمه‌ای که نمی‌خواهد عکس بگیرد و اصرار دارد برویم دنبال سانتا که بهش بگیم بیاد خونه‌مون :-| پشت عکس سه هفته اسهال و استفراغ بچه خانواده، یک هفته سرفه مادر خانواده، و سه روز گلودرد پدر خانواده هم هست... وقتی روی ارابه سردی خودت رو جا دادی که چند لحظه قبلتر چک کردی آیا برای عکس گرفتن باید هزینه پرداخت کنی؟ در فضایی که اون قدر بوی الکل پخش است که فکر می‌کنی رفتی درمانگاه آمپول بزنی:دی و چند دقیقه قبل سانتای معظم بچه‌ات رو از عکس هل داده بیرون چون پریده بوده تو قاب عکس یه خانواده دیگه! پشت عکس یه عالمه سرما، باد، مریضی، نگرانی، غربت و دلتنگی هست...

از گذاشتن عکس در اینستا منصرف شدم :)

۱۴ حبه چیده شد. ۲۳

Keep pressing One

هفته‌ی قبل، همان یک جلسه‌ای که به دیدن GP نائل شدیم* من مثل این‌ها که ممکن است دیگر دستم به دکتر نرسد، شروع کردم به پرسیدن لیست سئوالات از واکسن آبله مرغان تا چکاپ چشم‌پزشکی برای لیلی، فکر کنم بنده خدا پیش خودش گفته به نظر نمی‌رسد مشکل اسهال بچه چیز پیچیده‌ای باشه، وگرنه مادرش نمی‌نشست به سئوال پرسیدن برای چکاپ چشم پزشکی :-|

خلاصه که موفق شدم یک گواهی معرفی به متخصص چشم‌پزشکی بگیرم ازش، نتیجه این که یک گواهی در دستم داشتم با یک شماره تلفن بیمارستان و یک شماره بالایش که نشان می‌داد من از جایی معرفی شدم. سه روز کاری که گذشت برگه را برداشتم که تماس بگیرم برای وقت، رفت روی منشی تلفنی که فلان دکمه رو بزن و بهمان به Dutch :-| هر چی صبر کردم اعلام کنه برای انگلیسی کدام دکمه را بزن، چیزی عایدم نشد. یکبار دیگه گوش کردم، هیچی. دلم را زدم به دریا و زدم ۱ تا شاید برسم به اپراتور، دوباره شروع کرد به بلغور کردن یک چیزهای دیگه و من دوباره زدم یک و ... فکر کنم بعد از پنج مرحله یک زدن، دیدم انگار صدای گویا داره شماره تلفن خودم را می‌خواند و دیگه گفتم بس است و قطع کردم :دی

همین‌طور که نشسته بودم به فکر کردن که چه کنم، یک هو از خود بیمارستان باهام تماس گرفتند که چی کار داشتی و حالا می‌شد انگلیسی حرف زد :دی فکر کنم در نهایت فشار دادن یک این بوده که ما خودمون باهات تماس می‌گیریم :)

* در حالی‌که لیلی از ذوق دیدن خانوم دکتر و شبیه سازی با نقش جورج در پپاپگ، تمام مدت معاینه جیک نمی‌زد، تا جایی که دکتر گفت به نظرم خیلی بی‌حال است یا همیشه این‌طور است؟

پ.ن. بعد از سه هفته لیلی به شرایط پایدار سلامتی برگشت، آخرش نفهمیدم ویروسی چیزی بود که دوره‌اش سه هفته طول کشید، یا تاثیر درمان "گرمی". سرفه خودم هم با تجویز انار پخته‌ی نیروانا در کامنت نوشته قبلی به میزان زیادی کاهش یافت. ممنون محبت همه‌تون :)

۶ حبه چیده شد. ۱۳

دلداری

از اونجایی که خودم نه تنها به مورد لیلی اضافه شدم، بلکه سه چهار روزی هم هست که سرفه می‌کنم، در کمال خوش‌بینی دارم تلاش می‌کنم به خودم دلداری بدهم که عدم تجویز دارو برای تقویت سیستم ایمنی بدن خودم خوب هست و من به حکمت ماجرا پی نبرده‌ام هنوز :-)

۹ حبه چیده شد. ۸

دیگه تماس نگیر!

به جرات اولین برخورد جدی من با سیستم درمان اینجا، چند روز اخیر بود، لیلی با علائم ترکیبی اسهال-استفراغ در ظهر جمعه و تب ۳۹.۵ ساعت ۴ عصر، من را واداشت که به GP مورد نظر زنگ بزنم برای کسب تکلیف. نتیجه؟ چرا با بخش Emergency  تماس گرفتید خانم؟* :-| آیا به نظر شما یه کودک ۲.۵ ساله با تب ۳۹.۵ که جلوی چشم مادرش قرص جویدنی استامینوفن (البته اینجا بهش میگن پاراستامول) را بالا میاره، موقعیت اورژانسی محسوب نمیشه؟

بماند که جمعه شب و شنبه را چطور سر کردیم، از صبح دیروز، تب کامل قطع و عصر دیروز علائم سرماخوردگی شامل آبریزش بینی و کمی سرفه نمایان شد و امروز ادامه داشت. امروز از سر ساعت ۸ زنگ می‌زدم به GP و هر بار می‌گفت یازده نفر جلوی شما هستند، دوازده نفر جلوی شما هستند... در نهایت گفتم بهتره از ساعت ۱۱ رد نشه، از ساعت ۱۱ تلفن را قطع نکردم تا بعد یک ربع نوبت شد و دستیار دکتر تلفن را برداشت! صلوات بفرست :) شرایط را برایش توضیح دادم و پرسیدم که نگران سرفه هستم و وقت معاینه می‌خواهم چون فردا می‌خواهم ببرمش playgroup برای اولین بار و نگران این هستم که مسری باشه، فکر می‌کنی چی گفت؟ خانم تو این فصل همه سرماخوردند و بچه رو ببر اوکیه :-| و دفعه بعد اگه دو هفته سرفه‌اش ادامه پیدا کرد یا تب بالای ۳۹.۵ داشت زنگ بزن :-|

الان من خیلی به سیستم درمان ایران عادت کردم یا اینا خیلی بی خیالند؟ یک عدد پزشک پاسخگو باشه :)

 

* فکر می‌کنید چرا با emergency تماس گرفته بودم؟ چون شماره دکتر می‌گفت که برای تعیین وقت بین ساعت ۸ تا ۱۱ صبح زنگ بزنید و من ساعت ۴ روزی که فردا و پس‌فردا عملاً همگی تعطیل هستند، چه باید می‌کردم؟

۱۴ حبه چیده شد. ۹

زمزمه‌...

ای شادی

ای آزادی

ای شادیِ آزادی

روزی که تو باز آیی، با این دل غم پرورد

من با تو چه خواهم کرد؟

 

ه.ا. سایه

پ.ن. کاش تاریخ تکرار نشود... جمعه سه مهر ۸۸

۸ حبه چیده شد. ۱۶

سوگواری

اونقدر خارج برنامه نوشتم که رسیدیم به برنامه، امروز پنج‌شنبه است :(

می‌دانم باید بلند شوم و بروم دنبال معنای تنهای‌هایم بگردم، نمی‌توانم بلند بشم چون هنوز به اندازه کافی سوگواری نکردم، همین چند وقت قبل بود که هارد دو ترابایت‌م دیگه به کامپیوتر وصل نشد، اولش فکر کردم شوخی است، باور نکردم، بعد عصبانی شدم از دست خودم، از دست لیلی شروع کردم به پرخاش که چرا هارد را گذاشتم فلان جا و چرا به هارد من دست زدی؟ بعدش شروع کردم به نذر کردن (یه ocpd واقعی)، معامله با خدا :-| بعد در سرزنش عمیق خودم فرو رفتم  که چرا کپی برنداشته بودم، احساس گناه که چرا همه تخم‌مرغ‌ها را گذاشته بودم توی یک سبد و گریه، کلافگی، بی اشتهایی... تا یک روز صبح بیدار شدم یه متن نوشتم برای خداحافظی با همه خاطراتم از سال ۸۵ به بعد (همه عکس‌ها، فیلم‌ها، پروژه‌ها، روزانه نویسی‌ها، عکس‌های عروسی، تولد لیلی...)، و گریه کردم، شاید یک ساعت تمام از رویش خواندم و گریه کردم و بعدش اندوه تمام نشد، کم شد، آنقدر کم که توانستم خودم را ببینم، صبحانه بخورم...

رسیدم به این‌که شاید هنوز بشه کاری کرد، نه این که بشه مرده را زنده کرد که نمیشه، این که بشه به قول توران میرهادی غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کرد...  شاید دوباره خاطره ساخت... انرژی غم زیاد است، اونقدر زیاد که بیشتر از شادی می‌تونه نیرو محرکه باشه...

اگر کنجکاو هستید بعدش گشتم و دیدم مراحل سوگواری اینطور است:

۱- انکار و ناباوری ۲- خشم ۳- معامله ۴- گناه ۵- افسردگی ۶- تنهایی و ترس ۷- پذیرش ۸- پایان اندوه ۹- امید و بازگشت به زندگی

 

پ.ن. می‌دانستید اشاره هزار باره به این که اعتیاد بوده خوب شدیم، خدا رو شکر... وای بیست سال قبل، ده سال قبل چطور بودند، برو همان کار را بکن، بد عادت شدی‌ها :-|... بیا فلان کس رو ببین چقدر شرایطش از تو بدتره، برو خدا رو شکر کن... برای من همدردی نیست؟ این زخم هنوز بازه، خماری نیست :-( حتی نگاهش هم که می‌کنم یاد دردش می‌افتم و بغض می‌کنم، رو زخم باز نمک پاشیدن دردش را خوب نمی‌کنه، خاطره درد رو جانکاه‌تر می‌کنه... باید به خودم اجازه سوگواری بدهم، در سوگ بنشینم تا درد زخم کم بشه، رویش بسته بشه، شاید از خاکسترش ققنوسی بلند شد...

۱۷ حبه چیده شد. ۲۴

چاه عمیق هیچ‌کس

حال و روزم رو به راه نیست...
بغض سنگینی دارم که دارد خفه‌ام می‌کند، برای من نگرانی نیست که گاه به گاه تماس کوتاهی هست برای "نگران نباش، نگران نباش عزیزم، قطع کنیم پول تلفنت زیاد نشه"...
برای من قطع ارتباط است، رنج تنها بودن، که رنج تنهایی فیزیکی را کشیده بودم و غرق در بهشت ارتباطات راه دور نمی‌دانستم که کویر وحشت تنهایی اصیل چطور است... برای من اعتیاد نبود، نیاز بود، به ارتباط، به عشق، به اثرگذاری، مثل آب، مثل هوا، نیاز به سلام کردن، به دوست داشتن، دوست داشته شدن، به حالت چطوره، به دلم برات خیلی تنگ شده، به خیلی دوستت دارم، به من همین‌جا منتظرت می‌مونم...
به "نگران نباش" نیاز ندارم :( سیم‌های رابطه قطع شده‌اند. ظرف هیجانی من از تنهایی لبریز شده و دوباره و دوباره سرریز می‌کند...
چگونه این چاه عمیق هیچ‌کس را خالی کنم؟

۱۰ حبه چیده شد. ۱۵

زندان مجازی

من اینجا حس می‌کنم توی یه زندانم به وسعت همه دنیا، همه‌ی دنیا هست، اونی که باید باشه نیست :( دایره لودینگ می‌چرخه و می‌چرخه، بعد که ثابت میشه توی دلم میگم لعنتی، ثابت نشو، چیزی نیاوردی که... تا آخرین لحظه به چرخیدن ادامه بده، بذار امید برام بمونه که صدایی دریافت می کنم، حرفی، عکسی، لبخندی...

انگار اونجا مقابلم یه جام بلوری شکننده و ظریف است، شیشه عمرم توی جام جا مانده، این‌جا دست و پا بسته، دلم آشوب است که نکنه بیفته و بشکنه :(

 

پ.ن. دل نگران مادرم بودم، می‌دونستم ایتا داره (خودم رو تبلت‌ش نصب کرده بودم)، سیم‌کارت ایران را گذاشتم که با رومینگ sms ثبت نام بیاد (یک ساعتی طول کشید، اون قدر که فکر کردم دیگه نمیاد) :-| ناچار و مستأصل یه اکانت شصت دقیقه‌ای اسکایپ خریدم که بتونم بهش خبر بدهم میشه روی ایتا برایم پیام بفرسته، صدایش رو که شنیدم کمی بهتر شدم. شبیه داستان interstellar شدم انگار، یا وسط خواب‌های inception. دارم به معنای این رنج فکر می‌کنم، به این سکوت هراس انگیز، به بی خبری...

۱۴ حبه چیده شد. ۱۶

هویت

بعد از صمیمیت، هویت مسئله‌ی دیگری است که دغدغه‌ی این روزهایم شده. به خصوص در برخورد با افراد مختلف با انعطاف‌پذیری وصف نشدنی، مثلا Meredith آمریکایی که با همسر هندی‌اش در هلند زندگی می‌کنند (کشور سوم) یا Olina اهل جمهوری چک که با همسر سوئدی‌اش سال‌ها در دوبی زندگی کرده و پسر کوچکش هلند به دنیا آمده.

برای منِ ایرانی که در جایی بزرگ شده‌ام که حتی ازدواج بین قومی هم کمتر مرسوم است (مثلاً کرد‌ها با ترک‌ها...)، یا بهتر است بگویم ترجیح نیست، سئوال است که این‌ها چطور کنار می‌آیند؟ زبان را چه می‌کنند؟ فرهنگ را؟ چرا برای من پیشینه تاریخ و ادبیات و هنر و فرهنگ این‌قدر پررنگ شده؟ چرا من نگران زبان مادری کودکم هستم؟ جایگاه زبان و خاک در هویت کجاست؟ آیا تمایز هویت مفهومی تبعیض آمیز است؟ آیا تعلق به خاک می‌تواند ریشه‌های نژادپرستانانه را تقویت کند؟ بحران هویت یعنی چه؟ اگر خود را فراتر از رنگ و زبان و خاک بدانی دیگر بحرانِ چه؟

و هزار گره کور دیگر در کلاف سردرگم افکارم... مشتاق نظرات شما هستم :)

۱۱ حبه چیده شد. ۱۳

یازده ضربدر سه

با صدای بسته شدن در بیدار شدم. هوا تاریک است، صدای باران شدید می‌آید از پشت شیشه دو جداره. از لای پتو دست می‌برم که ساعت را ببینم، حدس می‌زنم قبل شش و نیم باشد که صابر رفته. دمپایی‌‌هایم کجاست؟ یادم نمی‌آید. با اکراه پاهایم را می‌گذارم زمین، روی نوک پا می‌روم تا آشپزخانه برای گرم کردن شیر و عسل برای لیلی، بیدارش کنم؟ دیر نشود...

دکمه کناری گوشی را فشار می‌دهم، نور آبی فضا را پر ‌می‌کند، نگاهم می‌ماند روی یازده نوامبر، یازدهِ یازده... هشت سال پیش، یازده یازده یازده :) یک شب سرد آخر آبان سال نود که دو خانواده تنگ هم نشسته بودیم تو دو تا ماشین که برویم محضر، یک جمعه شب وسط اعیاد ذی الحجه، تولد امام دهم.

سپیدی، نور، گل، بله، خنده، حلقه، بوسه، شام رستوران لانه کبوتر... انگار همین دیشب بود، همین قدر گرم، همین قدر نزدیک... به هشتمین سالگرد ازدواج ما خوش آمدید :)

۱۳ حبه چیده شد. ۲۵
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
روغن کلزا
مادر شوهر
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
یک عالمه یک*
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان