تئوری انتخاب


شنبه نشسته بودم کنار الهام در کلاس خانم اکبرزاده و گپ می زدیم، درباره زندگی و انتخاب... قول داد که برایم کتاب تئوری انتخاب ویلیام گلاسر را بیاورد، کتابی که دوستی به او پیشنهاد کرده بود و خواندنش کمک کرده بود که دیدگاهش به زندگی تغییر کند.


جدای همه حرف های مارتین سلیگمان درباره خوش بینی و بدبینی و تاثیری که رویم داشت، تئوری انتخاب بسیار ساده است و عجیب، ما همه یک سری نیاز داریم با شدت متفاوت در گروه های بقا، عشق، قدرت، آزادی و تفریح، بسته به این که هر کدام تا چه اندازه برآورده شوند، احساس بهتری خواهیم داشت، جالب این که ما در ذهن خود یک دنیای مطلوب داریم که شامل افرادی است که دوست داریم، چیزهایی که دوست داریم داشته باشیم و باورها و ایده های دلخواه ما و هر کدام یکی از نیازهای پنجگانه ما را برآورده می کنند.

در مرحله بعد ما انتخاب می کنیم که اگر هر کدام از نیازهای ما برآورده نشد، افسردگی پیشه کنیم، عصبانی باشیم یا رفتارهای اضطراب گونه از خود نشان دهیم (عبارت صریح گلاسر این است که تو خود را افسرده می کنی، تو خود را عصبانی می کنی، این یک عامل کنترل درونی است نه بیرونی)، حتی بسیاری از بیماری ها در واقع واکنش فیزیولوژیک ذهن خلاق تو است به فکری که می کنی یا عملی که انجام می دهی (روان تنی یا روان ذهنی)... 


برایم بسیار جالب و تکان دهنده بود، این سایت رسمی موسسه دکتر گلاسر در ایران است که برای بهتر شدن زندگی، تنها یک راه پیشنهاد می دهد، بهبود روابط از طریق واقعیت درمانی، شاید بعداً بیشتر در این باره صحبت کردم :)


۲ حبه چیده شد. ۲

سورپرایز!

اگر همیشه منتظر غافلگیری باشی، هیچوقت غافلگیر نمی شوی!

در ماه رهایی از افسردگی، یک فهرست تهیه کردم از کارهایی که یادم می آورد خوش بین باشم و در حال زندگی کنم، مثل موسیقی، تمیز کردن دور و بر و کتاب خواندن :) برای لحظاتی که دچار جمود می شوم و حس می کنم دنیا به آخر رسیده... 

هم دو راه پیشنهادی هست، یکی کمک به دیگران، یکی مراقبه ذهنی :)

The Buddhists had a helpful analogy here. Picture the mind like a waterfall, they said: the water is the torrent of thoughts and emotions; mindfulness is the space behind the waterfall

سروستاه نامه:

یک همکار همنام دارم، چند روز قبل سر نهار داشتم راجع به آقای کیانی صحبت می کردم که فهمیدم ۱۲ سال قبل شاگرد استاد بوده، حس مشترک خوبی به هم پیدا کردیم، دوستی به خاطر سروستاه:)

۰ حبه چیده شد. ۰

غر زدن ممنوع!

غر زدن خوب نیست :) اگر عادت کرده باشی که سر کوچکترین ناملایمتی به هم بریزی و شروع کنی به دوختن زمین و آسمان به هم، وقتی تصمیم می گیری که یک ماه رضایتمندی را تجربه کنی، متوجه می شوی که اولین قدم این است که دست از غر زدن برداری!!!

یعنی هی نگویی چرا فلان طور شد؟ چرا فلان طور نشد؟ چرا من؟ چرا امروز؟ و هزار چرای بی جواب دیگه که اگه دیدگاه دیگری نگاه کنی، جواب های خوبی دارند :)

من این ماه، هر روز در دفتر خاطراتم سه مهربانی، سه پیشامد دوست داشتنی و سه چیز که به خاطرش باید شکرگزار باشم را می نویسم، تمرین خوبی است برای غر نزدن :)

۰ حبه چیده شد. ۰

روزهای ارغوانی :-)

گاهی با همه خوش بینی ها، مهربانی ها و شکرگزاری هایی که باید داشته باشم و ندارم، روزهایی به من سخت می گذرد عجیب...

پر از خشم، نگرانی، قهر، غم، پشیمانی و دلتنگی...

هفته ای که گذشت یکی از پر چالش ترین هفته های امسال بود، خوشحالم که هفته جدیدی را آغاز می کنم، خوشحالم که روزهای زیبایی در انتظارم هست و خوشحالم که هنوز زندگی را دوست دارم :)

۰ حبه چیده شد. ۰

گم شده...

یکی از کابوس‌های فراموش نشده ی کودکی هایم زمانی بود که چیزی را گم می کردم...

وای خدای من... چه خواهد شد؟ بدون مداد قرمز، بدون ژاکت سرخابی، پاک کن سفید و خط کش دوست داشتنی ام چه کنم؟ در ذهن کودکانه من هر کدام این وقایع چیزی در حد فاجعه بود...

گم کردن هر چیزی برایم عذاب بود، بسیار دردناک و بسیار جبران ناپذیر و مدام تکرار می شد...

حال در یکی از بهترین شب‌های زندگی ام، در حالی که با صابر غرق در طعم ملس نمایش ترانه های محلی بودیم، فهمیدم که سوئیچ ماشین را گم کرده ام، انگار به یکباره پرت شدم به کودکی های دور و رنج همه گم کردن ها وجودم را فرا گرفت...

اما این روزها کمی بهتر شده ام، به این فکر کردم که فقط همین یکبار چنین چیز مهمی را گم کرده ام و اشکالی ندارد چون کلید یدک خانه مامان است، به این فکر کردم که شاید اگر زودتر سوار ماشین می شدیم در راه اتفاق بدی می افتاد و همان نیم ساعتی که کنار خیابان با صابر نشستیم و گپ زدیم تا بابا برسد با سوئیچ، شبمان را درخشان کرد :) به این که شاید من گم نکرده باشم، شاید کسی از کیفم برداشته باشد، همان پسری که در ولیعصر چسبیده بود به کوله پشتی ام...

کمی بهتر شده ام، کمی :)))))))))

پ.ن. ماه رهایی از کمرویی را آغاز می کنیم، با چالش های سنگین :) در حالی که در طی دو هفته گذشته، 5 مراسم رسمی تولد داشتم (جداگانه با مامان، خاله، صابر، مریم و ساهره، بهناز و امیر و الهام) شامل سه شام و یک نهار و یک کافی شاپ، دو کیک و یک عالمه کادوهای رنگارنگ (یک کادوی پستی از آمریکا از طرف بهار جان)، نزدیک به صد تبریک تولد، یک سینما، یک تئاتر و کلی عکس و خاطره :))))) بسیار خوش گذشت امسال :) جای شما خالی...

۰ حبه چیده شد. ۰

ک.ت.ا.ب


یک سایتی بود از این برنامه ریزی ها که چگونه به اهداف برسیم و ... سئوال مهم کل بحث این بود که یک روز ایده آل را از نظر خودت ترسیم کن تا ببینیم چطور می شود تو را به آن رساند، و نه این که من آدم ایده آل گرایی هستم، آن قدر روزهای ایده آل مختلف ترسیم کردم که از شماره خارج است :)))))))

ولی یکی از آن روزهایی که همیشه دوست دارم بارها و بارها تکرار شود، این طور شروع می شود که از خواب بلند می شوم و صبحانه خورده-نخورده دوباره بر می گردم روی تخت، می نشینم و کتاب می خوانم، باد خنکی وسط گرمای تابستان از لای پنجره نیمه باز با موهایم بازی می کند و من با داستان ها زندگی می کنم، می شوم یکی از شخصیت های کتاب بزرگ می شوم، ازدواج می کنم، می روم سر کار، دعوا، قهر، آشتی، شاید هم پیر شدم، شاید یک روح سرگردانم که برگشته این دنیا... یک روز اسمم ماری است، یک روز علی آقا، یک روز نجار مفلوکی هستم که خانه ام نازی آباد است و فردا یک دختر پرورشگاهی که در حومه پاریس دنبال خانواده اش می گردد...

من آن قدر کتاب می خوانم تا شب شود، تا سپیده فردا بزند...

فقط همین :)

۰ حبه چیده شد. ۱

بگو نه!


گاهی وقت ها با "نه" گفتن مشکل دارم، معمولاً دو حالت دارد:

یک: مواقعی که نمی خواهم تصور فردی که برایم مهم است، راجع به من عوض بشود، مثلاً دوستی می خواهد که کاری را برایش انجام بدهم و چون نمی خواهم برنجانمش یا به نظرش یک طور دیگه بیاید، مخالفت نمی کنم...

دو: گاهی چون دنبال دردسر نمی گردم، ترجیح می دهم نظر واقعی ام را برای خودم نگاه دارم، مثلاً اگر یک نفر بحث چالش برانگیزی راه بیاندازد و خودش را خیلی حق به جانب بداند، برایم سخت است که مخالفت کنم، مخصوصاً اگر ول کن نباشد و داستان خیلی کش دار بشود :(

حالا به هر دلیلی که از گفتن نه طفره می روم، همان موقع هم حالم خوب نیست، چه برسد که برگردم و عقب را نگاه کنم...

دنبال راه حل می گردم...

۰ حبه چیده شد. ۰

خانه و خانواده :))))


این چند روز، روزهای درخشانی بودند، اول یک مهمانی گرفتم با قورمه سبزی:) روز بعدش مقدمات دلمه گوجه-فلفل-بادمجان (غذای محبوبم) را فراهم کردم و امروز نهار دلمه داشتیم (جای شما خالی)، فردا هم می خواهم آش رشته درست کنم :) یک دختر کدبانو 

خانه را مرتب کردم، کارهایم را مرتب کردم، همه لباس ها را شستم، یک سری دیگر لواشک درست کردم، این وسط مهمانی هم رفتیم و بی دریغ ساز زدم و خط نوشتم و ورزش کردم :)

شنا سوئدی:

اگر هر روز با کامپیوتر بیدار می شوید و می خوابید، اگر از کمربند شانه ای تان در موقعیت ثابت سر پایین، زیاد کار می کشید (مثل نوشتن، ساز زدن، غذا پختن، ...) بیایید و به ما ملحق شوید! برنامه تمرینی برای رکورد 100 شنا سوئدی به شما کمک می کند که برای همیشه از گرفتگی عضلات سرشانه و کتف رها شوید :)

برنامه به این گونه است که سه روز در هفته انتخاب می کنید (مثلاً انتخاب من دوشنبه، چهار شنبه و جمعه است) و بر طبق برنامه ذکر شده (بسته به این که در کدام هفته از شروع تمرین قرار دارید) مطابق مدل پیشنهادی پیش می روید تا هفته هفتم :) 

مهم نیست از چه هفته ای تصمیم می گیرید که شروع کنید و حتی مهم نیست که بخواهید با ما پیش بروید یا نه (برنامه این کار از اینجا برداشته شده است)، می توانید روند خودتان را در پیش بگیرید، ولی بیایید در لذت تکمیل این برنامه همراه باشیم :)

منتظرتان هستیم :)))))

سرو ستاه نامه:

استاد این بار تعریف می کردند برایمان: "وقتی که جوان بودم، یک موسسه ای بود به اسم چاووش که با آقای لطفی خدا بیامرز یک جا بودیم (البته در زمان تعریف این خاطره ایشان رفته بودند آمریکا) و خواهر آقای لطفی مسئول هماهنگی کارها و کلاس ها بود. من کلاس های موسیقی ام را به همین شیوه رایج این روزها برگزار می کردم آن موقع ها، هر ساعت را به چهار قسمت تقسیم کرده بودیم و چهار نفر می آمدند درس می گرفتند و می رفتند... یک بار خواهر آقای لطفی به من گفت: آقای کیانی، می دانید چند نفر در رزرو کلاس های شما مانده اند؟ افرادی هستند که نزدیک سه سال است منتظر کلاسند! و من آن موقع پیش خودم فکر کردم که چرا باید این طور باشد... بعد یک سفری رفتم به کانادا و هوا بسیار سرد بود، می دانید در سرما حس غربت بیشتر سراغ آدم می آید... من در روزهای برنامه که بسیار تنها بودم، به ایران فکر می کردم و حس کردم که چقدر دلتنگ ایران و مردمش هستم :) بعد به این فکر کردم که چرا باید افرادی سه سال منتظر من بمانند؟ مگر من کی هستم؟! و همان موقع تصمیم گرفتم که اگر برگشتم ایران، روند تشکیل کلاس هایم را عوض کنم، دیگر به هیچ کس نگویم که جا نداریم، یا باید منتظر بمانی، بگذارم هر کسی که مشتاق یادگیری موسیقی ایرانی است بیاید و فقط برای دل خودم کار کنم :)

می دانید بعضی کارها فقط دلی است، یعنی باید با دلت و برای دلت کار کنی که جواب بدهد، اگر دل حضور نداشته باشد، اثر کار از بین می رود، مثل پزشکی، اگر پزشک کارش را به پول بسنجد اثر شفابخشی دستش از بین می رود، مثل تدریس، اگر آموزگار مبنا را بر پول بگذارد، تاثیر آموزش از بین می رود، دل حرم امن است، باید با دل کار کنیم"

البته کلام استاد بسیار شیرین تر از اینی است که نقل به مضمون کردم،فقط خواستم شما هم در لذت حرف های آن روز استاد سهیم باشید :)

۱ حبه چیده شد. ۰

گنجشک لالا، مهتاب لالا...


آدم وقتی اولویت های کاری اش را می چینه، قاعدتاً آن کاری که بیشترین اولویت را داره با بالاترین کیفیت انجام میشه :) مثلاً اولویت امروز عصر من: گوشه کرشمه مویه سه گاه، خوشنویسی (چلیپای سرمشق این هفته)، برنامه روز اول-هفته اول شنا سوئدی، شام و نوشتن پست وبلاگ!

در نتیجه الان که ساعت 11:30 شب است، با وجودی که کلی از قبل به "سرو ستاه نامه" این هفته فکر کرده بودم (استاد ماجرای تصمیم شان را تعریف کردند برای تشکیل کلاس گروهی) و قصد داشتم که حسابی شما را تهییج کنم در برنامه شنا سوئدی 7 هفته ای به ما بپیوندید، پست وبلاگ واقعاً مظلوم واقع شده و در حالی دارم به برنامه مهمانی فردا و قورمه سبزی فکر می کنم که چشم هایم از هم باز نمیشه :)

۰ حبه چیده شد. ۰

دختر بابا :)


پدرها موجودات مظلومی هستند :)

از این که سال ها روزی برای بزرگداشت آن ها تعریف نشده بود بگیر تا جوراب هایی که کادوی کلیشه ای روز پدر است...

تقریباً همیشه محبتشان در سایه مهر مادری گم می شود و تا خدای نکرده اتفاقی برایشان نیفتد یا بلایی پیش نیاید، حس نمی کنیم که چقدر بودنشان مهم بوده و چقدر می خواستیم که همیشه باشند...

همه سال های کودکی، پشت آن جذبه مردانه و دیدارهای گهگاه شبانه (نگاهی خسته و مهربان از لای در به ما که خواب ستاره های آسمان هفتم را می دیدیم)، همیشه پدر آن نخ محکم تسبیح است که باعث می شود کنار هم بمانیم.

و برای من، پدر بعد از ازدواج، معنای دیگری پیدا کرد :) او برای من تازه عروس مثل تکیه گاهی بود که همیشه حس می کردم به آن نیازی ندارم و مشاوره هایی به من داد که فقط از یک پدر بر می آید و به هیچ عنوان جایگزین ندارد :)

خوشبختی امروزم، مدیون درس هایی است که به من دادی:)

دوستت دارم پدر :*

 

سرو ستاه نامه:

استاد این بار به مناسبت پنجشنبه این هفته و بزرگداشت فردوسی حکیم از شاهنامه گفتند و بحر هزج (تننن تن تننن تن تننن تن تننن) شعرهای آن و مطابقت با چهار مضراب :) در انتها هم یکی از اشعار زیبای فردوسی (باز آمدن گرسیوز به نزد سیاوش) را در چهارمضراب سه گاه اجرا کردند که درس این هفته من هم بود و مناسبت داشت :)

هر آنجا که روشن شود راستی              فروغ دروغ آورد کاستی

نمایم دلم را به افراسیاب                      درخشانتر از بر سپهر آفتاب

تو دل را به جز شادمانه مدار                  روان را به بد در گمانه مدار

کسی کو دم اژدها بسپرد                     ز رای جهان آفرین نگذرد

۰ حبه چیده شد. ۰
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان