ابهام

یک روزهایی نمی‌دانم جوان‌تر بودم، مادر نبودم یا چه بود که می‌گفتم همه چالش‌های دنیا بیایید من اینجا با آغوش باز از شما استقبال می‌کنم. روزهایی بود که می گفتم من flexibleترین آدم روی زمینم برای تطبیق با شرایط جدید (که این طور نبود و خود خود خودم یادش هست که چقدر سخت بود برایم تغییر) و بعدتر که خودم آغازگر یک سری تغییرات بودم (تغییراتی که می‌دانستم چقدر باید آسیب پذیر و شجاع باشم برای پذیرش شان) همیشه و همیشه و همیشه از ابهام فراری بودم.

ابهام پاشنه آشیل من است،‌ نقطه آسیب پذیری، وقتی نمی‌توانم برای همه چیز برنامه بریزم و پیش بینی کنم :(

نگران می شوم، نگرانی‌ام بیشتر می شود،‌ حرف‌ها توی سرم چرخ می خورد و چرخ می خورد و نمی ریزد بیرون... جدول می کشم، open issues را می آورم روی برگه، قلبم تند می زند و فکر می کنم که چقدر ابهام من را آشوب می کند :(

امروز اول ماه رمضان بود، نفیسه مرشد زاده درصفحه اینستاگرامش نوشته بود "تنها زیبایی دست نخورده رمضان یقین به این است که پیدایمان می کند، حتی همان وقت که خیلی دوریم و در سوراخ های سیاهی پنهان شده ایم و غر می زنیم که این دوباره آمد..."

نمی دانم چرا این قدر این بخش نوشته به دلم نشست. انگار خودم تنهای تنها در عمق یک سیاهی بی پایان غرق شده ام، نوای دعای سحر و ربنای افطار انگار چیزی را در درونم بیدار می کند، سپری برای همه روزهای مبهم آینده... با خودم فکر می کنم ایمان همیشه برای روزهایی که خوب نیستیم مرهم خوبی است...

روزی که برای انتخابات با لیلی جان به پای صندوق ها رفتم نمی دانستم که سرنوشت ما جایی ورای این مرزها رقم بخورد، این که دوباره شرکت‌های خارجی می‌روند، دوباره بیکار می شویم، دوباره به این فکر کنیم که برویم؟ (فکر به رفتن بیشتر از همه من را آشوب می‌کند) :( 

و ما می مانیم و شعار استقلال آزادی جمهوری اسلامی و نه شرقی نه غربی و دور خودمان حصار می کشیم به اندازه فیلترهای بی پایان و دورمان حصار می کشند به اندازه تحریم های سیاه...


لیلی جان دخترک یازده ماهه کوچک من :( 

نمی دانم برای آینده ات چه کنم...

۱۱ حبه چیده شد. ۱۷

بد غذا :-)

نمی دونم حکمتش چیه که غذاهای لیلی این قدر خوشمزه میشه :-)
در حدی که نصف روزها دعا می کنم یه بخشی از غذایش بمونه که خودم بخورم :-)
دیگه امروز گفتم چه کاریه؟ بیا و به همون سبک برای خودتون غذا بپز :دی چون یا به خاطر کم بودنش این قدر خوب میشه (چون مزه ها خوب با هم قاطی میشه) یا به خاطر ساده بودنش هست (بی نمک، بی ادویه، بی فلفل) یا چون آروم آروم می پزه! خلاصه سه اصل اشاره شده رو به کار بردم و لوبیاپلویی شد بیا و ببین :-) بی نمک بود ولی عالی :-)

می دونید نکته اصلی لوبیاپلو چی بود؟ این که من اصلا لوبیاپلو دوست ندارم و هم چنین خورش کرفس و نخودفرنگی و یه عالمه چیز دیگه که خود بد غذایی که من باشم نمی خوره ولی برای لیلی می پزم که خوش غذا بشه و این وسط روی خودم تاثیر مثبت گذاشته :دی
۲۸ حبه چیده شد. ۲۱

کتاب کودک :)

از اول قرار نبود امسال بروم نمایشگاه کتاب... هم این که فکر می‌کردم مثل سال‌های اخیر، مکان برگزاری شهر آفتاب باشد (به علت دوری و بدمسیری و خاطره درخشان سال ۹۴ کلاْ وارد open issueهای مغزم هم نشده بود) و هم این که جمعه مهمانی دعوت بودیم.

بعدتر مهمانی جمعه کنسل شد و این وسط وجدان کرده بودم که نمایشگاه مصلی است و وسوسه که حالا که نزدیک هست برویم/بروم :) و ناگهان نمایشگاه رفتن از open issueی نداشته تبدیل شد به یک مساله با بالاترین اولویت :-|

خلاصه که دیدم امکان دیدن توکا، فائلا و آقاگل (تا حالا ندیده بودمشان) و دیدار مجدد جولیک، پری، صبا، خورشید، نیوشا و حریر هم برقرار، اشارتی به صابر نمودیم و عنایتی فرمود و گفت: برو :)

نکته مهم این که تا به حال به عنوان یک مادر در غرفه‌های کودک نگشته و با ناشران گپ نزده بودم و تجربه جدیدی بود :)

چیزی که خیلی به نظرم آمد این که در اکثر غرفه‌هایی که خرید کردم یکی از فروشنده‌های خانم چادری بود (همیشه غرفه‌های کودک این طوری بودند؟ نمی‌دونم) و حجم زیادی کتاب داستان مذهبی بی کیفیت روی پیشخوان بود که به طرز اغراق آمیز و گل درشتی مفاهیم رو منتقل می‌کرد. من منظورم مخالفت متعصبانه یا حمایت کورکورانه از چاپ کتاب های این دست نیست، بلکه می‌خواهم بگویم که با این مدل تولید کتاب بی هویت، بچه‌ها به دین علاقمند نمی‌شوند، مفاهیم انسانی باید زیر پوستی منتقل شود...


خلاصه در فاصله اتمام خریدهای من از غرفه‌های کودک و نهار رفتن بچه‌های دورهمی، فرصتی شد که با توکا تماس بگیرم و بروم دیدنشان. نکته دیدن دوستان چه بود؟ 

۱) تعدادی از دخترهای مهربان با دیدن من جیغ و هورا کشیدند و گفتند واییییی پریسا :) که من نمی‌شناختمشان و گفتند خواننده خاموش هستیم :)

۲) این وسط یکی از خوانندگان آمد پیش من و گفت: "من تو را نمی‌شناسم و بیا خودت را معرفی کن" :)‌ و هر چه جولیک گفت: پریسا! مامان لیلی! که شرکتشون رفته بومهن! :)))))‌ گفت: "ببین فلانی من اصلا تو را نمی‌شناسم و از صفر خودت را معرفی کن" و من بعدا خیلی به نحوه معرفی خودم فکر کردم*.

۳) یک "گلبول سفید" مهربان قد بلند خواننده خاموش هم بود که برایم چندبار سرچ کرد که کتاب "وقتی خدا می نوازد" و "شادترین کودک محله" را کجا می‌توانم بیابم :) و از دور برای من و توکا به عنوان ستاره قطبی عمل می‌کرد که راه را گم نکنیم.

۴) توکا شبیه عکسش بود، فائلا نبود :) هر دو به همان اندازه وبلاگ صمیمی، دوست داشتنی و خواستنی بودند :)

۵) جولیک خیلی دقیق برایم توضیح داد که راهرو ۱۱/۱ هیچ ربطی به راهرو ۱۱ ندارد و چطوری می‌توانم در سریع ترین زمان ممکن به آن برسم :)

۶) دیدار با آقاگل هم مثل توکا و فائلا از مواردی بود که برآورده شد :)

۷) دیدار بقیه در حد نوشیدن جرعه‌ای خنک بود در روز تابستان، همان قدر شیرین، همان قدر کوتاه...


* مدل معرفی خودم از رشته‌ی تحصیلی‌ام شروع شد، بعد رسیدم به کارهایی که کردم در این سال‌ها تا رسیدم به شغل فعلی‌ام :-| آن آخر اضافه کردم یه دختر ده ماهه هم دارم به اسم لیلی :-) البته سنم را قبلتر سر کلی که جولیک با مینا انداخته بودم گفته بودم. ولی... خیلی به این فکر کردم که چرا مثلا هیچی از علائقم نگفتم؟ از خوشنویسی، تذهیب، ساز؟ از کتاب‌هایی که دوست دارم؟ از کارگردان مورد علاقه یا کوهنوردی مثلا؟ یعنی همه تعریف من از خودم ترکیبی است از شغلم و لیلی جان :-) دیشب به صابر گفتم که خودش را معرفی کند و تعریفش پر بود از من و لیلی :-) باشد که اصلاح شویم :-|



۲۸ حبه چیده شد. ۱۴

فردای تعطیلات :-)

این نوشته می توانست یک نق نامه باشد برای پایان تعطیلات، برای ١٣۶ آیتم مانده در لیست که هیچ کدام تیک نخوردند، برای آخرین روز این تعطیلات بی پایان که می توانست اندازه یک غروب جمعه پاییز غم انگیز باشد!

اما صابر پیشنهاد داد که سیزن سه فارگو را ببینیم (هر ده قسمت را)، برای تنفس عصر یک ساندویچ هایدا بزنیم (از همان یکی برای هر دوتایی مان به رسم بهار ٩٠ و هایدای ونک) و بعد به هیچ چیز فکر نکنیم تا فردا :دی

در این میان لیلی با اولین گام های چهار دست و پایش، در حالی که مدام با خودش و خطاب به ما ترکیبی از ماما، بابا، آبه، با،..  را تکرار می کند، کلی ما را سر ذوق آورد :-)

تعطیلات خوبی بود، برویم برای شروع ٩٧ :-) 


پ.ن. حتما فارگو را ببینید، هر سه سیزن محشر :-) 

۱۴ حبه چیده شد. ۱۸

سال سال این چند سال...

سال ۹۵ که تمام شد برای ۹۶ هدف گذاری نکردم (خلاف قاعده هر ساله)،‌ چرا؟

چون حدس می زدم که پیش بینی نشده های ۹۶ آنقدر زیاد باشند که قدرت برنامه ریزی را از دستان برنامه ریز من بربایند :-)


و این گونه ۹۶ آمد،‌لبریز از تجربه های جدید، از استراحت مطلق تا زایمان، از برخورد نزدیک با رفلاکس جگرگوشه (غربالگری، پایش رشد، ...) تا ملاقات با دکتر اطفال، از تصادف برادر صابر و حواشی آن تا برگشت به کار و ریلیز موبیکار، از همه دورهمی ها تا تشویش ها و نگرانی های محیط کار، از همه تجربه های ناب مادرانگی (شیر دادن، شب های واکسن، اولین لبخند لیلی، خنده های از ته دل، واکنش نشان دادن به اسم، دست دراز کردن برای این که مرا بغل کن، نشستن، غذا خوردن، غلت زدن، در تلاش برای چهار دست و پا رفتن و ایستادن....) تا یک ماه درد جراحی دندان عقل


خوب که مرور می کنم امسال نزدیک به دو ماه درد کشیدم، روزهای بعد از سزارین،‌ روزهای بعد از دندان عقل...

و نزدیک به دو ماه زندگی مشترکمان روی هوا بود، روزهای بعد از تصادف برادر صابر...

و چقدر چیز جدید یاد گرفتم، از "در استراحت مطلق چه کنید تا خیلی سخت نگذرد" تا "برای التیام درای ساکت چه کنید"

و چقدر اینترنتی خرید کردم (دیجی کالا باید از من به عنوان مشتری پایه تقدیر کند)

و چقدر درباره کودکی و والدگری مطلب خواندم


سال ۹۶،‌ سال بلوغ بود، بلوغ مادرانگی و این همه چقدر درد داشت، درد بزرگ شدن، درد مادر شدن...

و چقدر زیباست این همه درد...


بهارتان شاد :)

 

۱۱ حبه چیده شد. ۷

بیگ بنگ :-)

وقتی خبر درگذشت هاوکینگ رو شنیدم، نمی تونید حدس بزنید که یاد کی افتادم... انیشتین؟ نیوتن؟ گالیله؟ نخیر! 

شلدون کوپر :دی

یعنی در این حد فرهیخته ام من :-/


هیچ باورم نمیشه کمتر از یه هفته به سال ٩٧ مونده، با یه حفره سیاه خالی در سمت راست دهنم، اون پایین جای یه دندون عقل کج مرحوم که هر چی ژل میخک تویش می ریزم، مثل سیاهچاله درون خودش می بلعد، بدتر از اون، همچنان درد هم می کند... 

۱۳ حبه چیده شد. ۱۰

ریشه ها :-)

جگر گوشه به ریشه ها علاقه پیدا کرده اخیراً، یعنی ریشه های فرش، ریشه های شال، نخی که وصل هست به عروسک چوبی اش (رنگین کرمون) و ...


پ.ن. در جای خالی دندان عقل پایین، حفره خشک (dry socket) تشکیل شده به چه عمقی :-/ در حال حاضر پانسمان دکتر را ساعتی پیش در آورده ام و از شدت درد میخواهم زمین گاز بزنم :-( 

۱۳ حبه چیده شد. ۵

Clean up

امروز یک سری از وسایل/لباس/برگه... هایی که بیشتر از یک سال ازشان خبری نگرفته بودم را دادم، رفت...

گاهی دو سال، بعضی‌ها 6 سال و بیشتر

بعد موقع دل کندن از میراث و گنجینه خرت و پرت هایم نه تنها حالم خوب نبود، بلکه احساس می کردم تیکه ای از گوشت بدنم هست که داره بریده میشه! در این حد جانگداز

حتی اگه جزوه آنتن مهندس ابوتراب بود که ١٢ سال سراغی ازش نگرفته بودم...

چرا واقعاً... 


پ. ن. از فردای روز  کشیدن بخیه های دندان عقل، دوباره ناحیه مورد نظر درد می کنه :-( به صابر میگم واقعاً دندانم درد میکنه، شاید "حفره خشک " باشه ها،  میگه دندون نداری آخه، حداقل بگو جایش :دی


"حفره خشک" نتیجه سرچ بیش از اندازه است :-(

۱۰ حبه چیده شد. ۶

راهنمای جراحی‌ دندان عقل :)

خب این پست قرار بود دوشنبه روزی منتشر شود که از کشیدن بخیه های دندان عقل بر می گشتم، دیشب اما حال دگرگونی داشتم، مسکن خوردم تا کمی استراحت کنم، خوابم برد تا امروز :دی


راهنمای جراحی دندان عقل:

۱- اگر بیشتر از ۲۵ سال سن دارید و خبری از دندان های عقل نیست (در نزد طبیبان معروف به سومین مولر یا دندان شماره ۸) حتما برای پیگیری به دندانپزشک مراجعه کنید. شاید برایتان عکس OPG بنویسد (یعنی یک عکس رادیولوژی از کلیه دندان ها) و راهنمایی کند که چه کار کنید.

توجه: این توصیه را جدی بگیرید :) دندان های عقل باید تا ۱۸ سالگی یا حداکثر ۲۵ سالگی رخ بنمایند :دی اگر تا این سن و سال رسیدید و خبری از رویش دندان نبود، بروید برای پیگیری دندان عقل نهفته :) چون به گفته یکی از همین جراحان فک و صورت اگر دندان عقل نهفته باشد، بهتر است تا زمانی که ریشه هایش رشد چندانی نکرده خارج شود (و مثل مال من فرو نرود درون کانال عصب).


۲- در اکثر موارد کشیدن دندان عقل نیازی به جراح فک و صورت ندارد. همین که به یک متخصص جراح دندانپزشک مراجعه کنید، کافی است. (به نظرم بروید پیش کسی که قدرت بدنی خوبی داشته باشد، نمی خواهم خانم و آقا را جدا کنم ولی مهم است که پزشک محترم زور کافی داشته باشد برای کشیدن دندان عقل با آن ریشه های درخشان :-| یعنی اگر یک پسر نازک قلمی بود که حس کردید به درد این کار نمی خورد بی خیال شوید :دی)


۳- اگر خروج دندان عقل نیاز به جراح فک و صورت داشته باشد، معمولاْ دندانپزشک مربوطه به شما می گوید :) و تجربه شخصی من نشان داده که در نود درصد موارد جراح فک و صورتی که باهاش کار می کنند، به شما معرفی می شود، نه بهترین جراح فک و صورت شهر :-| 


۴- به نظرم می توانید به دندانپزشک خود اعتماد کرده و پیش جراح فک و صورت معرفی شده بروید یا مثل من یک هفته در اینترنت سرچ کرده و دست به دامان گروه های دوستی و همکلاسی های قدیمی شوید تا یک جراح فک و صورت خوب به تان معرفی کنند :)


۵- من پیش دکتر حمیدرضا افلاطونیان رفتم، می توانید با یک سرچ ساده آدرس و تلفنش را بیابید. نکته مهم این بود که چند نفر از دوستانم خیلی توصیه کرده بودند (مثلا دندان عقل یکی از دوستانم را در بارداری کشیده بود، کاری که خیلی از دکترها جرات انجامش را ندارند) و خیلی نزدیک به منزل ما بود (سمت غرب تهران، آیت اله کاشانی). 


۶- دکتر افلاطونیان دکتر خوبی است به چند دلیل. اول این که دکتر مهربانی است، دوم این که در هنگام عمل با شما صحبت می کند و شرح حال می پرسد، علاوه بر آن به شما می گوید که می خواهد چی کار کند، مثلا به من گفت الان یه صدای تق می شنوی، نترسی... یا الان می خواهم بخیه بزنم و تمام شد... این برای من که علاقمند شرح حال گرفتن هستم خیلی خوب و قوت قلب بود :) سوم این که دکتر ریلکسی است، یک آهنگ سنتی گذاشته بود و با آن می خواند، با منشی گپ می زد و جراحی می کرد، این طوری استرس مریض از بین می رفت، چون حس می کردی خیلی به اوضاع مسلط است :) چهارم این که با وسواس خاصی دارو تجویز می کرد. مثلا این که من شیر می دادم خیلی برایش مهم بود و گفت بهتر است آمپول دگزامتازون نزنی یا اگر خیلی درد داشتی استامینوفن کدیین بخور و ... خیلی از دکترها این قدر وسواس ندارند روی تجویز دارو. و پنجم و از همه مهمتر این که دکتر پولکی ای نبود،‌ در ویزیت اول با این که من مورد خوبی برای جراحی و کسب درآمد بودم، گفت ممکن است لب و زبانت بی حس شود و اگر با کار دندانپزشکی مشکل حل می شود بروی پیش چند دندانپزشک و با آنها چک کنی... ولی خیلی از دکترهایی که به شان مراجعه کردم همان اول گفتند بنشین برایت بکشیم :-|


۷- بهتر است دندان عقل نهفته خارج شود (مخصوصاْ اگر می خواهید تصمیم مهمی برای زندگی تان بگیرید، مثلا بارداری) وگرنه اگر مثل من به سن ۳۴ سالگی رسیدید و یک جراح فک و صورت عقل راست پایین را در آورد،‌ اگر حال جسمی تان خوب باشد و تحمل ادامه عمل را داشته باشید، حتماْ به شما توصیه می شود که عقل بالا راست را هم بکشید! چرا؟ چون فرآیند بهبود خیلی طولانی و دردناک است. در نتیجه بهتر است برای خروج کل دندان های عقل دو بار وقت و انرژی بگذارید، نه چهار بار. مخصوصا که باید یک عالمه آنتی بیوتیک و مسکن مصرف کنید بعد عمل که برای دو تا یا یکی فرق چندانی ندارد.


۸- بعد از عمل حتما کمپرس یخ روی صورت بگذارید. در همان مطب به من کمپرس یخ دادند و گفتند یک دقیقه بالا، یک دقیقه پایین به مدت یک ساعت. من این فرآیند را چهار ساعت ادامه دادم و اصلاْ زیر چشمم کبود نشد. 


۹- فردای عمل حال و روز خوشی ندارید. لپتان ورم می کند، ممکن است کمی تب کنید و درد داشته باشید. با این حال من از این که لب و زبانم حس داشت بسیار خشنود بودم :) درد جراحی دندان عقل فقط مربوط به ناحیه عمل نیست، خیلی از مواقع در همان حوالی آفت رخ می نماید و خوردن را واقعا سخت می کند.


۱۰- معمولاْ فرآیند دارویی و دوز آن به میزان سختی عمل شما بستگی دارد (و حتی هزینه عمل جراحی). در نتیجه به توصیه های پزشک معالج خوب گوش کنید و همه را خوب انجام دهید تا مشکلی پیش نیاد.


۱۱- همان شب اول معمولاْ توصیه این هست که تف نکنید :-| برای همین باید آب دهانتان را قورت دهید، هر چند کمی مزه خون بدهد.


۱۲- بسته به سختی عمل در دندان های عقل بالا، ممکن است خون دماغ شوید، نترسید (یعنی خون از مسیر دماغ خارج می شود:-|).


۱۳- کشیدن بخیه درد ندارد، ولی بعدش خیلی هیجان زده نشوید و هی مسواک بکشید روی جای عمل :-| چون ممکن است درد دوباره به سراغتان بیاید.


۱۴- و در نهایت ماست و بستنی گزینه های خوبی هستند برای همان اوایل، روزهای بعد نودل را هم به لیست اضافه کردم چون خوردنش خیلی راحت بود. می گویند رب انار هم خوب است و زخم های دهان را جمع می کند ولی من دو قاشق بیشتر دوام نیاوردم آن قدر که جای عمل درد گرفت :-(


دیگه همین :) شاد و سلامت باشید :)

۱۹ حبه چیده شد. ۸

بی عقلی :-/

بعد از ویزیت نزد شش دندانپزشک بسیار محترم، در نهایت عودت داده شدیم به همان جراح فک و صورت که گفته بود برو یه دندانپزشک پیدا کن دندان آسیا را برات پر کنه :-/

هم اکنون با دو دندان عقل کشیده (راست بالا و پایین) حس صندلی ای رو دارم که دو پایه نداره :دی

امیدوارم حس زبان و لب مشکل پیدا نکنه :-) 

ولی جراحی بسیار سختی بود و فرمودند احتمالا زیر چشمم کبود خواهد شد، لپ پف کرده، زیر چشم کبود، لیلی وحشت نکنه فردا :-/


۱۶ حبه چیده شد. ۹
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
روغن کلزا
مادر شوهر
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
سه و چهار :-)
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان