غبار روبی :)

این ذهن برنامه ریز را باید یک جایی خانه تکانی کرد :-|

از گوشه بالایش گرفت و آن قدر تکاند که هر چی گرد و خاک غم و غصه، نگرانی و تشویش، بیم و هراس، حسرت و کینه تویش گیر کرده، بریزد بیرون... که با کوچکترین ناملایمتی، سه ساعت search نکند که اگر فلان طور باشد، چه می شود؟ اگر نباشد، چه می شود و ...

که زندگی را رها کنی به حال خودش، که let it go :)


که ضربان قلبت آرام شود، که از هر ناملایمتی اشکت نریزد، که حباب حباب ها* را بفهمی، که سال دارد نو می شود... که چه خوب :)


* توصیفی برای لگدهای جنین در این هفته ها، مثل ترکیدن یک سری حباب توی دلت :)

۱۷ حبه چیده شد. ۹

غول مرحله آخر :-)

دو مدل نگرانی داریم:


یکی از اونهایی که آرام آرام نفوذ می‌کنند، از اون‌هایی که هی تو بی خیالش می‌شوی ولی هست، انگار زیر پوستت جریان داره، مثل یک مار خزنده، مثل یک هیولا*. که هی منتظری انگار که یه اتفاقی بیفته، انگار همه ثانیه های عمرت را داری فدای انتظار برای رخ دادن چیزی می کنی که آخرش هیچ وقت پیش نمیاد...


دومی از اونهایی که یک هو خراب میشه روی سرت، مثلاً یک خبر ناگوار غافلگیرانه می‌شنوی که اصلاً انتظارش را نداشتی، خوشحال و خندان داشتی زندگی می کردی و هی برای آینده درخشانت برنامه می ریختی که یکی میزنه روی شونه ات و میگه: فلانی خوبی؟ یه هو پس نیفتی ها، ولی سرطان داری :-( و نگرانی مثل یک بمب درونت منفجر میشه!


من در هفته گذشته تجربه ارزشمندی داشتم، بعد از حدود پنج هفته حالت تهوع مداوم (که به هیچ تهوع واقعی ختم نشد) دو روز خوب بودم، خیلی خیلی خوب :-O و هی تقویم را نگاه کردم که الان در چه هفته ای هستم و سطح هورمون بتا HCG چقدر برگشته پایین یعنی و واقعاً خوب شدم؟ و دیگه تمام شد؟ و ... و هی ناباورانه دو روز مذکور را طی نمودم :-|


و پنجشنبه روزی همه چی برگشت به حال سابق، خیلی خیلی بدتر، به قول یکی از دوستان: "بازگشت اژدها" :-))))

و دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، تمام پنجشنبه، جمعه و شنبه گذشته در انکار گذشت، نمی‌تونستم قبول کنم که دوباره در حالت مسمومیت دائمی باشم، عملاً فلج شده بودم، روی مبل افتاده بودم و لحظه به لحظه بدتر شدن حالم را نظاره می کردم...


مثل موقعی که قبل از مرحله آخر، یک غولی توی بازی پیدا بشه و بزنه منفجرت کنه، تمام، Game Over :-| انگار دنیا تمام شده...


که یک تلنگری اتفاق افتاد این وسط، یک نوشته ای خوندم، یاد یک مقاله‌ای افتادم، یک داستانی، حکایتی، و به این فکر کردم که یعنی چی؟ تمام شد یعنی چی؟ پا شدم خاطرات روزهای قبلم را خواندم، دیدم این ناتوانی، این فلج شدگی باعث شده این قدر حس بدی داشته باشم، بهتره پا بشم و دوباره یک کاری بکنم، یک چایی زنجبیلی، یک کاسه سیرابی، یک کمی یوگا، یک کمی برگشت به زندگی...


غول مرحله آخر یعنی چی؟ باید پا بشم و نگذارم بازی، این طوری، در این وضعیت اسفبار تموم بشه :-)

پست مادرانگی حاصل یک renovation بود :) حاصل مقابله با درماندگی آموخته شده :-)


* به داروهایی که باعث نقص ژنتیکی یا ناهنجاری مادرزادی در جنین می شوند، می گویند تراتوژن، یعنی هیولا :-| و به انواع سندرم‌های شناخته شده‌ای که در آزمایش‌های غربالگری تشخیص داده می‌شوند، می‌گویند تریزومی، یعنی حضور یک کروموزوم اضافی، مثلاً تریزومی 13، 18 و 21 به ترتیب می‌شوند: سندرم پاتاو، سندرم ادوارد و سندرم داون... 

نتیجه گیری: تراتوژن ها می توانند سبب افزایش بروز تریزومی شوند :-| :-)))) (علاوه بر ارث (سابقه خانوادگی) و عوامل محیطی (مثل پارازیت، ملاقات با اشعه X و آلودگی هوا))


صرفاً جهت افزایش اطلاعات عمومی شما :-| و کاهش استرس من قبل از آزمایش غربالگری :-)


پ.ن. داغترین عکس یافت شده از هکلچه در آبان 1404، مرسی لافکادیو :)

۹ حبه چیده شد. ۸

سخت گیرد زندگی...

برای درک بعضی از چیزها باید بزرگ شد، تجربه کرد و لذت برد :-)

خیلی از کارها، بازی ها، حرف ها، رشته ها و ... که چند سال قبل من را به هم می ریخت و با خاک یکسان می کرد، تمام شده، من تمرین کرده ام،  بهتر شده ام، و قوی تر:-)

گاهی فکر می کردم که اگه ده سال بعد فلان طور نشود، چه کنم؟ حالا می بینم که هیچ کدام از نشدنی ها نشد یا شد و من خوبم :-)

امروز سر کار به خودم که نگاه می کردم، حس کردم اصلا آن آدم قبلی نیستم، آدمی که یک روز برای این که کنار میزش سطل آشغال نبود، غصه می خورد، با آن همه وسواس درباره ساعت کار، مرخصی، سنوات، حقوق و ... :-)))))

آن قدر حساس، زودرنج و زود از کوره در برو :-|

انگار پریسای قدیمی در سال های قبل، در همین سال قبل حل شده و رفته :-)

سخت گیری زندگی را به کام آدم زهرمار می کنه، مخصوصاً اگر موقعی که می خواهی از خودت دفاع کنی یک هو حس کنی دقیقاً در رویای یک نفر دیگر هستی :-| تلخ ترین حالت بی دفاعی و درماندگی...

بیایید سخت نگیریم، شاد باشیم و با رویای خودمون زندگی کنیم :-)


پ.ن. بعد از 60 ساعت game of thrones، رسیدیم به فیلمهایی که دوستان در پست دیدنی های تابستانی معرفی کرده بودند، دیشب فیلم اعترافات رو دیدیم، از سری پیشنهادهای هولدن گونه، یعنی در یک کلام، عالی، رازآلود، معمایی، جنایی، ژاپنی :-)

۱۵ حبه چیده شد. ۷

انسان در جستجوی معنا*

زهرا با اون چشم های درشت روشنش داشت تعریف می کرد، می گفت:

"وقتی به پدرم گفتند سرطان داری، من از درون پاشیدم، پخش شده بودم کف اتاق و زار می زدم... ولی برای او این طور نبود. روزی که با مادر می رفتند بیمارستان برای جراحی من داشتم خون گریه می کردم، و برای اون دوتا مثل این بود که دارند می روند پارک...

به پدرم گفته بودند شما بیش از 5 سال هست که سرطان دارید ولی خودش را نشان نداده، چون خیلی قوی هستید." 

گفت: "بعد از عمل حدود 8 سانت از روده بزرگ پدر را برداشتند، وقتی رفت برای نمونه برداری گفتند هیچ اثری از سرطان نیست، آن قدر که حتی نیازی نیست پرتو درمانی کنی... نه خانی آمده، نه خانی رفته..."


و من مبهوت مانده بودم، گفتم: "چطور می شود این قدر قوی بود زهرا جان؟ چطور پدرت این قدر محکم هست؟"

گفت: "دقیق نمی دانم، ولی چیزهای دیگری برایش مهم هست، چیزهایی از جنس معنا، مثل ایمان، تعلق، عشق... آن قدر جاودانه که هیچ فقدانی حتی مرگ، نمی تواند نابودشان کند، که بی معنا شود..."


* عنوان این پست، نام کتابی است از ویکتور فرانکل، درباره خاطراتش از زندان های آلمان ها (اردوگاه آشویتس) در جنگ جهانی دوم، این که یک انسان زندانی را چه چیز زنده نگه می دارد، حتی وقتی همه موهای بدنش را هم از او می گیرند...

پ.ن. خودم یاد این نوشته ام افتادم :)

۱۵ حبه چیده شد. ۷

هایزنبرگ :-|


زندگی ترکیبی از غیر قابل پیش بینی هاست،

اصلاً قشنگی اش در همین است...

در ندانستن، در غافلگیر شدن، در ابهام :-|


حالا هی اصرار کن تعریف من در قطعیت است، بگو بدون قطعیت هیچ کاری نمی کنم، هیچ جا نمی روم، هیچی هیچی...

برای زندگی فرقی نمی کند!

اون راه پر از ابهام خودش را ادامه می دهد...

و تویی که توی این دریا هی موج می خوری، هی بالا و پایین می روی...


زندگی ساحل اون طرف نیست که هی تقلا می کنی به اش برسی،

زندگی همین جاست، 

وسط دریا


ول کن این همه حساب و کتاب رو،

هایزنبرگ  رو بچسب :-))))


پ.ن.۱ جوجه های خوشنویس من مدام در حال جیک جیک هستند سر کلاس، هی میگن: خانوم! خانوم! اون قدر خانوم، خانوم کردند که دفعه قبل که درس یکی شان ج چ ح خ بود، گفت: میشه برام بنویسید "خانوم"؟ :))))))


پ.ن.۲ این روزها سرکار، شبیه آدم معتقدی شده ام که هر لحظه حس می کند در محضر خداست :)))) یعنی اجازه ندارم دست از پا خطا کنم، نه یک نام گذاری سر هم بندی شده برای متغیرها، نه تابع های الکی، نه تخطی از design pattern ها (مخصوصاً singleton)، نه کد تکراری، نه هیچی :-| (هر شاهکاری هست قبل از commit کدها در Git باید تمیز شود)

خیلی تمیز و مرتب و در چارچوب کد می نویسم :-) سعی می کنم در محضر خدا معصیت نکنم :-)))))))))))))

۱۹ حبه چیده شد. ۸

متاستاز


به مریم گفتم: می دونی چیه؟ یه موقع هایی هست که یک مشکلی در همه جای زندگی آدم متاستاز* می کنه!

گفت: متاستاز؟

گفتم: آره، یعنی مثل سلول های سرطانی خودش را هی تکثیر می‌کنه به همه جا، مثلاً اول فقط سرطان سینه است، بعد می بینی که ریه و کبد و هزار تا جای دیگر هم درگیر شد!

گفت: آهان :-)

گفتم: آره، تقریباً اکثر ما این مهارت را نداریم که جلوی متاستاز "حال بد" را بگیریم. مثلاً اگر در زندگی هر کسی ده تا چیز مهم هست که با بودن اون‌ها حالش خوب باشه، با این بی مهارتی ما، اگه یکی‌اش را از دست بدهیم، انگار که هیچ کدومش را نداریم، دیگه قدر بقیه اونایی که داریم را نمی دونیم، مثلاً زبونم لال اگه بفهمیم یک مریضی لاعلاج گرفتیم، دیگه غذا خوردن هم حالمون را خوب نمی کنه، حتی سفر یا ...

خیلی راحت اسمش را می گذاریم افسردگی و یک هو می بینی به جای مثلاً یک ماه غصه داری، همه زندگی مشغول سوگواری هستیم، سوگوار مهارت هایی که باید یک جایی یک نفری یادمان می داد، یک وقتی، یک روزی باید یاد می گرفتیم و نگرفتیم...

و هیچ چیزی آسان تر از افسردگی نیست...


* آشنایی من با بسیاری از لغات تخصصی علم پزشکی به خاطر یک پدر آزمایشگاه چی و یک مادر به شدت علاقمند به مقوله سلامت است، در خانه پدری من همه چیز روی کانال سلامت تنظیم شده (تلویزیون: شبکه سلامت، رادیو: سلامت، روزنامه: سلامت و یک عالمه کانال تلگرامی سلامت که مطالبشان برایم فوروارد می شود :دی یک مادر خام گیاهخوار و یک پدر به ظاهر بی تفاوت که نگرانی‌اش را صبح‌ها نشان می‌دهد، وقتی همین طوری که در رختخواب هستی، می‌آید خونت را می گیرد که ببرد آزمایش کند :دی)

۲۲ حبه چیده شد. ۱۵

و اینک پل سی و سوم :)


سی و سه سالگی نازنین من :)


آیا می شود روز تولد را دوست نداشت؟ 

با این همه تبریک، با این همه عشق، با این همه کادو و آدم های دوست داشتنی :)


پ.ن. انتخاب شده از کتاب "ژرفای زن بودن"، نوشته مورین مورداک، یکی از کادوهای تولدم:


"بهترین برده 

نیازی نیست کتک زده شود

او خودش خود را می زند


نه با شلاق چرمی،

و نه با چوب و ترکه

بلکه با شلاق ظریف زبان علیه خودش

و ضربه ی آرام ذهن خود، علیه خود


به راستی کیست که در نفرت از خود

با او برابری کند


کیست که بتواند در ظرافت خودآزاری

به پای او برسد؟


برای این کار

به سال‌ها تعلیم نیاز است!"


اریکا یانگ (Erica Jong)

الکستیس در مدار شعر


برای راضی بودن، هنگامی که من سرزنشگر شروع می کند در درونتان به غرغر زدن، بگویید:

من امروز فلان کار را انجام دادم، و راضی هستم و همین برای من کافی است :))))


گفته شده که بعد از یکی دو ماه، صدای "من خوب نیستم" درونتان کمرنگ شده و به "من خوب هستم" تبدیل خواهد شد :)

۲۸ حبه چیده شد. ۱۱

الرحمن الرحیم :)


زمانی که از دست یک نفر بسیار رنجیده خاطر هستیم، ادامه زندگی عادی بسیار دشوار است، هر بار که یادش می افتیم، دلمان آشوب می‌شود و با تکرار مشکل، حرف ها یا نگفته های خودمان در ذهن، هی آشفته و آشفته تر خواهیم شد...

من زیاد شنیده بودم که می گفتند زمانی که کسی را نمی بخشی رشته هایی آزاردهنده از خشم و نفرت بین تو و آن آدم وصل است... و بخشیدن مثل این است که یک قیچی گاز انبری برداری و همه رشته ها را با هم ببُری :-)


"خشمگین بودن از دست یک نفر دیگر، مثل نگه داشتن یک تکه زغال داغ به هدف پرتاب کردن به سوی آن فرد هست، تنها کسی که آسیب می بیند، دستی است که زغال را در مشتش می فشارد..."

-فکر کنم جمله ای است از بودا :)


اولین باری که با تکنیک قیچی آشنا شدم، سال گذشته در دوره آموزش شادی coursera بود. تکنیک خوبی است و باورتان نمی‌شود که چقدر می‌تواند موثر باشد :)


البته هشدار می دهم که سخت است و شاید در یک روز قادر به انجامش نباشید ( مخصوصاً مرحله اول گاهی باعث می‌شود حال آدم خیلی بد شود :-| ). و اما روش کار:


مرحله اول) قرار نیست همه روز را به این مرحله اختصاص دهید، اما سعی کنید همه مواردی که ناراحتتان کرده را بنویسید، همه حرف‌ها، رفتارها، دردها، ... جزییات اتفاق، احساسی که داشتید و این که چرا آن احساس به تان دست داد و امیدوار بودید فرد چه کار دیگری انجام می داد یا چه رفتاری از خودش نشان می داد...


مرحله دوم) در این مرحله یک مروری داشته باشید بر مرحله قبل و سعی کنید دلایلی را لیست کنید که فرد به خاطر آن ها با شما بدرفتاری کرده: مثلاً خسته بوده، مثلاً خودش تحت فشار است یا روزگار خوشی را نمی گذراند... آن وقت نامه را با این جمله تمام کنید:


"درک می کنم که کاری که اون موقع انجام دادی، تمام کاری بود که از دستت بر می اومد و تو اون شرایط و موقعیت می تونستی انجام بدهی، من می بخشمت"


مرحله سوم) که به آن می گویند psychological closure، یعنی این مسئله را در ذهنت تمام کنی :) به این ترتیب که اگر نامه را تایپ کردی، مثلاً shift-delete کنی، یا پرینت بگیری و بعد بسوزانی یا مچاله و ریز ریز کنی و بریزی سطل آشغال :))) و جمله کلیدی این است که بگویی: "با این حرکت این مسئله برای من تمام شد"


خلاص! قیچی همه رشته ها را برید :)


پ.ن. اگر ساکن تهران هستید و روزی تصمیم گرفتید از آژانس استفاده کنید، یکبار خدمات snapp را امتحان کنید، من دیروز برای اولین بار استفاده کردم و بسیار راضی بودم :)



۱۴ حبه چیده شد. ۹

مثلاً over-commitment !


احساس می کنم یک بار بزرگی از دوشم برداشته شده، دقایقی پیش کار را تحویل دادم و سبک شدم...

همیشه همین طوری ام، این طوری بودم، حتی وقتی که خیلی کوچیک بودم، موقع تصمیم گیری برای انجام یک کاری، خوب اندازه سبد را نگاه نمی کنم، و هی پر می کنم، هی پر می کنم، آن قدر پر که از کناره هایش همین طوری کار لبریز میشه رو زمین...


بدبختی بزرگ این که باید حتماً لبریز باشه تا حالم خوب باشه :-| کمتر از لبریز بودن احساس پوچی بهم دست میده و فکر می کنم از همه توانایی هایم استفاده نشده :-| در طی سه سال اخیر (یعنی از وقتی که دینگ سال سی ام به صدا در اومد)، احساس کردم یک چیزی جور نیست، حالم خوب نیست، احساس خوشبختی ندارم، چه کنم؟ بعد هی گشتم و گشتم و گشتم...


اول اسمش بود کمال گرایی منفی که نتیجه اش می شد اهمال کاری، بعد معلوم شد علاوه بر همه این ها over-commitment هم هست که در همه کمال گراها نیست، ولی در من هست، چون هیچ به ماتریس آیزنهاور    محل نمیذارم :-)))))))))))))


حالا شما این پازل را بچین کنار هم، خیلی ساده است: اول سبد کاری رو پر می کنی تا سرریز بشه، بعد نه تنها همه کارها را باید به حد اعلاء انجام بدهی، بلکه بیشتر از اون چیزی که تعهد کردی هم انجام می دهی که حست خوب بشه :-|


نتیجه چی میشه؟ استرس، استرس، استرس، بدو بدو بدو! صبح شد، شب شد، بدو بدو بدو بدو...


الهام چند روز پیش می گفت: کی گفته باید روزی 9 ساعت کار کنی؟ کی گفته همه کارها را باید قبول کنی و تنهایی انجام بدهی؟ یادت هست چرا تصمیم گرفتی دیگه فول تایم کار نکنی؟ چرا تصمیم گرفتی بیایی کلاس خط؟ چرا تصمیم گرفتی تذهیب یاد بگیری؟ یادت هست چرا فکر کردی ساز حالت رو خوب می کنه؟ 


حالا از خودم می پرسم: "هی پری جان! یادت هست؟" 


یادم نیست :-(


پ.ن. می شود بیایید کارهایی که برای خوب شدن حالتان می کنید را برایم بگویید، شاید یکی شان روی من جواب داد :( 

۱۶ حبه چیده شد. ۸

انگیزه


تا حالا شده غر بزنید که انگیزه ندارم؟

هر روز که بلند می شوید فکر کنید که اووووووووووووف، دیگه حوصله  هیچ کاری رو ندارم؟

یا مثلاً همه کارهایی که باید انجام بدهید را عقب بیاندازید و سرتان را به کارهای الکی گرم کنید؟


می خواستم بگم کی گفته که برای شروع کار حتماً باید انگیزه داشت؟ چرا همیشه فکر می‌کنیم که تا انگیزه نداشته باشیم نباید شروع کنیم؟

خیلی از موقع ها، انگیزه بعد از شروع کار میاد سراغمون، بعد از این که نیم ساعت، یک ساعت سرگرم کار شدیم، یک دلیلی پیدا میشه برای ادامه اش :)

یک دلیلی که قبل از شروعش امکان نداره وجود داشته باشه :)


پس همین حالا شروع کنید، هر کاری را که عقب انداختید، نمی روید سراغش و هی بهانه میارید که حوصله ندارم و انگیزه ندارم و ...


شروع کنید، انگیزه خودش میاد سراغتون :)


پ.ن. این مطلب را به پیشنهاد فاطمه بخوانید، عالیه :)

۱۷ حبه چیده شد. ۹
در جستجوی درون و برون...
موضوعات
سروستاه نامه، سنتور (۲۷)
خوشنویسی، تذهیب (۱۷)
کار، iOS، اندروید (۳۷)
زندگی بهتر (۸۴)
یاد ایام (۲۸)
مهلا (۲۳)
صابرانه (۴۵)
از این روزها (۱۶۷)
یک سال بدون... (۱۲)
خانه دوست کجاست؟ (۲۶)
آشپزی، خام گیاهخواری (۱۹)
نی‌نی گولو، لیلی (۱۰۱)
کتابخوانی (۶)
مشاوره (۸)
آن سوی آب‌ها (۸۷)
داستان (۲)
چالش وبلاگی (۱)
آخرین نوشته ها
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
لبه‌ی پیاده‌رو، هم سطح جاده
سیاه و سفید
تنظیم روی فرکانس دیگر
هر نه ماه هم تکرار کنیم!
بیخودی
اعلام حیات :)
کرونا تست
مدرسه
کرونا در یک قدمی
محبوب ترین نوشته ها
لیلی، نام دیگر عشق است...
گاهی بیرون رو نگاه کن
کوچولو بیا*
سهیم شدن
امن‌سازی
یازده ضربدر سه
بسی عشق بودی در این چهار سال
مادرانگی :)
بدو گفتم که مشکی یا عبیری...
سوگواری
پربیننده ترین نوشته ها
لالایی لیلی :)
شفایافتگان
هَکَلچه :-)
مهاجرت
"هل اتی" کجا رفت؟
پسر یا دختر! مسئله این است...
مادر شوهر
روغن کلزا
بی کلید در* :-)
لیلی، مثلِ پری
نوشته های پر بحث تر
هَکَلچه :-)
کوچولو بیا*
لیلی، مثلِ پری
خب تا آخرش رو بگو :-|
لیلی، نام دیگر عشق است...
پسر یا دختر! مسئله این است...
دوبله وسط :-)
بی کلید در* :-)
آشپز که دو تا شد...
شهاب الدین*
تاریخچه نوشته ها
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۶ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۸ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۸ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۹ )
دی ۱۳۹۹ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۸ )
دی ۱۳۹۸ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۹ )
دی ۱۳۹۷ ( ۸ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۶ ( ۷ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۷ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۹ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۹ )
دی ۱۳۹۴ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۸ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۹ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۴ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۳ ( ۳ )
مهر ۱۳۹۳ ( ۸ )
شهریور ۱۳۹۳ ( ۹ )
مرداد ۱۳۹۳ ( ۹ )
تیر ۱۳۹۳ ( ۹ )
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱۰ )
ارديبهشت ۱۳۹۳ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۳ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۲ ( ۳ )
پیوند ها
گروه نرم افزاری پرکا
دامن گلدار اسپی
تیرمن
جولیک
نارخاتون
یک آشنا
آقاگل ملت
ذهن زیبای یلدا
faella
توکا
وقتی فاطمه روز به روز بزرگتر می‌شود
یک مترسک
وایسیـ ورسا
می‌خواهم فاطمه باشم
غرور شکسته
فیلوسوفیا
پرتقال دیوانه
حریری به رنگ آبان
در دیار نیلگون خواب
دکتر میم
خانومی جانم
روزنوشت های میم صاد
پنجره می‌چکد
ریشه در باد
حنا
صخره‌نورد
لافکادیو
هیچ
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان